اگر چیزی در زندگی وجود داشته باشد – جدا از خود زندگی - که باید بخاطرش خدایان را شکرگزار باشیم که آن را به ما ارزانی داشته اند، آن چیز همانا موهبت عدم شناخت است: ما نه خود را می شناسیم و نه دیگری را. روح ما قهقرایی تاریک و لزج است، چاهی سیاه بر سطح بیرونی جهان که هیچگاه کسی نمی تواند چیزی از درون آن بیرون بکشد. هیچکس خود را دوست نمی داشت اگر به تمامی خود را می شناخت، چرا که تنها خودپسندی حاصل از عدم شناخت از خود است که خون به رگان زندگی معنوی ما می رساند و نمی گذارد که روح به مرض کم خونی بمیرد. هیچکس از ما دیگری را نمی شناسد، و چه خوب که نمی شناسد، اگر می شناخت آنگاه نه تنها در وجود دیگری بلکه در وجود مادر، همسر و فرزند نیز آن دشمن خونی متافزیکی خود را بازمی یافت.