Spiga

نقاشی و فروهر


اولین تجربه هائی که با رنگ،بوم و سه پایه داشتم با وجودپرستوفروهرآغازشد.حضورش،تحکمش، خنده های بی صدایش و زنانگی بی اندازه و بی زیورش به زودی جزئی جدائی نا پذیراز آتلیه نقاشی کنار زاینده رود شدند. دستهای پرستو ازهمان زمان که طبیعت بیجان را برایمان جا به جا میکرد یا دسته بزرگ و رنگارنگ گلهای وحشی را در کوزۀ سفالی قرار میداد، برایم بسیار پرمعنا بودند. حتی وقتی موضوعی را توضیح میداد از دستانش کمک میگرفت.فرم و حرکت دستهای او ازهمان روزهای اول در ذهنم به یک کلیشه تبدیل شد،کلیشه ای که لزوماً با اثر هنری ارتباطی تنگا تنگ داشت. کلامش تازه و شنیدنی بود و همین مسئله در عین حال که ما را تشنه تر میکرد به دستهای لرزانمان جهت می بخشید. جمله های منحصر به فردش قریب به ۲۰ سال است که هنگام خلق تک تک نقاشی هایم با من است، مثل «فقط نگاه نکن سعی کن رنگها را ببینی» و یا « این گلها بیش از حد گل شده اند.»

آن چنان به او خو گرفته بودیم که روز پایان ترم همه چشم گریان داشتیم. آن زمان گاهی از دو پسرکش میگفت و عکسشان را نشانمان میداد با کنجکاوی می پرسیدم مدتی که درتهران نیستید آنها با که میمانند؟ و او با حالتی که گویا میخواهد ازقدیسه ای واقعی صحبت کند چشمانش را به سقف میدوخت و می گفت: با مادرم، فرشته نجاتم، اوست که همیشه به دادم می رسد. آنچه مسلم بود اینکه رابطۀ او و پروانه فروهر رابطه ایست بس عمیق و صمیمانه. امروز در آستانۀ دهمین سالگرد پرپر شدن فرشته نجات او به همراه پدر بزرگوارش، پرستوی مهربان را می بینم که سیاهپوش با چهرۀ برغم نشسته چنان درسوگ آنها سخن میگوید گوئی درتمام این ده سال سر سوزنی از سوزش قلب داغ دیده اش کاسته نشده است و با همان صدای محکم وپرصلابتش، غمگنانه داد سخن سر میدهد، حال بعد از گذشت سالیان باز او می بینم. چشمها همان چشمهاست ولی سایه ی غمی سنگین روی آنها را پوشانده وقتی دستهایش را به حالت تمرکزجلوی صورتش می آورد باز همان کلیشه قدیمی در ذهنم جان می گیرد، دستهائی که روزی نقاشی ها یمان را با حرکاتش در فضا نقد و بررسی میکرد اکنون در حسرت به آغوش کشیدن بزرگان ازدست رفته اش گوئی بی جهت و سرگردانند. سخنانش، ظلمی که در حق او و سایربازماندگان فروهرها شده و درد سنگینی که بر دوش میکشد، همه و همه قلبم را فشرد.باز تاب این درد سنگین در آثار هنری پرستو آشکار است. آثارش به اندازۀ صدها کتاب حرف در بر دارد و من هر کدام را یک اثر هنری سهمگین می نامم پرستو فروهر یادگار این دو آزادۀ شادروان دردادخواهی از قتل های زنجیره ای همچنان پا بر جاست و به گفته ی خود او برای بر پائی مراسم بزرگداشت پیوسته پا فشاری خواهد کرد. کوچه مرادزاده و خانۀ پدری او آذر ماه هر سال با نور شمع مزین خواهد شد


.http://video.google.fr/videoplay?docid=-474604886667294885 bakhshe awal (paris)
بزرگداشت فروهرها و دادخواهی قتل ها را در لینک بالا ببینید

4 از طرف امید

پشت این پنجره شب، مرد ملامتزده اندوه تماشا می کرد

زرق و برق غم غربت به قفس سینه تنگش خبر از فصل جدایی می کرد

بر گلوگاه نفس، حبس، دو صد منزل غم

بغض بر دیده و از عجز به خود صبر تمنا می کرد

پشت این پنجره هم شاخه گل سرخ به تنهاییه خود خو می کرد

به دلش دولت شیدایی و هر شب سر آسوده به فردا می کرد

مرد دید آن گل سرخ از پس شب

خاک سردش غم دوران تباهی

ریشه اش خشک به لم یزرعیه آفت درد

وین عجب، بر رخ خود از غم و اندوه به اکسیر رهایی، طرب و شور نمایان می کرد

پشت این پنجره شب، مرد ملامتزده اندوه و ندامت به چشش ننگ آمد

شب که انجام شد آن تک گل تنها؛ گل سرخ

خشک شد از تب ویرانگر درد

پشت این پنجره شبهای دگر، مرد هم عشق تماشا می کرد

مرد هم شوق تماشا می کرد

ا.ک.م

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر 1387ساعت توسط faranak

رشد زنان خودفروش تحصیل کرده



كانون زنان ايراني- مهدي افروزمنش: روسپیگری در ایران ، اگرچه هیچگاه به رسمیت شناخته نشده، اما موضوع بحث های آکادمیک و تصمیم گیرانه بسیاری بوده است. این تناقض بیش از آنکه ناشی از حساسیت ذاتی معضلی به نام تن فروشی باشد نشات گرفته از انگاره های ایدئولوژیک تصمیم سازانی است که در معادل سازی های ذهنی خود تن فروشی را نشانه ای از ناکارآمدی حکومت دانسته و ناگزیر چاره را در انکار جستجو می کنند.

در مقابل اما کسانی قرار دارند که از این معضل به عنوان یک مسئله مبتلا به جهان یاد کرده و با توجه به رشد سریع آن در جوامع در حال توسعه از جمله ایران خواهان به رسمیت شناختن این پدیده در راستای حل آن و برنامه ریزی های کلان برای آن هستند. در مورد تن فروشی در ایران تا به امروز کمتر از انگشتان یک دست پژوهش میدانی صورت گرفته است که به زعم کارشناسان مهمترین دلایل آن عبارتند از، دشواری تحقیق در این موضوع به دلیل ویژگی های خاص این حرفه و دوم، تمایل نداشتن نهادهای حکومتی برای طرح و یا حمایت از چنین موضوعاتی.

اما با این وجود اخیرا سعید مدنی یکی از صاحب نظران عرصه مسائل اجتماعی ایران با اتمام یک تحقیق میدانی گسترده تغیرات گسترده ای را در بین جامعه تن فروشان شهر تهران چه از باب جمعیت و چه سن و ویژگی های اجتماعی و فرهنگی نشان داد که در همین رابطه گفتگوی زیر را با این پژوهشگر می خوانید.

در اوج حساسیت و تابو سازی پیرامون مسائل جنسی در کشور تحقیق در مورد روسپیگری خیلی جسورانه به نظر می رسد؟

البته قطعا پژوهش در اين زمينه خصوصا برای يک محقق مرد بسيار دشوار است .به علاوه با توجه به جرم بودن تن فروشی مطالعه در مورد اين جمعيت پنهان کار را دشوارتر هم می کند. می دانيد زنی که به جرم تن فروشی بازداشت می شود مجازاتی معادل دو ماه حبس تا سنگسار و قتل در انتظار اوست .پس متقاعد سازی اين زنان برای همکاری با يک پژوهش و جلب اعتماد آنها درست مثل مطالعه در باره معتادان در خيابان بيست سال پيش است. البته همين گرفتاری در مورد ارائه خدمات بهداشتی به اين زنان هم وجود دارد.اما اجازه دهيد اين گفت و گو را بايک اصلاح و تذکر آغاز کنيم و آن عدم کاربرد کلمه روسپی در مورد اين زنان است. در واقع اين کلمه واجد بار معنايي منفی برای اين زنان است که اخلاق پژوهش حکم می کند از کاربرد آن خودداری کنيم .شايد کلمه تن فروش اصطلاح مناسب تری باشد ،اگرچه در سطح جهانی و خصوصا در ادبيات پژوهشی از کلمه کارگر جنسی (Sex Worker) استفاده می شود که بنده شخصا با آن موافق نيستم زيرا بکارگيری آن مستلزم قائل شدن مشروعيت برای اين روش کسب درآمد است که پايه نظری آن ليبراليسم و ليبرتاريانيسم (Libertarianism)است

به همین خاطر است که کمتر مستندی در این حوزه در اختیار داریم، آنقدر که هنوز بهترین پژوهش در این حوزه مربوط به سال 1347 است؟

البته تحقیقات آقای توريکیان در سال 1357 وآقای دکتر صديق سروستانی در سال 1372 را نبايد ناديده گرفت . مطالعه سرکار خانم دکتر فرمانفرمائيان هنوز پس از 40 سال آموزه های خوبی در اختيار پژو هشگران قرار می دهد.

شاید به این خاطر است که تحقیقات بعد از انقلات بیشتر متمرکز روی نمونه های حاضر در زندان ها یا مراکز حمایتی بود که بالطبع نتایج آنها نیز مغایرت هایی با واقعیت داشت؟

به همین دلیل است که تحقیفق خانم دکتر فرمانفرمائيان یکی از برجسته ترین پژوهش های اجتماعی در ایران به شمار می آید. تحقیقی جامع که به صورت همزمان موارد بسیاری اعم از الگوهی تن فروشی، ویژگی های فردی و چگونگی روش کار و .... را مورد تجزیه و تحلیل قرار دارد . با اهمیت تر اینکه این مطالعه در مورد زنان تن فروش آزاد و در حال فعالیت انجام شد. پس از انقلات تا سالها برای مطالعه در اين مورد محدوديت بسيار وجود داشت و به همين دليل جامعه آماری چند پژوهش ديگر انجام شده منحصرا زنانی بودند که بازداشت شده و در زندان يا مراکز بهزيستی نگهداری می شدند.

ظاهرا هنوز اين محدوديتها پابرجاست و متاسفانه همچنان در ذهن مدیران ما ارتباط تناتنگی بین اثبات هر معضل اجتماعی و ضعف سیاسی حکومتی برقرار می شود؟

خوب نبايد منکر اين شد که ارزيابی وضعيت اجتماعی می تواند ملاکی برای ارزيابی عملکرد حاکميت باشد. اشتباه دولت ها در اين است که تصور می کنند همه ماموريت آنها پنهان نگه داشتن و نفی وجود اين مسايل است. البته حساسيت ها خصوصا تا قبل از استقرار دولت نهم کم تر شده بود. اما به دليل همين محدوديت ها پس از انقلاب اولين پژوهش جدی در سال 1372 به سفارش نیروی انتظامی توسط آقای دکتر صديق کلید خورد و سپس با انجام دو تحقیق در سال 1384 وارد فصل تازه ای شد.

با این دو پژوهش عملا وارد مرحله ای شدیم که در سال 1347 یکبار تجربه شده بود. بررسی روی زنان تنفروش خارج از زندان و مراکز حمایتی. اما گذشته از این همواره این ابهام را داشته ام که چرا تمامی تحقیقات ما متمرکز روی تهران است و گمان نمی کنم به غیر از دو پژوهش شیراز و تبریز ما کار مشابه دیگری در کشور داشته باشیم؟

تا حدود زیادی این روند منطقی است به هر حال اینجا بزرگترین شهر کشور است، بالاترین نرخ جمعیت را داشته و به نوعی مقصد بسیاری از سفرهاست.ضمن اینکه در نظر داشته باشید تحقیق در زمینه جمعیت های پنهان که فعالیت شان به دلایل مختلف جرم تلقی شده یا مذموم است تا حدودی در شهر های کوچک بسيار دشوار است. به خصوص اگر مطالعه بر شناخت وضعيت زنان تن فروش آزاد باشد.

اما با این وجود به نتایج بسیار جالبی دست یافتید که با توجه به نتایج پژوهش سال 1347 سند معتبری است برای سنجش کارایی سیاست های اجتماعی کشور در 40 سال گذشته ؟

واقعیت این است که مطالعات پیرامون تن فروشی در ایران و نتایج آن را از زوایای مختلفی می توان مورد بررسی قرار داد. اما با این وجود باز هم تغییرات به وجود آمده از سال 47 تا به امروز برای خود من هم جالب توجه بود. ویژگی های فردی و خانوادگی این زنان تفاوت های چشمگیری با گذشته پیدا کرده است. میانگین سنی شان کاهش یافته و گروه های جوانتری وارد این حرفه شده اند. در سال 1347 یافته ها از میانگین سنی 31 سال زنان روسپی خبر می داد اما در سال 1387 ما به میانگین 27-26 سال دست پیدا کردیم.

سن شروع چه سالی است ؟

میانگین مدت تن فروشی در تهران 5 سال است که با این حساب باید از ميانگين سن شروع 22 -21 سالگی برای شروع سخن گفت.

پیش از این سنین پایین تری عنوان نمی شد؟

بله اما توجه داشته باشید که این سنین داده تحقیقاتی بود که نمونه هایشان از مراکز بهزیستی یود. معمولا زنان یا دخترانی به مراکز بهزیستی منتفل می شوند که برای اولین بار بازداشت شده باشند و از آنجا که امکان ندارد کسی سالها در این حرفه باشد و بازداشت نشود معمولا دختران جوانی را به مراکز بهزیستی می برند که سن های پایینی دارند بنابراین میانگین سنی نیز در این شرایط پایین تر ارزيابی می شود. البته فراموش نکنيد که ما از ميانگين سن شروع صحبت می کنيم بنابراين گروههايي از دختران سنين پايين تر هم حتما در گروه زنان تن فروش قرار دارند.

در همایش آسیب های اجتماعی ، از رواج روسپیگری متاهلان نیز به عنوان یک چالش نام برده شد آیا تاییدیه بر این نکته در دست داریم؟

در واقع می توان گفت برخلاف دهه 40 که عمده زنان تنفروش کسانی بودند که پس از شکست در ازدواج به این حرفه کشیده می شدند ، در حال حاضر با حضور نسبت قابل توجه دختران مجرد و زنان متاهل دربين زنان تن فروش مواجه هستیم.

برای ورود دختران مجرد به این عرصه تا حدودی توجیهاتی وجود دارد اما برای زنان متاهل آن هم با اطلاع و همکاری همسر موضوع پیچیده و البته دردناک می شود. آنها برای چه به این عرصه وارد می شود آن هم به این روش؟

خوب همان طور که شما هم اشاره کرديد موضوع هم پيچيده و هم در دناک است. اين پديده که در گذشته هم به ندرت گزارش شده از يک الگوی واحد تبعيت نمی کند. از يک سو گروههای مختلفی از شوهران در ميان اين خانواده ها قرار دارند .مثلا يک گروه مردان معتاد هستند که برای تامين هزينه مواد مصرفی شان ابتدا زنان خود را معتاد و سپس آنها را وادار به تن فروشی می کنند.اما دسته ديگر هم مردانی هستند که در آمد کافی برای تامين هزينه زندگی ندارند به همين دليل هم زنان آنان در مواردی با اطلاع آنان و در مواردی بدون اطلاع آنها اقدام به تن فروشی می کنند. اما آيا به نظر شما اين رفتار خيلی زشت تر از الگوی ازدواج با فاصله سنی بيش از 20 سال بين زوجين برای دست يابی به زندگی و درآمد بيشتر است؟

آیا افزایش آمار مربوط به تن فروشی متاهلی می تواند ارتباطی با افزایش طلاق های جنسی در کشور داشته باشد. به عبارتی وقتی نتایج از کمرنگ شدن عامل اقتصادی یا مهاجرتی « نیازهای اولیه» برای ورود دختران به این حرفه خبر می دهد می توانیم به همان میزان از اهمیت یافتن انگیزه ها یا نیازه های ثانویه در زنان برای ورود به این عرصه سخن بگوییم ؟

ببينيد ،فراموش نکنيد که بنا بر تعريف تن فروشی(Prostitution) عبارت است از عرضه خدمات جنسی بدون رعايت ضوابط و موازين قانونی يا شرعی در قبال دريافت پول يا کالا. بنابراين انگيزه تن فروشی فقط و فقط کسب در امد است و نه لذت جنسی .اتفاقا زنان تن فروش از اين روابط نه تنها لذت نمی برند بلکه اغلب از آن تنفر هم دارند.بنا براين در تن فروشی هميشه انگيزه اقتصادی است ،حال يا برای رهايي از فقر و گرسنگی خود و خانواده يا دست يابی به زندگی بهتر. آنچه نبايد با اين مفهوم خلط شود بی مبالاتی جنسی(Promiscuity) است.يعنی داشتن شرکای جنسی متعدد برای کسب لذت .بنا براين وقتی از نياز های اوليه و ثانويه به عنوان انگيزه تن فروشی صحبت می کنيم منظور به طور مشخص باز هم نياز های مادی است . نيازهای اوليه اشاره دارد به گروهی که برای رهايي از فقر مطلق تن فروشی می کنند و نياز های ثانويه تاکيد دارد بر زنان و دخترانی که برای فرار از فقر نسبی و کاهش فاصله زندگی خود با ديگر زنان و دخترانی که زندگی بهتری نسبت به آنها دارند ، اقدام به اين کار می کنند .يکی در شرايط اضطرار قرار دارد و ديگری نه.

در سال 1347 خانم فرمانفرمائيان اشاره دارد که 90 درصد زنان تن فروش بی سواد و یا کم سواد هستند؟

همان طور که گفتم الگوی تن فروشی در حال حاضر در مقايسه با گذشته به شدت تغيير کرده ، در واقع اين تغيير شامل حال همه مشکلات اجتماعی می شود.در مورد ترکيب سنی زنان تن فروش هم اکنون وضعيت کاملا تغيير کرده است، بيش از 90 درصد زنان تن فروش در حال حاضر با سواد هستند و ما با زنانی مواجه شدیم که از تحصیلات دانشگاهی نیز برخوردار بودند، حتی بالاتر از کارشناسی هم در میان ایشان بود.جالب اینکه این جابجایی سرعت بالایی هم داشته والبته هم راستا با تغییرات سواد در سطح کلی جامعه است. نکته دیگری که جای تامل دارد این است که حدود 70 درصد زنان مورد بررسی در این پژوهش یا در تهران متولد شده اند و یا اینکه مدت زیادی است که در تهران زندگی می کنند. این روند نیز تقریبا عکس نتایج سال 1347 و پزوهش خانم فرمانفرما است در آن دوره اکثريت زنان تن فروش کسانی بودند که به تهران مهاجرت کرده بودند.

این نتایج نشانگر حضور عامل آگاهی در ورود به این حرفه است، به عبارتی متاسفانه دختران ما با آگاهی دست کم نسبی این حرفه آن را انتخاب می کنند و از همین رو باید اعتبار افسانه های دختری مهاجر، فقیر و بی سواد را که از سر ناچاری و ناآگاهی به تن فروشی روی می آورد را در حد همان سریال های تلویزیونی و فیلم های فارسی بدانیم ، درست است؟

نه تنها این افسانه ها را بلکه این تصور را که عمده این افراد از اختلالات روانی یا شخصیتی رنح می برند.البته هنوز هم مواردی از الگوهای سابق ملاحظه می شود. هنوز تن فروشی در اغلب موارد تنها راه کسب در آمد در برابر زنان و دختران نيازمند است. با تشديد بحران اشتغال و افزايش نرخ بيکاری خصوصا برای زنان اين شرايط باز هم وضعيت دشوار تری را پيش روی زنان قرار می دهد. ظاهرا سياست های دولت هم به سمت تسهيل اين روند است .مثلا همين لايحه خانواده زمينه ساز تن فروشی رسمی و قانونی است .

در برخی از پزوهش ها، اشاره شده که این دسته زنان در گروه های دارای IQ پایئن طبقه بندی می شوند؟

شواهد زيادی برخلاف اين يافته وجود دارد ، در هر حال وجود برخی زنان با بهره هوشی پايين به معنای وجود یا شیوع اختلالات روانی در بین این زنان نیست. مطالعه ما هم این فرضیه را تایید کرد که اختلالات شخصیتی در این گروه به هیج وجه بالاتر از میانگین جامعه نیست. البته این مسئله در مورد وضعیت خانوادگی متفاوت است . مطالعات متعددی نشان داده است که کودکان دختر که در خانواده مورد آزار جنسی قرار می گیرند در بزرگسالی تمایل بیشتری به تن فروشی پیدا می کنند. در مطالعه ما نیز 30 درصد زنان تایید کردند که در کودکی مورد آزار جنسی قرار گرفته اند.

در یک بررسی مشابه هم 48 درصد این زنان از کمبود محبت در خانواده های خود شکایت داشتند؟

اصولا سوابق خانوادگی در گرایش به این حرفه موثر است، از جمله حضور زن تن فروش در خانواده يا حتی بين دوستان.

با فراموشی افسانه دختران مهاجری که از سرناآگاهی و فقر یا اسیر شدن در دستان یک انسان پلید به تن فروشی روی می آورند و همزمان با افزودن عنصر انتخاب که ناشی از آگاهی در بین این دختران است گمان می کنم باید انگیزه های جدیدی هم شکل گرفته باشد؟

ما متوجه شدیم بخش بزرگی از این زنان برای گریز از نابرابری تن به این کار می دهند. يعنی همان طور که گفتم از يک سو اين گروه زنان از وضع خود ناراضی هستند و از سوی ديگر راههای متعارف و قانونی برای دست يابی به يک زندگی بهتر در برابر آنان وجود ندارد.مثلا تمايل به ادامه تحصيل دارند و موفق به ورود به دانشگاههای دولتی هم نشده اند لذا برای تامين هزينه دانشگاه غير دولتی تن فروشی می کنند.البته اميدوارم هرگز چنين استنباط نشود که هر دختری در دانشگاه آزاد از اين طريق هزينه هايش را تامين می کند.

این همان عامل اقتصادی برای گریز از فقر نیست؟

خیر. این انگیزه بیش از انکه به رفع فقر نظر داشته باشد به رفع نابرابری و بی عدالتی معطوف است . در واقع چون ساختار اقتصادی- اجتماعی امکان فرصت های برابر را برای زنان و مشارکت آنها در زندگی اجتماعی فراهم نمی کند ،آنها ناچار می شوند از هر طريق ممکن راه خود شان را به سوی زندگی بهتر باز کنند، اگر چه عده ای تصور کنند که اين سراب است و راه به جايي نخواهد برد.

کمی به تحلیل جامعه شناسان چپ که ریشه های هر معضلی را نابرابری و فاصله اقتصادی می دانند نزدیک نشدیم؟

نقش فاصله طبقاتی اتفاقا در این گروه از هرگروه دیگری ملموس تر است. اصولا زنان تن فروش را به سه دسته می توان تقسیم کرد، تن فروشان جنوب شهری که بیشتر به خاطر رفع نیازهای اصلی و یا حتی تنها جایی برای خوابیدن این کار را انجام می دهند، تن فروشان بالای شهری یا به قول سيمون دوبوار زنان تن فروش متشخص که قدرت تعیین شرایط مثل میزان دستمزد و نوع مشتری را در اختیار دارند و روسپیان میانه که تقریبا حد وسط قرار دارند. حال به فاصله دو دسته اول توجه کنید، در صورتی که دسته اول ناگزیر است در هر شرایطی کار کند و حتی در برخی از روزها چندین رابطه برقرار کند، زنان تن فروش متشخص همه ابزارها را در اختیار دارند که مشتری خود را انتخاب کنند، به او بگویند چقدر هزینه کند و حتی به او بگویند نه. صریحتر بگویم. فرهنگ تن فروشی در تهران چندان تفاوتی با فرهنگ عمومی ندارد. بخشی از پروسه جمع آوری اطلاعات ما در مطالعه اخیر با ایام محرم مصادف شد و جالب اینکه در همین مدت با کاهش شدید فعالیت این زنا ن در سطح شهر مواجه بودیم. آنها در این مدت کار نمی کردند، آنهایی هم که کار می کرند می گفتند در صورت اختیار چنین کاری را نمی کردند.

باور می کنید؟

شما کمتر زنی را پیدا می کنید که از این کار لذت ببرد.

قبول دارم و حتی آمارها نشان می دهد بیش از 70 درصد این زنان پس از آغاز تن فروشی خودارضایی را نیز آغاز می کنند که نشانگر لذت نبردن از روابط متعدد خود است اما با این وجود آیا با رفع نابرابری، تن فروشی هم رفع می شود؟

رفع این عامل به این سادگی که شما می گویید میسر نیست اما گمان می کنم بخش بزرگی از مسئله برطرف شود. ارزیابی های نشان می دهد آرزوی مشترک همه این زنان خروج از این حرفه است. روزی که بتوانند از طریق ازدواج و یا برخوردار شدن از امکانات مالی مناسب تن فروشی نکنند و جالب اینکه این رویا گهگاه چنان واقعی جلوه می کند که خود مسئله ساز است.

چگونه ؟

دخترانی هستند که با وجود فعالیت در این حرفه به دلیل این رویا يعنی ازدواج و ايجاد زندگی متعارف می خواهند بکارت خود را حفظ کند. از همین رو تن به روابط جنسی نا متعارفی می دهند که احتمال ابتلا به بیماری های مقاربتی و ایدز را افزايش می دهد. . می بینید که این گروه در رفتارها و خدمات جنسی شان نیز تلاش می کنند رویای خود را محقق کنند.

به نمونه ای هم از این تحقق برخوردید؟

این فقط یک رویاست. کمتر کسی چنین شانسی می آورد.انها تنها زمانی از این حرفه خارج می شوند که دیگر نتوانند کار کنند.

مشتریان این زنان غالبا چه مردانی هست?

بايد تاکيد کنم که مطالعه در باره مشتريان بسيار دشوارتر از پژوهش در باره زنان تن فروش است ،زيرا علاوه بر مخاطرات حقوقی که متوجه آنهاست از نظر خانوادگی و اجتماعی هم حيثيت آنها در معرض تهديد قرار می گيرد. احتمالا به همين دليل هم لااقل بنده هيچ مطالعه مستقلی در باره مشتريان زنان نديده ام. اما در مطالعه ای که انجام شد از زنان تن فروش در باره ويژگيهای مشتريان خودشان سئوال شد که نتايج جالبی به دست آمد. مثلا يک خانم تن فروش 38 ساله مشتريان خودش را به شش گروه تقسيم کرد: « اول مرداني كه از طرف زنان خود تأمين (جنسی) نمي شوند.

دوم مرداني كه نيازهاي جنسي شان فراتر از عقايد همسرشان است

.سوم پسرهايي كه اول سكس بازيشان است و با دوستاني رقم خورده اند كه اين كار را تشديد مي‌‌كند.

چهارم و مهمتر از همه مرداني كه داراي پول زياد هستند و نمي دانند چطور پولشان را خرج كنند.

پنجم مرداني كه خيلي خوشگذران و رفيق باز هستند و با خانواده تفريح و حال نمي كنند.

ششم مرداني كه در مذهبي بودن فيلم بازي مي كنند و زنشان بايد طبق الگوي آنها رفتار كند، بالطبع زنانشان از مد و سكس و جامعه عقب مي مانند و مردانشان در جاي ديگر تخليه مي شوند.»

شايد اين طبقه بندی دقيق نباشد اما تصوير جامعی از مشتريان ارائه می دهد.در اين مطالعه به نظر زنان تن فروش مشتريان بيشتر در گروه سنی 30-50 سال قرار دارند يعنی ميانسالان بيش از نيمی از مشتريان را شامل می شوند ، پس از اين گروه سنی جوانان (گروه سنی 18-29سال) قرار ذارند.به گفته زنان بيش از نيمی از مشتريان متاهل هستند و اغلب تحصيلات متوسطه و عالی دارند.

نکته جالب در اين يافته ها آن بود که اغلب قضاوت اخلاقی زنان تن فروش در باره مشتريان منفی بود. در چند مورد وقتی پرسشگر به اشتباه اصطلاح روسپی را در سئوال بکار برده بود آنها معترض شده بودند که اين نسبت شايسته مشتريان ما خصوصا متاهلين است.

محقق: مهدی افروزمنش

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر 1387ساعت توسط faranak

درخت غان درخت مورد و درخت گلابی





مردي دهاتي با تبري در دست كنار درخت گلابي ايستاد. درخت غان داد زد :


- آهاي درخت گلابي، اين مرد براي انداختن تو آمده.


مرد دهاتي دسته‌ي تبرش را محكم كرد و شروع كرد به تبر زدن درخت، تا آن‌را بياندازد.


درخت مورد با فرياد گفت :


- آهاي درخت گلابي عجب بلايي دارد سرت مي‌آيد، كو آن همه غرور و تكبري كه به هنگام ميوه دادن داشتي؟


درخت غان گفت :


- حالا ديگر با شاخه‌هاي پربركت مانع از رسيدن آفتاب به ما نمي‌شوي.


درخت گلابي كه در حال مرگ بود، آهسته گفت :


- اين مرد دهاتي كه دارد مرا مي‌اندازد، مرا به كارگاه يك مجسمه‌ساز معروف خواهد برد و مجسمه ساز هم با هنرش از من مجسمه‌اي زيبا و قشنگ خواهد ساخت، مرا به يك معبد هديه خواهند داد و آدم‌ها براي ستايش من خواهند آمد، اما شما دوتا، تو درخت مورد و تو درخت غان، براي شما هم هر لحظه اين خطر هست كه به وسيله‌ي آدم‌ها مجروح شويد، به وسيله‌ي آدم‌هايي كه برگ‌هايتان را خواهند چيد و با آن‌ها تاج‌هايي خواهند ساخت كه به روي سر من خواهند گذاشت!


برگرفته از قصه‌ها و افسانه‌ها – لئوناردو داوينچي – معرفي و بازنويسي از برونو نارديني – ترجمه‌ي ليلي گلستان – انتشارات كتاب نادر

از طرف امید 3

ای که این ره به خطر رفته ایی از گردنه عشق، هواست ماندست؟

افسار بگردان اگر اینک به دلت رحمی هست

باکت نیست، حراست نیست هم ،

هوش باش...، عربدهٔ رهگذرانش همه جا پیچیدست

پشت هر پیچ، دلی‌ خونین است،

پس هر شام سیه، زیر هر تکهٔ سنگ،

ردی از همچو تویی عاشق شیدایی هست

چشم هر جا ببری، دیده هر جا فکنی‌، کشتهٔ چشم نگاری خفتست

خاک هر رهگذری ار گذری با همه سعی‌، غرق در خون دلی‌ آشفتست

کوهها شد همه پست،

پشت دیوان همه بر خاک نشست،

گهریها که به بازو شد برون از دل سنگ

روزها و شبها به تمنای یکی‌ گوشهٔ چشم، سالها در طلب یک لبخند

گو که ارزد به دو بیشش محنت، یار ما را لبه خندان، دل نرم

لیک هر خنده که پنداریش از سازش هست، قاتلی دست به خون آغشتست

خوبرویی دلسنگ، خنده ها برلب و مست،

تیغ بر دست، کمر به قصد جانت بستست

خبرت آیا هست؟

خود به راهش ماندست هر که از اول هست،

راه اینجا بستست...

ای که این راه خطر کرده‌ایی،

‌ای بی‌ خود و مست،... افسار بگردان اگر از عقل ترا چیزی هست.

ا.ک.م


تجربه

تجربه های سالخوردگی گاهی تلخ است گاهی شیرین.

در طول سالیان گهگاهی طوفانی می آید و همه چیز را در زندگی آنطور

جابجا می کندکه هیچوقت فکرش را نمیکردی .عوامل جابجا شده در جایگاه

جدیدشان باقی میمانند.

زمان میگذرد وباز هم میگذرد ، خیلی ساده به وضعیت جدید عادت میکنی

گوئی می بایست به این صورت می بود و من نمیدانستم ، درک نمی کردم،

شعورم کمتر بود و یا دیدگاهم به گونه ای دیگر.

با کمی تفکر در می یابی آن گرد بادی که آمد و همه افکار و ارزشها و

ملاک های ذهنی

تو را آشفته کرد و شوک سهمگینی به تمام وجودت وارد کرد،

جبرروزگاربوده و اجتناب ناپذیر است.

به مرور زمان این واقعه آنقدر کمرنگ میشود که هم درد آن

را فراموش میکنی و هم ناخواسته به آن خومی گیری.

وقتی در زندگی ، بعضی مسائل سرو ته میشود و پشت و رو،

چاره ای نداری جزآنکه پشت و روقبولش کنی چون برای خوب دیدن

نمی توانی خودت را حلق آویز کنی.

راه دیگر توجیه این مسئله و پذیرفتن جبر روزگار این است که فکر کنی

این سر وته به نظررسیدن مسائل در واقع حقیقتی است که همیشه وجود

داشته اما به علت متفاوت بودن دیدگاه ما آن را جور دیگری میدیدیم ،

بر اساس ذهنیات و قضاوت خودمان.

در نتیجه آمدن گردباد و عوض شدن همه چیز مساوی است با دارا شدن

دیدگاهی جدید به مسائل پیرامونمان که باعث زشت و کریه شدن بعضی

از زیبائیهای زندگی و از طرفی زیبا به نظر رسیدن پاره ای از زشتی ها

می شود.

حالا شما میخواهید جزو افرادی باشیدکه دیدگاه اولیه را حفظ میکنند یا خود

را به دست گرد بادهای زندگی می سپارید تا دیدگاه های تازه نسبت به مسائل

پیرامونتان پیدا کنید؟

من درست نمیدانم میخواهم در کدام گروه باشم !

نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آذر 1387ساعت faranak | آرشیو نظرات

لاشخور

لاشخور به پاهايم نوك می‌زد. پوتين‌ها و جوراب‌هايم را پاره كرده بود

و به خود پاهايم نوك می‌زد. يكسره ضربه می‌زد، بعد با ناآرامی‌ چندبار

در هوا پيرامونم چرخي می‌زد و به كارش ادامه می‌داد. مردي از كنارم

گذشت، لحظه‌اي به من نگريست و پرسيد كه چرا در برابر اين لاشخور صبر

پيشه كرده ام. گفتم: «بي دفاعم. لاشخور به سراغم آمد و شروع به

نوك زدن كرد، می‌خواستم او را برانم، حتي كوشيدم خرخره اش را بگيرم؛

اما خيلي قوي است، می‌خواست به صورتم بپرد. من هم با رضايت كامل

پاهايم را فدا كردم. حالا ديگر تكه دو پاره شده‌اند.»

مرد گفت: «شما زجر می‌كشيد؛ با گلوله اي كار لاشخور تمام است.»


پرسيدم: «به همين سادگي؟ شما اين لطف را در حق من می‌كنيد؟»

مرد گفت: « با كمال ميل. فقط بايد به خانه بروم و تفنگم را بياورم.

می‌توانيد نيم ساعتي تحمل كنيد؟» پاسخ دادم: «نمی‌دانم.»

لحظه‌اي از شدت درد خشكم زد،

بعد گفتم: «خواهش می‌كنم هر جور شده اين كار را بكنيد.»

مرد گفت:« خب، با عجله بر می‌گردم.» لاشخور در زمان گفت‌وگو

آرام گوش فراداده و اجازه داده بود كه من و آن مرد با هم نگاه‌هايي

رد و بدل كنيم. می‌ديدم كه همة ماجرا را دريافته است؛ به هوا پريد،

در دوردست‌ها چرخي زد، در حالي‌كه به پشت افتاده بودم، خود را آزاد

حس می‌كردم، دست شبيه او كه غرق در خون من بود،

خوني كه همة پستي‌ها را پوشانده و تمامی‌كرانه را در برگرفته بود.


فرانس کافکا



منبع: دنياي سخن شماره 84 ، آذر- دي اسفند 71


از طرف امید2


دیوانگان کوکی اندیشمندان جهانند اکنون بدون عقل

زمانه زمان اندوه کثرت انسانست و جای کم

فاخران این زمانه مردگانند؛ خفته اند اینک به زیر خاک گرم

حاکمانند این جهان را؛ مردمش آوارگان مشغول جنگ

عاشقانند این ابر مردان ولیکن عشق جنگ

کودکانند

جنگ؛ پستان

هست ایشان را غریزه میل چنگ

از عطش فریاد چون آتش که می آرند به حلق

غرش مستانه عفریت شومه وقت جنگ

مادران سینه چاک افروخته

کودکان بی سر و خلق ز هم بگریخته

تحفه آوردند ایشان درد را

مادران را

کودکان را

خلق را

omid km. oct

+ نوشته شده در شنبه نهم آذر 1387ساعت توسط faranak

جبران خلیل جبران

انسان میتواند

بی آنکه انسان بزرگی باشد

انسانی آزاده باشد.

اما هیچ انسانی نمی تواند

بی آ نکه آزاده باشد،

انسان بزرگی باشد.

از نامه خلیل جبران

۱۶ مه ۱۹۱۳

خلیل جبران در سال ۱۸۸۳در یکی از دهکده های شمالی لبنان زاده شد.

در سال ۱۸۹۴ به همراه خانواده اش به شهر بوستون در آمریکا مراجعت کرد

در یک مدرسه محلی ثبت نام کرد و استعداد خود را برای نقاشی و طراحی بروز داد.

در سن ۱۴ سالگی موقتا" به لبنان بازگشت و در سال۱۹۰۱ در حالی که ۱۹ سال داشت

به بوستون مراجعت کرد.در ۱۹۰۵ میلادی جزوه «الموسیقی» را در نیویورک

منتشر کرد و پس از ان مجموعه داستانهای کوتاهش به زیر چاپ رفت .

در سن ۲۵ سالگی حدود ۲ سال با کمکهای ماری هاسکل برای ادامه

تحصیل ساکن پاریس شد ودر سال ۱۹۱۰به امریکا بازگشت.

وی در استودیوی شخصی اش به نقاشی و نویسندگی پرداخت.چنداثر ازاو

به زبان انگلیسی و بقیه به زبان عربی منتشر شدند. او عضو گروه

جوانانی بود که نهضت ادبیات مدرن عرب رادر نیو یورک به را ه انداختند.

خلیل جبران در ۱۰ آوریل ۱۹۳۱به علت بیماری سل در یکی از بیمارستان های

نیویورک در گذشت.

از آثار او میتوان«العواصف،باغ پیامبر،بالهای شکسته،عیسی مسیح پسرانسان

المواکب، دیوانه» را نام بردو آخرین کتاب او« خدایان زمینی» است.

مجموعه آثار جبران به زبان عربی در سال ۱۹۶۱ توسط میخائیل نعیمه گردآوری

ودر بیروت زیر عنوان:

المجموعه الکامله لمولفات جبران خلیل جبران

انتشار یافت.

نوشته شده در شنبه نهم آذر 1387ساعت faranak | آرشیو نظرات

از شاملو




میان ماندن ورفتن...

میــــان مـانــدن و رفــتــن حکـایـتـی کردیم

کــه آشـکــارا در پــرده ی کـنـایـت رفــت

مجـال مـا همه این تنگمـایـه بـود و، دریـغ

که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت

+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان 1387ساعت توسط faranak | آرشیو نظرات

به مناسبت سالگرد فاجعه قتل داریوش و پروانه فروهر

حرفها نا گفته ماند


چونان دریچه ای خاموش

سپیده سرزده از راه آمد

تمامی هستی را به آتش کشید

ولی دریغ

چون گلی که نامش را

فرصت نکرد تا بیابد

پیش از شکفتن

عطر دلاویزش را

آرام و بی صدا، همراه گلبرگهای نا شکفته

زیر تابش آفتاب رها کرد

و نه نور ماند ونه صبح و نه پرنده

و حتی گفته ای که در یاد ماند

دریغ از آن طلوع زیبا

و این غروب غمگین

ما ماندیم و غموایه های هستی

قطعه ای از کتاب " شاید یک روز"

پروانه فروهر شهریور ۶۷

پرستو و آرش عزیز

یاد و خاطره فروهرها در دهمین سالگرد آذرماه خونین ۱۳۷۷ گرامی باد.

روحشان شاد


باز هم امید

هر روز مرا بشارتیست به رسیدن

روزها می آیند و مرا با خود خواهند برد

و فردا روزی دیگر اگر نیاید, شاید چیزی دیگر

راهی هستم که از خود می گذرم

ای بیقرار,

در عجبم به انتهای راه با آغوشی باز

در انتظار من چگونه ای؟؟؟

ا.ک.م

از طرف امید


چه سهمگين است ازين سان فرياد بر آوردن در سكوت گستره ظلماني شب


شب كه خود مامنيست وحشت زده را و پناهي تا اندوه راآورد به آغوش به تنگ


گرچه خود فرياديست شب بر آمده از دردي چندين ساله از اهتكار خزينه هاي صبر


خود مرحميست نه چندان غريب


گوش تا گوش تنها سكوتست و چندان نظر سوي من


و اي واي اين دل تنگم


سرباز كرده ام امشب به اي واي عقده چركين اين دردم


كه شب اينجا صداي وايو اي واي غريب عاشقان را نعره پندارند


و هر شب من به زير بي نفس آوار تنهايي اگر آهي كشم اينجا

به گوش خفتگان نامردمان دشنام مي ماند


آهم از دل گر چه در مقياس سرد اين تن يخ بسته

چون ابري مصرانه حيات قلب من را گوشزد سازد

ولي اي واي قلب من


به زير برف سرد فصل يخبندان روح من هراران آه را خفتست

شبم سردو تنم سردست و اين آهم كه خود ميراث اين دردست

و اي واي اين دلم تنگست
ا.ک.م

بازار هنر - اصفهان


Honar Bazaar - chiaroscuro تاریخ بنای این اثر هنری به زمان صفویه بر میگردد.

بازار هنر به ضلع شمالی مدرسه چهارباغ متصل است. طول این بازار حدود۳۰۰ متر است

و با گذشت زمان نامهای گوناگونی به خود گرفته است مانند بازار سلطانی، بازار شاهی

بازارچه بلند. شعاعهای نوری که از سقف مشبک بازار برسنگ فرشهای چندصد ساله

سرازیر میشود فضائی بسیار زیبا و دلچسب به وجود می آورد.

تقدیم به همسرم که خاطرات زیبائی از این گوشه اصفهان دارد.روزهای کودکی در خانه چهارباغی چسبیده به بازارچه بلند که هنوز درخت سرو تنومندش در وسط پارک هشت بهشت پا بر جاست.


Paradox of Our Times





> Today we have bigger houses and smaller families; more
> conveniences, but less time
> ما امروزه خانه های بزرگتر اما
> خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی
> بيشتر اما زمان کمتر
>
> we have more degrees, but less common sense; more
> knowledge, but less judgment
> مدارک تحصيلی بالاتر اما درک
> عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما
> قدرت تشخيص کمتر داريم
>
> We have more experts, but moreproblems; more medicine, but
> less wellness
> متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز
> بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی
> کمتر
>
> We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast,
> get to angry too quickly, stay up too late, get up too
> tired, read too little, watch TV too often, and pray too
> seldom
> بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم،
> خيلی کم می خنديم، خيلی تند
> رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی
> می شويم، تا ديروقت بيدار می
> مانيم، خيلی خسته از خواب برمی
> خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم،
> اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم
> و خيلی بندرت دعا می کنيم
>
> We have multiplied our possessions, but reduced our values.
> We talk too much, love too little and lie too often
> چندين برابر مايملک داريم اما
> ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی
> زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی
> دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ
> می گوييم
>
> We've learned how to make a living, but not a life;
> we've added years to life, not life to years
> زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما
> نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی
> سالهای عمر را افزوده ايم و نه
> زندگی را به سالهای عمرمان
>
> We have taller buildings, but shorter tempers; wider
> freeways, but narrower viewpoints
> ما ساختمانهای بلندتر داريم اما
> طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر
> اما ديدگاه های باريکتر
>
> We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it
> less
> بيشتر خرج می کنيم اما کمتر
> داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت
> می بريم
>
> We've been all the way to the moon and back, but have
> trouble crossing the street to meet the new neighbor
> ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما
> قادر نيستيم برای ملاقات همسايه
> جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو
> برويم
>
> We've conquered outer space, but not inner space.
> We've split the atom, but not our prejudice
> فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه
> فضا درون را، ما اتم را شکافته ايم
> اما نه تعصب خود را
>
> we write more, but learn less; plan more, but accomplish
> less
> بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي
> گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما
> کمتر به انجام مي رسانيم
>
> We've learned to rush, but not to wait; we have higher
> incomes, but lower morals
> عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر
> کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما
> اصول اخلاقی پايين تر
>
> We build more computers to hold more information, to
> produce more copies, but have less communication. We are
> long on quantity, but short on quality
> کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا
> اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا
> رونوشت های بيشتری توليد کنيم،
> اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت
> بيشتر اما کيفيت کمتری داريم
>
> These are the times of fast foods and slow digestion; tall
> men and short character; steep profits and shallow
> relationships
> اکنون زمان غذاهای آماده اما دير
> هضم است، مردان بلند قامت اما
> شخصيت های پست، سودهای کلان اما
> روابط سطحی
>
> More leisure and less fun; more kinds of food, but less
> nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses,
> but broken homes
> فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع
> غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛
> درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛
> منازل رويايی اما خانواده های از
> هم پاشيده
>
> That's why I propose, that as of today, you do not keep
> anything for a special occasion, because every day that you
> live is a special occasion
> بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم
> از امروز شما هيچ چيز را برای
> موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر
> روز زندگی يک موقعيت خاص است
>
> Search for knowledge, read more, sit on your front porch
> and admire the view without paying attention to your needs
> در جستجو دانش باشيد، بيشتر
> بخوانيد، در ايوان بنشينيد و
> منظره را تحسين کنيد بدون آنکه
> توجهی به نيازهايتان داشته باشيد
>
> Spend more time with your family and friends, eat your
> favorite foods, and visit the places you love
> زمان بيشتری را با خانواده و
> دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد
> علاقه تان را بخوريد و جاهايی را
> که دوست داريد ببينيد
>
> Life is a chain of moment of enjoyment, not only about
> survival
> زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه
> زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است
>
> Use your crystal goblets. Do not save your best perfume,
> and use it every time you feel you want it
> از جام کريستال خود استفاده کنيد،
> بهترين عطرتان را برای روز مبادا
> نگه نداريد و هر لحظه که دوست
> داريد از آن استفاده کنيد
>
> Remove from your vocabulary phrases like "one of these
> days" and "someday". Let's write that
> letter we thought of writing "one of these days "
> عباراتی مانند "يکی از اين
> روزها" و "روزی" را از
> فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد
> نامه ای را که قصد داشتيم "يکی
> از اين روزها" بنويسيم همين
> امروز بنويسيم
>
> Let's tell our families and friends how much we love
> them. Do not delay anything that adds laughter and joy to
> your life
> بياييد به خانواده و دوستانمان
> بگوييم که چقدر آنها را دوست
> داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به
> خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير
> نيندازيد
>
> Every day, every hour, and every minute is special. And you
> don't know if it will be your last
> هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص
> است و شما نميدانيد که شايد آن مي
> تواند آخرين لحظه باشد

به یاد خواهرم نازی

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان 1387ساعت توسط faranak | آرشیو نظرات

درباره خویشتن خویش اندیشیدن وحشتناک است

اما این تنها راه صمیمانه کار است:

اندیشیدن درباره خویشتن خویشم بدانگونه که هستم

اندیشیدن به جنبه های زشتم،

اندیشیدن به جنبه های زیبایم،

ودر شگفت شدن از آنها.

چه آغازی میتواند محکم تر و استوار تر از این باشد؟

از چه چیزی میتوانم رشد خود را آغاز کنم

جز از خویشتن خویشم؟

۱۰/ سپتامبر/ ۱۹۲۰

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان 1387ساعت faranak | آرشیو نظرات

به یاد طاهره مدرس پور __کیوان


پنجره هنوز باز است بیرون زیباست نقاشی بر دیوار آویخته

ولی افسوس که صندلی خالی شده...


دوست عزیزم طاهره

گرچه در میان ما نیستی اما میدانم که کلامم را میخوانی .

شاید هم در این لحظه بر فراز شانه هایم کلیدهای حروف را دنبال میکنی.

هنوز سالروز معراجت نشده ، روز تولدت هم نیست و روز تولد من هم نیست

ولی نمیدانم چرا چند روزی است تو را حس میکنم، در خاطرم ، افکارم رفت و آمد

میکنی. امشب هوای آن کردم تا به یادت بنویسم چرا که نامه نگاریهای ما بعد از۱۴

سال پایان گرفت تو رفتی و مرا با این هوس ناتمام تنها گذاشتی :اشتیاق یافتن

پاکتی با حاشیه قرمز و آبی با مهر پست هوائی در صندوق پستی ام که

برای همیشه پایان یافت

کتاب دست نوشته های دل نشینت جلوی رویم باز است که بعد از تو به همت

خانواده ات به چاپ رسید و با سخاوتمندی دختر کوچک تر شما نسخه ای از

آن نسیب من شد.

بخش همیشه طلوع را باز کردم و بسیار بر دلم نشست .

بر آن دیدم قسمتی از آن را با سایر دوستانم شریک شوم.

روحت شاد

همیشه طلوع

در آن نیمه شب ظلمانی شانه های نا شناخته ای مرا می بردند

به دوش. اصوات و اوراد در هم آمیخته بودند همه جا تاریک بود فقط

کورسوی پیه سوزی آن دورها را روشن میکرد. به همدیگر تنه

میزدند فشار می آوردندو توده انبوه مردم برای به دوش کشیدن من

با هم مبارزه میکردند های های گریه ها ، واقعیت گریه تمسخر داشت

مردی زجه میگشید که خوب میشناختمش. ضجه هایش مرا به یاد

خنده های دیوانه وار و غیر عادی او می انداخت. آن وقتها ، آن وقتها

که من هنوز نمرده بودم بارها و بارها از این خنده های رعشه آور به

تشنج نفرت کشیده شده بودم خنده هایش مثل گریه بود و شاید

گریه اش مثل خنده بود و حالا درست با همان آهنگ میگریست و من

دیگر مرز خنده ها و گریه هایش را گم کرده بودم..............

...وقتی خورشید من با تمام ابهت و عظمتش طلوع کردو آسمان را

غرق نور نمود آن احمقها مثل مورچگانی که آب در خوابگه شان بریزند

میگریختند. ولو شده بودند در هم و بر هم، همدیگر را لگد میزنند

فشار می آورند درست همانطور که برای به دوش کشیدن پیکرم

شتابزده و عجول بودندو من با نهایت وسعت قلبم طلوع را احساس

میکردم. شتابان به پا خاستم و این لحظه با شکوه همان لحظه موعود

بود، رستاخیز من، همان رستاخیز جاودانی که بسیار شنیده بودم.

و من در پیشگاه طلوع بپاخاسته، نور و حرارت و گرمای حیات، امواج

سیالی بودند که مرا در خود احاطه کرده بودند، آسمان با صدها

رنگین کمان زیبا آذین شده بودو من دستهایم را از هم گشودم و گیسوان

مرطوبم به دست نسیم افشان شده بود. فریاد بر آوردم.

خورشید من خوش آمدی ای طلوع جاودان به ظلمتکده من

خوش آمدی مرا به خویشتن بخوان مرا به ضیافت نور ببر مرا ببر

به سرزمبن نورها، بلورها ...

..............همیشه طلوع...

به قلم طاهره مدرس پور به تاریخ نا معلوم

حس شامه ام

بوهای مختلف همیشه در من احساسهای گوناگون

بوجود می آوردکه هر کدام بر انگیزاننده خاطره ای

دردوردستهاست.وقتی اولین فرزند رادربطنم داشتم،

عجیب و دیوانه وار هوس بوهای قدیمی را داشتم

آنهائی که در ایران گذاشته بودم و آمده بودم

دردنیائی که بوهایش از زمین تا آسمان با آنجا

فرق داشت. این اولین چیزی بود که هیچکس

نتوانست برایم فراهم کند و من آنقدر در هوس

آن ماندم تا دوران اولیه به سر آمد و به ایران برگشتم.

دوباره و دوباره در آن بوها غرق شدم و دیگر نفهمیدم

روزی سخت در انتظارو آرزوی آن بودم.همه چیز همین

حالت را دارد وقتی به دست آمد اشتیاق آرزوی دیرینه از ذهن

محو میشود.

بوی حیاط آفتاب خورده و برنج ایرانی، بوی سبزیها و

ادویه ها در آشپزخانهء مامان و بوی دستهای خسته اش وقتی

لیوان آب میوه را ساعتی مانده به ظهر به دستم میداد.بعد از

آن آمدن مهمانها و بوی بچه های تازه بالغ فامیل مرا به دوران

دبیرستان میکشاند به همراه هزاران بوی مختلف دیگر.

بوهای خوب را حس کردم ،همینطور بوهای بد را. بعضی از

بوهای خوش به من احساس بد داد و برخی بوهای بد مرا به

یاد خاطرات شیرین انداخت. همهء آنها بوی عمر گذشته ام را

میدادند.

+ نوشته شده در شنبه یکم تیر 1387ساعت توسط faranak | آرشیو نظرات

غزل


عشق بین با عاشقان آمیـــــخته روح بین با خاکـــدان آمیختــــــــــه

چند بینی ایــن و آن ونیک و بد بنگر آخر ایـــن و آن آمیختــــــــه

چندگوئی این جهان وآن جـهان آن جهان بین وین جــهان آمیختـه

دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان شاه بین با ترجمـــــان آمیـــختـه

اندر آمیزیــــــد زیـرا بـهر مـاسـت این زمـان با آسمـــــان آمیختـــــه

آب و آتش بین و خاک و بـاد را دشمنان چون دوستــــان آمیخته

گرگ ومیش و شیرو آهو چار ضد از نهیـب قـهـرمــان آمیـــــخته

آنچنان شاهی نگــــر کزلطف او خـار و گل در گلستان آمیخته

آنچنـان ابــری نگـر کـز فیض او آب چنــدیــن نـاودان آمیـــخته

اتحــــاد انــدر اثــر بین و بــدان نو بهــــــار و مهرگـان آمیـخته

گر چه کـژ بازند و ضدانند لیــک همچــو تیــرند و کمـان آمیخته

قندخا خاموش باش و حیف دان قنـد و پنــد اندر دهـان آمیـخته

شمس تبریزی همی رویــد به دل

کس نبـاشـد آنـچنـــان آمیـــــخته


جلال الدین رومــی


از فروغ




آن روزها

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمانهای پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

به یکدیگر

آن بام های بادبادک های بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر عقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهائی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ،چون حبابی از هوا لبریز میجوشید

چشمم به روی هر چه میلغزید

آنرا چو شیر تازه می نوشید

گوئی میان مردمکهایم

خرگوش ناآرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو می رفت

شبها به جنگلهای تاریکی فرو می رفت

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه، در اتاق گرم،

هر دم به بیرون،خیره می گشتم

پاکیزه برف من ،چو کرکی نرم،

آرام می بارید

بر نردبام کهنهء چوبی

بر رشتهء سست طناب رخت

بر گیسوان کاج های پیر

و فکر میکردم به فردا،آه

فردا ــ

حجم سفید لیز.

با خش وخش چادر مادربزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایهء مغشوش او ،در چارچوب در

ــ که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نورــ

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه

فردا...

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خطهای باطل را

از مشق های کهنهء خود پاک میکردم

چون برف میخوابید

در باغچه میگشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشکهای مرده ام را خاک میکردم

آن روزها رفتند....

+ نوشته شده در شنبه یازدهم آبان 1387ساعت توسط faranak | آرشیو نظرات

پا ئیز


آبان ماه چشمم به عادت دیرینه درجستجوی رنگهای گرم پائیزی است

ولی در این سوی کرهء زمین اثری از زرد و نارنجی نیست.

همه سبز است و سبز،پر رنگ و کم رنگ.

روی طاقچه انارهای قرمز چیده ام شاید کمی از حس زیبای وطن را مز مزه کنم،

زیباست.

اما به نظرم انارهای وطنی فرم و رنگ دیگری داشتند.

به هر حال انار انار است.

درست مانند آدمهای وطنی و غیر وطنی.

باغچه ،حیاط آجرفرش و حوض کوچکم یکی از دلخوشیهای من است.

کنار میز نزدیک پنجره می نشینم،اطلسیها با باد ملایم و خنک پائیزی

میرقصند و شمعدانیها مانند دایره های نورانی زیر آفتاب میدرخشند.

در حالی که چشمم به دنبال دسته‌‌‌ء کلاغهای از کار برگشته در آسمان

عصرمیگردد، پائین تر کنار حوض توجهم را گربه ای فربه

با پلاکی براق در گردنش جلب میکند،گلولهء پشمالودی که برای هیپنوتیزم

ماهیهای قرمزم تمام حواسش را متمرکزکرده است.

هراسان تقه ای به پنجره میزنم و او می جهد.

این جریان هرروز در زندگی گربهء همسایه تکرار میشود.

شاید او هم در آرزوی وطنی دیگر است.

+ نوشته شده در جمعه دهم آبان 1387ساعت توسط faranak | آرشیو نظرات

اصفهان من


اثر شادروان

احمدمیرعلائی

... از اصفهان چه بگویم که دیگران نگفته باشند؟ ناگزیر از خود مایه میگذارم

اصفهان واصفهانی را یکی می کنم و در این اینهمانی از خود میگویم تا شاید

از اصفهان گفته باشم.

سر راه پنجاه سالگی زیر آسمان یکی از غرفه های سی وسه پل درنگ کرده ام

به امواج زاینده رود خیره مانده ام .

این آب در ذهنم با آب همهء رودهای دیده و نادیدهء جهان یکی

شده است.چقدر طول کشید تا به اینجا رسیده ام؟

چند رود دیده ام؟

نزدیک به سی سال پیش وقتی از اصفهان میرفتم تا جهان را ببینم

یا شاید جهان را بگیرم فکرنمیکردم دیگر به این شهر باز گردم.

آخرین صحنه ای که در ذهنم ماند چشمان نگران پدر بود

و گنبدی آبی و دوازده ترک که از پنجرهء هواپیمای کوچک دیدم.

چند ماهی بعد در غرب در شهری کم آفتاب بحران ناگزیرهویت گریبانگیرم شد.

کی بودم و درغرب چکار داشتم؟

میان دانشجویان ایرانی چند تن اصفهانی بودند حشر و نشربا آنان

پاسخگوی این مسئله شد.

کم کم اصفهانی شدم لهجه پیدا کردم و نا خود آگاه بر این هویت پای فشردم.

و این شروع کار بود. کنار هر رودی گام زدم آن رود

زاینده رود شد. چند رود دیده ام؟...