Spiga

November - Tom Waits

Henry Charles Bukowski






“The nights you fight best are

when all the weapons are pointed at you,
when all the voices hurl their insults
while the dream is being strangled.


The nights you fight best are
when reason gets kicked in the gut,
when the chariots of gloom encircle you.


The nights you fight best are
when the laughter of fools fills the air,
when the kiss of death is mistaken for love.



The nights you fight best are
when the game is fixed,
when the crowd screams for your blood.



The nights you fight best are
on a night like this
as you chase a thousand dark rats from your brain,
as you rise up against the impossible,
as you become a brother to the tender sister of joy



and move on 



regardless.”



Charles Bukowski

ساناز زارع ثانی - آیین رازها

دریا که طوفانی میشود
احتمال گم شدن قایقها بالا میرود از آب
و هیچ فانوسی
جای آفتاب را نمی گیرد
چرا که آفتابگردانها
هیچ وقت
قایق نبوده اند
تا به تفسیر فانوس برسند

روزی که طوفان شد
ما مرده بودیم و به داد هم نمیرسیدیم
و سرمان هی به صخره ها می خورد
و در آب فرو می رفتیم

احتمال پیدا شدنمان
زیر آب پنهان شده بود
و ماهیها از ما بالا می رفتند

من باله در آورده بودم زیر آب
و تو دندانهایت را
به نهنگ قراضه ای قرض داده بودی
که اگر گرسنه شد
جای تو مرا بجود

هی پولک می انداختم زیر آب
هی زیبا میشدم
و تو دندان نداشتی که به من بخندی

صدایم حباب شده بود
درست راس روز تولدم
در اول اسفند
دو جفت گوش ماهی به من هدیه دادی
و من
هی حباب خودم را می شنیدم
هی حباب خودم را می شنیدم
هی حباب خودم را می شنیدم

عید پاک بود
تظاهرات قلابهای سرنگون علیه ماهیها
و مسابقات جهانی شکار ماهی شایستۀ سال

من زیبا شده بودم زیر آب
و چشم اولین تور
مرا گرفت

دست وباله زدم
حیف که صدایم حباب شده بود
و تو دندان نداشتی
تا تورها را بجوی!


دریا که آرام شد
تو دنبال دندانهایت میگشتی
ومن درون تنگ
هی خودم را به مرگ میزدم

صاحب هفت سین
معتقد بود: ماهی مرده سر سال
شگون ندارد

مرا به آب انداخت

تو از دلتنگی
نهنگ شده بودی
و زنده زنده
مراجویدی!


خوب من
با باد رفته بودم
به سرزمینی که در جغرافیا نبود
زبان تازه ام الفبایی نداشت
برایت نامه های بی خطی می فرستادم
خوب من
هیچ شاخه ای هرگز به جدا شدن فکر نمی کند
مگر به هنگام طوفان
به زنگاه مرگ
ما جدا شدیم
و نفهمیدیم
تو روزی در ماه زندگی خواهی کرد
و من در اتاق دوری به موازات رودخانه ها
برگهای درخت خاکستر
و پرندگانی که هرگز از برابر چشمهایت عبور نخواهند کرد
خوب من
تو برای تنفس
هیچ هوایی نداری و من
هوای تازه
آلوده ام می کند
با این همه
تا سقوط هردویمان فاصله ای ناچیزست
تو می توانی به راحتی
بی آنکه نیروی جاذبه دو پایت را به سطحی بچسباند
در فضا شناور شوی
من بی آنکه بخواهم
می توانم به مرکز زمین تبعید
و به چشمه های جوشان فلز
پناهنده شوم
ما می توانیم
جایی میان هیئت چند ستاره ی گمنام
بازوانمان را حلقه کنیم
بی آنکه در سیاهچاله ای فروبغلتیم
به کهکشانهای خاموش سفر کنیم
من شعر بگویم
تو گوش دهی
و هیچ چیز جز ارتعاش خفیفی از زمان
ما را به آخرین خورشید

نزدیک تر نکند

لیلا فرجامی

As One Listens To The Rain by Octavio Paz

Listen to me as one listens to the rain,
not attentive, not distracted,
light footsteps, thin drizzle,
water that is air, air that is time,
the day is still leaving,
the night has yet to arrive,
figurations of mist
at the turn of the corner,
figurations of time
at the bend in this pause,
listen to me as one listens to the rain,
without listening, hear what I say
with eyes open inward, asleep
with all five senses awake,
it's raining, light footsteps, a murmur of syllables,
air and water, words with no weight:
what we are and are,
the days and years, this moment,
weightless time and heavy sorrow,
listen to me as one listens to the rain,
wet asphalt is shining,
steam rises and walks away,
night unfolds and looks at me,
you are you and your body of steam,
you and your face of night,
you and your hair, unhurried lightning,
you cross the street and enter my forehead,
footsteps of water across my eyes,
listen to me as one listens to the rain,
the asphalt's shining, you cross the street,
it is the mist, wandering in the night,
it is the night, asleep in your bed,
it is the surge of waves in your breath,
your fingers of water dampen my forehead,
your fingers of flame burn my eyes,
your fingers of air open eyelids of time,
a spring of visions and resurrections,
listen to me as one listens to the rain,
the years go by, the moments return,
do you hear the footsteps in the next room?
not here, not there: you hear them
in another time that is now,
listen to the footsteps of time,
inventor of places with no weight, nowhere,
listen to the rain running over the terrace,
the night is now more night in the grove,
lightning has nestled among the leaves,
a restless garden adrift-go in,
your shadow covers this page.


Anais Nin on Anger and the Artist

سه پاس گُضارم

روزگار غریبی دارم... از آن روزهای بی واژه... روزهائی که پرازحرف هستی و توان گفتن نیست. کلمه پیدا نمیکنی هیچ واژه ای کمک نمیکنه تا حالت واقعیتو توصیف کنی بنویسی بریزی بیرون خاکروبه ها رو، آشغالها رو، خون های خشک شده ی رو زخم هائی که مدت هاست چرکی شدن باید همه رو ریخت بیرون اما نمیشه گفتنی نیست یا توانش در من نیست حرفهای انباشته درسینه انگار یخ زده اند. ازاون وقتا که فرصت پاک کردن اشکاتو نداری از اون روزا که اشک میشه یکی از اعضای صورتت و همیشه اونجاست روی گونه هات و کناره های گوش و گردن از خیسی و رطوبت جاری دائمن خنکه. این روزا درزندگی باید روزای گرونی باشن روزای غریب! اون خبرهائی که همیشه مال دیگران بود و به مردم بیچارۀ غریبه تعلق داشت مال یک "عده"!!! اونائی که خونشون آتیش گرفت اونائی که بیماری لاعلاج گرفتن و اونائی که زندگیشون از دست رفت و... و ... و... مال من گویا تمام شدنی نیستن خودم شده ام سرفصل صفحۀ حوادث! خودم موضوع داغ وسوژۀ مهیج و محبوب آدمها شده ام چه داستان هیجان برانگیزی شده این زندگی سراسر کثافتم!! باید بنویسم باید واژه های یخ زده راتکان دهم خوردشان کنم و بیرون بریزم ازاین سینۀ پردرد و زخمم بنویسم تا دیگران بخوانند و هیجان زده شوند و برای یکدیگر تعریف کنند: آن زنی که چنین و چنان شد، آن خانه... آن خانواده... جائی خواندم" زندگی تمامن یک بازیست چشمهای خود را ببندید و به بازی ادامه دهید هیچ چیز را جدی نگیرید." اگر اینطور باشد من یک بازیگر بسیار قهارم و باید خیلی مغرور باشم که در یکی از سخت ترین بازی ها شرکت کرده ام اما نمیدانم برد و باخت این بازی کی اعلام میشود و من اگر تمایلی به این بازی نداشته باشم باید کدام مادر به خطائی را مطلع کنم ! داور کیست و قانون این بازی چیست؟
شاید هم باید بر این همه خندید و خدا راشکرکرد من باید سپاسگزارخدائی باشم که نمیدانم به کدام گوری رفته و به خاطر رویدادهای بدتری که هنوز وارد روزهای زندگی ام نشده اند همیشه و در همه حال شکر گزار باشم. آن خدا کجاست؟

بدون عنوان

آن سه چهار دقیقه خیلی سخت گذشت . همان چند دقیقۀ کذایی که داشتم زیر نگاه بی تفاوت تو که روی بازوت لم داده بودی روی تشک دنبال لباس های زیرم می گشتم تا بپوشم شان . هیچ چیز بدتر از سکوت و خواندن ذهن آدم ها توی این لحظات نیست . میدانستم داری فکر میکنی من یک زنِ لونتیکِ نامتعادل ام که خودم خودم را نقض می کنم . میدانی چطور فکرت را میخوانم ؟ از انجا که بارها با صدای بلند همین ها را گفته یی . خب , حق هم داری . خودم شرط گذاشته بودم هیچوقت بعد از سکس وقتی روی تخت ولو شدیم و داریم سیگار شریکی می کشیم درباۀ تفاوت ها و تضادهایمان حرف نزنیم . دربارۀ چیزهایی که فقط چیزند و می توانند عیش مان را از دماغمان خالی کنند . دربارۀ حقیقت ها , نه واقعیت ها . اما هربار این من هستم که میزنم زیر حرفم . چرایش را هیچوقت نفهمیدم . اما حالا یقین دارم به طرز غریبی به این بحثِ خانه خراب کن بعداز همخوابه گی معتادم . به این که برای هزارمین بار این واقعیتِ تخمیِ به قول تو پررنگ را بکوبی توی صورتم که ما چقدر در جهت مخالفِ بدن هایمان از هم دوریم , که نمی شود با تن دادن حتی یک مویرگ از قلب کسی را صاحب شد چه برسد به ذهن اش را و تمام اتاق با شنیدن این دری وری ها برای هزارمین بار پتک می شود توی ملاجم , دلم می خواهد انگشت بیاندازم زیر پوستم و قلفتی لایه های تن م را که با تو خوابیده , که لذت برده که خواسته که مانده جدا کنم و فرو کنم توی حلقت . واقعیت و حقیقت و عیان و نهانم را مچاله کنم توی ماتحتت طوری که تا عمر داری از دهان برینی . صدایم می زنی . برمیگردم سمتت . با چشم اشاره می کنی زیر صندلی . لنگه کفشم را برمیدارم و میزنم به چاک .

انسیه اکبری
/ شاعر-عکاس

Charles Bukowski: The Man With The Beautiful Eyes

The Man with the Beautiful Eyes from Jonathan Hodgson on Vimeo.

Tashaki Miyaki - Get It Right

Tashaki Miyaki - Get It Right from The Sounds Of Sweet Nothing on Vimeo.



The video was directed by Juan Iglesias who's inspiration for the video is thus:

"East meets West. With its wild horses and vast landscapes, this video plays tribute to the American West while at the same time drawing inspiration from minimalistic Japanese imagery."

Valzhyna Mort Reading

Valzhyna Mort from Laura Hope-Gill on Vimeo.

درد نوشت

باید می نوشتم! خسته ام بسیار خسته و دردهای زنانه دیوانه ام کرده است اما به محض اینکه احساس کردم باید نوشت بی درنگ شروع کردم... نمیدانم هجومت در زندگی ام چه معنائی داشت و چه بر سرم آمد که حتی توانائی نوشتن که بزرگترین دلخوشی زندگی ام بود از من صلب شد. این دگرگونی شاید به این خاطرباشد که آن منِ درونم معتقد است حال که قرار است چیزهای واقعی را نگویم وبیرون نریزم پس همان بهتر که ننویسم. حرف های ممنوعه! چقدر لذت میبرم که دیوانه خطابم کنند این حس خوب که در نگاه آنان بی عقل و بی نزاکت باشی این اطمینان را به تو میدهد که یکی از آنها نیستی. آن اطمینان شادی بخش! زندگی ام مسیری را دنبال می کند و یا وارد مرحله ای شده که وقتی جوانتر بودم برای آن دسته افراد با این مدل داستان، دلسوزی و ترحم به خرج می دادم یک نوع دلسوزی که توأم بود با عدم درک کامل از حس متقابل . ترحمی که در ته دل میگفتم ما هرگز درآن گروه قرار نخواهیم گرفت. داستانهای غم انگیز و باور نکردنی را از آن دیگرانی میدانستم که بسیارازمن نوعی فاصله داشتند از خوب یا بد بودنش حرف نمیزنم منظورم صرفا فاصله است مجموعه ای از عوامل و فاکتورهای گوناگونی که دیوار قطوری بین من و آن گروه از آدمها میساخت. اعتقاد داشتم به دلایل زیاد و نامعلومی من از این دایره بیرون هستم اما وای به آن روز که خودت را در مرکز آن دایره ببینی و نگاهی که روزی بر دیگران داشتی امروز دیگران بر تو بیاندازند به ناگاه شدم سرفصل خبر درصفحۀ حوادث که به عنوان چاشنی هیجان، زندگی اشرافی و یکنواخت گروهی دیگر را رنگ و بو و مزه ببخشد و سرگرمشان کند. دست سرنوشت یا هراسم مضخرف دیگری که بتوان روی آن گذاشت تو را بی آنکه بفهمی به گودالی پرتاب میکند که پاهایت تا زانو در گل و لای است، گوشهایت را جانوران موذی می جوند، تمام تنت با سوزن پوشیده شده و یک نفر بالای گودال در تریبون دائما اسم تورا با حقارت تمام تکرار میکند و یادآور می شود که تو اینجا هستی در این مکان سیاه که فقط گندابیست که با هر تلاشی برای خلاصی ازآن هر لحظه بیشتر در قعر فرو می روی.