Spiga

س.گ.ل.ل



یکی از داستان های کوتاه صادق هدایت را از مجموعۀ"سایه روشن" انتخاب کردم که خواندن آن را به همۀ دوستانم پیشنهاد میکنم. نمیدونم چند صد سال باید طول بکشه تا نسل بشری صاحب وجودی مانند صادق هدایت بشود.افتخارادبیات ایران زمین


زندگیِ«اکنون» در چند نقاشیِ سهراب سپهری



فریبا حاج‌دایی

به انگیزة نمایش‌گاه آثار سهراب سپهری در موزه هنرهای معاصر




















روزگاری سهراب سپهری از حیثِ جهان‌بینی‌اش، که بی‌اعتنا نسبت به حال و وضعِِ زمانه‌اش به نظر می‌آمد، با ویلیام بلیک مقایسه می‌شد و شاید هنوز هم می‌شود. من هم چنین قضاوتی داشتم تا چشمم به نقاشی‌هایِ خاصِ او از جنگل افتاد.


به دیدن 113 تابلوی موجود از سهراب سپهری در موزة هنرهای معاصر رفته‌ام. گفته بودند که از آن میان 18 اثر برای اولین بار در معرضِ دیدِ عموم قرار گرفته. می‌خواهم به طور اخص آن‌ها را ببینم که به جای آن میخِ چند تابلویی می‌شوم که سپهری از تنة درختان جنگل کشیده، فقط تنة درختان، نه بالاتر و نه پایین‌تر را. با دیدنِ آن‌ها فیلمِ«کودکیِ ایوان» ساختة تاروکوفسکی پیشِ چشمانم جان می‌گیرد که تقریباً در تمام طولِ فیلم تماشاگر ایوان را در حالِ راه‌پیمایی در جنگل بزرگی می‌بیند که از تمامی هیئتِ آن تنها تنة درخت‌‌هایش به چشم می‌خورد و بیینده نه سرشاخة درخت‌های جنگل را می‌بیند و نه قسمت‌های پایینی آن‌‌ها را.


سال‌ها پیش فیلم را دیده‌ام؛ در فیلم پسرکی دوازده ساله به نام ایوان به هنگام حملة هیتلر به شورویِ سابق به عنوان جاسوس و به شکل ناشناس وارد مرزهای آلمان می‌شود تا به جمع‌آوری اطلاعات بپردازد. او کوچک‌سال است اما جنگ کودکی او را زیرِ خروارها جسد له کرده و از همة کودکیِ او چیزی جز اندامی کوچک باقی نمانده است. درون مایة«کودکی ایوان» انسان را چنان که به راستی هست، هم چون یک فرد، با دنیای درونی‌اش، عاطفه‌ها و دلبستگی‌هایش و در کاستی‌های انسانی‌اش مطرح می‌کند و نه در هیئتِ وظیفه‌های اجتماعی و سیاسی‌اش.


هنوز توی موزه‌ام و فکر می‌کنم که هم نقاش، سپهری، و هم فیلم‌ساز، تاروکوفسکی، بی‌خبر از یکدیگر از یک زاویة دید جنگل را دیده‌اند، قسمتی از تنة کهنسالِ درختانِ یک جنگل را. آن‌ها نه با گذشته و ریشه‌هایِ درخت کاری دارند و نه به سرشاخه‌ها و آینده‌اش نظر می‌افکنند و شاید هردو می‌خواهند بگویند که ای ایهالناس، ای بزرگان، ای سیاست‌مداران، ای که و که... منِ آدم کوچولو نه به ماجراهایِ قبلی این جنگل کار دارم و نه می‌خواهم بدانم بعدها چه بر سرِ این جنگل می‌رود، تنها می‌خواهم در«همین اکنون» با رویاهایِ خود سر کنم و نمی‌خواهم دست‌خوشِ آرمان‌ها و رویاهایِ شما باشم. شاید می‌توان فیلم و نقاشی‌ها را از این منظر به تماشا نشست که اتفاقات بزرگ، سیاسی و بیرونی می‌تواند چه تأثیر مخربی بر زندگیِ آدم‌های ساده و معمولی بگذارد، آدم‌هایی که می‌خواهند ساده زندگی کنند و بی‌حادثه بمیرند. آن‌ها می‌خواهند بچگی کنند، جوانی کنند و از میان‌سالی و کهن‌سالگی خود لذت ببرند و نمی‌خواهند به مانندِ ایوان از بچگی به مرگ برسند، و شاید فیلمِ«کودکی ایوان» و نقاشی‌های سهراب این سوال را مطرح می‌کنند که اصلاً به چه حقی کسانی بر سرِ کسانِ دیگر فرود می‌آیند و به آن‌ها می‌گویند که چگونه فکر کنند و دنیا را از چه منظری ببینند؟!




مآخذ: سایت دیباچه


پای آهنی

امروز مادریکی از بچه های مدرسه که معلول جنگی است ازم پرسید حال خانواده ات در ایران چطوره؟
نگاه سمجم را از روی پای آهنی و براق اوکندم و درحالی که به صورت نحیف و چشمان بی رنگش خیره شده بودم
با گیجی جواب دادم فکر میکنم خوب باشند

جهان سوم و شهر فرنگ

در آمریکا فیگور سربازان تازه از جنگ برگشته با عضلات بر آمدۀ خالکوبی شده، سر تراشیده و شال عربی
بر دوش بسیار دیدنیست.
به خصوص وقتی شال را باز می کنند و قالیچۀ ایرانی نفیسی به نازکی مقوا با امضای بافنده نمایان میشود
- که مانند بچۀ یتیمی آواره جلوی چشمانتان زار میزند_
وخیلی شنیدنی است آنگاه که تعریف می کنند از پیرمردی کنار بازار کابل در افغانستان خریداری کرده اند و حالا به پول آن احتیاج دارند تا برای خانوادشان غذا و هدیۀ کریسمس تهیه کنند !



نوستالژی: جنگ--> فرش ایران--> تحریم--> افغانستان--> سرباز امریکائی-->رکود اقتصادی--> شال عربی-->دلار -->خرید قالی ایران توسط ایرانی مهاجر

Ancient Pompeii on Google Street View

Google’s Street View service, which lets you zoom into Google Maps and stroll through the city streets in a 3D environment, is amazing in its own right, but it just got thrice as amazing with the addition of the ancient ruins of Pompeii.

Pompeii, ruined and partially buried Roman town-city near Naples, Italy, is one of the most amazing sights one can see in their lifetime. The city was destroyed during an eruption of the volcano Mount Vesuvius in 79 AD., but after it was rediscovered in 1738 and excavated in the late 19th century, it became one of the most important archaeological finds (and tourist attractions) of all time.

Now, you can explore it in 3D through Google’s Street View, and the results are truly impressive. Of course, the experience is not as good as actually visiting Pompeii in person, but it’s definitely the next best thing. Check it out here:

AWESOME: Ancient Pompeii Ruins Now on Google Street View

من تسلیم می شوم

قمرالملوک وزیری



Picasso's Guernica (3D)

hamid & company: Picasso, Guernica (3D)




2 poems by Endre Ady




Nov. 22, 1877 was the birthday of Hungarian Symbolist poet Endre Ady who was born in a part of Hungary that is now Romanian territory. He studied law, and later became a journalist in Oradea (also now in Romania). Through his involvement with a married woman who lived in Paris, he became aware of the relative provinciality of his home country and followed her to France. His muse Léda (a reverse spelling of her name Adél Brüll (married name, Mrs. Diósi)) inspired some of his sensual love poems, altogether an improvement over his youthful Sturm und Drang efforts…

Gradually he became a Modernist through exposure to the art circles in Paris and he started writing poems alternating between spleen and speed:



Autumn Passed through Paris

Autumn sliped into Paris yesterday,
came silently down Boulevard St Michel,
In sultry heat, past boughs sullen and still,
and met me on its way.

As I walked on to where the Seine flows by,
little twig songs burned softly in my heart,
smoky, odd, sombre, purple songs. I thought
they sighed that I shall die.

Autumn drew abreast and whispered to me,
Boulevard St Michel that moment shivered.
Rustling, the dusty, playful leaves quivered,
whirled forth along the way.

One moment: summer took no heed: whereon,
laughing, autumn sped away from Paris.
That it was here, I alone bear witness,
under the trees that moan.


***

Benediction from a Train

The express is hurtling at full speed,
the sun explodes into the sea,
my memories flash a millisecond,
and I bless you.

“May God bless
all your goodness,
your unresponsiveness,
and all your wickedness.
May your words of torment
return to you in benediction.
May your coldness
leap into flames.
All is at an end.
I have a thousand cares,
and for my folly
the bier is spread.
Well, I bless you,
and meanwhile
kiss me softly,
in silence and peace.
I wish to leave you
with a memory and a kiss
to freeze for warmth,
to be alone,
to feel alone,
to die alone.
May God bless you.”

The express is hurtling at full speed,
the sun explodes into the sea,
my memories flash a millisecond,
and I bless you.

Ady was against the war mongering forces in the Austro-Hungarian Empire and wrote pacifist poems during WW I. He suffered a stroke near the end of the war, and died in 1919 from pneumonia and weakened health as a result of alcoholism.



I like to add another poem of him which is my favorite. FE

* * *

Who come from far away

We are the men who are always late,
we are the men who come from far away.
Our walk is always weary and sad,
we are the men who are always late.
We do not even know how to die in peace.
When the face of distant death appears,
our souls splash into a tam tam of flame.
We do not even know how to die in peace.
We are the men who are always late.
We are never on time with our success,
our dreams, our heaven, or our embrace.
We are the men who are always late.

Endre Ady

به باغ همسفران


این روزها همش سهراب میخونم، بی اختیار شعرهاش رو زمزمه میکنم
امشب که باهاش حرف میزدم،"به باغ همسفران" رو جوابم داد، فکر میکنم معنی فارسی تفعل توهمین مایه هاست


صدا كن مرا

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.
و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد

سهراب سپهری

inside


charcol on paper
FE 09

THE walkway


انار


اسبی پریشان
سُم هایش را
برزمین داغ می کوبد
بادی از اعماق آتشفشان
درختان، برگ های تب آلود

فواره ای که تا ابد به سوی زمین کمانی شده
اناری روی آب
سرخی تنش راپررنگ می کند.
و ماهی ها...
دسته جمعی؛ حضور این حجم قرمز را
دردنیای صیقلی شان
جشن میگیرند
همه در زیرفیروزه ای
که آرام
به لاجوردی می گراید

اسب همچنان سرگردان
می تازد
زیر نور ماه
نوائی سهمگین، در سکوتی تب دار
و کسی آرام
می آلاید
آیا نیمۀ من است؟

می جویم، سرسختانه
چیزی یا کسی را
گاه می یابم
گاه سرگردان
می ربایدم!
پیدا میشوم دوباره می جویم
و باز همان قصه...

صدای سُم اسب، همواره طنین انداز است
کدامین منزلگاه!
راهی در بی نهایت.

زمین ، داغ
هوا، تب آلود
انار در آب می چرخد
ماهی ها شادی کنان می جهند...
چرا که زیر آب
صدای سم اسب نمی آید؛
زمین زیر آب داغ نیست
هوا کمتر تب آلودست
و فریاد بی صداست

انار در آب
سرخ تر از همیشه.





ف ر|تابستان 2009

Tehran has no more pomogranate

تهران انار ندارد - 2008.11.13
کارگردان: مسعود بخشی

sokoot sar shar az na gofte hast.

حیرت



من مدتهاست که دیگرحیرت نمیکنم و نمی دانم این ابتدای ویرانیست یا اوج آن؟
چراباید حیرت کنم وقتی که زنی جنین زن و شوهر دیگری را در بطنش پرورش میدهد و به دنیا می آورد؛
یا اگر مردی زن حامله اش را سلاخی میکند و جسداو و فرزندش را دریک کیسه زباله به دریا پرتاب میکند.
چرا
حیرت کنم از ازدواج مردان و یا دو زن که کودکی بی سرپرست را به فرزندی قبول می کنند. حتی این که مردعطردختری را که عاشقش شده برای زنش هدیه می آورد هم تعجبی ندارد.
من دیگر خیلی وقت است حیرت نمیکنم وقتی اخبار اعلام می کند معلم های مدارس مذهبی به خردسالان تجاوزمیکنندوبعد از آن تصویر زن جوانی را نشان می دهد که هر پنج فرزندش را به نوبت خفه کرده است. حیرت نمیکنم وقتی مقدسین ومذهبی های تندرو با شعار "یا لواط" به سلول های دانشجویان زندانی یورش می برند و باز هم حیرت نمی کنم وقتی حکومت کشورم روشنفکران ودانشجویان را به دار می آویزد و ثروت ملی را روانه دیگرکشورهای مسلمان می کند. من واقعا حیرت نمیکنم وقتی می بینم شاخ و برگ علف های هرز دروغ تمامی یک زندگی را در بر می گیرد و دوباره و هزار باره همه با لبخند به هم صبح بخیر می گویند وعصرها با بوسه های مصنوعی میگویند:هانی من برگشتم...
تعجبی ندارد وقتی که داغ ترین ابرازاحساسات عاشقانه از طریق صفحه مانیتور صورت می پذیرد و بی پیرایه ترین دوستی ها فقط در دنیای مجازی و بین انسانهائی پدید می آید که هرگز ملاقاتی نداشته اند.
من حیرت نمیکنم که آدمی فیلسوف مآب همسر وفادار و عاشقش را با دختری خیابانی تاخت می زند و همچنین وقتی که می بینم فمنیستی دو آتشه با شوهر نزدیک ترین دوستش روابط عاشقانه دارد. "حیرت" صرفا یک واژه است؛ واژه ای که معنایش در جریان زندگی مدرن مسخ شده است. من دیگر از هیچ چیز، هیچ واقعه ، هیچ حرف و عملی حیرت نمی کنم...

فریدون مشیری




نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را
به بوی خوش آشنائی سپردو به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هائی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هائی که میخواهمت را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
دو آوای تنهای سرگشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم
چه خوش لحظه هائی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هائی که در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هائی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم
چه شبها
چه شبها
که همراه حافظ
در آن کهکشانهای رنگین
در آن بیکران های سرشار
ازنرگس و نسترن
یاس و نسرین
ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم
تو با آن صفای خدائی
تو با آن دل و جان سرشار از روشنائی
از این خاکیان دور بودی
من آن مرغ شیدا
در آن باغ بالنده
در عطر و رویا
بر آن شاخه های فرا رفته درعالم بیخیالی
چه مغرور بودم

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم
من و تو به سوی افق های نا آشنا
پرکشیدیم
من وتو ندانسته؛ دانسته
رفتیم و رفتیم و رفتیم
چونان شاد و خوش گرم و پویا که گفتی
به سر منزل آرزوها رسیدیم
دریغا دریغا ندیدیم
که دستی در این آسمانها
چه بر لوح پیشانی ما نوشته ست
دریغا در این قصه ها و غزل ها
نخواندیم ؛ که آب وگل عشق با غم سرشته ست
فریب و فسون جهان را
تو کر بودی ای دوست
من کور بودم
از آن روزها آه عمری گذشته ست
من وتو دگرگونه گشتیم
دنیا دگرگونه گشته ست

درین روزگاران بی روشنائی
درین تیره شب های غمگین
ندانم کجایم ندانم کجائی
چو با یاد آن روزها می نشینم
چو یاد تو را پیش رو می نشانم
دل جاودان عاشقم را
به دنبال آن لحظه ها می کشانم

من و تو دگرگونه گشتیم


آرایش


خط چشم را روی پلک‌های ورم کرده ات میکشی. مژه‌های خیست اونو کمرنگ می‌کنن،

گونه‌های قرمزت احتیاجی‌ به رنگ و روغن ندارن، در عوض باید نوک بینی‌ قرمزت

رو با لایه‌های کرم و پودر بپوشونی. ماتیک کم رنگی‌ روی لبهای خشک و بدون حالت

خود میمالی . دستی‌ روی ابروهات به طرف بالا میکشی، صورت مسخره‌ای که دلقک وار

آرایش شده را در آینه نگاه میکنی‌. عضلات دور لبت را تا اونجایی‌ که میتونی‌ به دو طرف

میکشی و با مصنوعی‌‌ترین لبخند دنیا خطاب به چشمای خیست میگی‌ :

حالا می‌تونم برم بچه‌ها رو از مدرسه بردارم.

Rene Magritte by John Cale

روسپی - فریدون فروغی

سوگ

William Faulkner

William Faulkner, Nobel Prize Laureate, Sep. 25, 1897 - 1962…


“Always dream and shoot higher than you know you can do. Don’t bother just to be better than your contemporaries or predecessors. Try to be better than yourself.”



Photo of Faulkner in Hollywood, dreaming… 1940, LIFE

Mark Rothko


Mark Rothko, abstract expressionist, one of The Irascibles, the angel of the color field: Sep. 25, 1903 - 1970

Glenn Gould

Glenn Gould, a pianist like no other, and a personality whose talent exceeded the narrow arena of the performing artist: Sep. 25, 1932 - 1982

خط خطی








""نیمۀ پنهان
زغال


Fe





ٍّّّ

ب ی هم





ب ی هم
acrylic on canvas
24"x18"
each



نیایش مهر


فروغ فرخزاد در شعر" ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " اینطور می سراید:
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم.

----------------------------------

... وامروز روز اول پائیز است. اول مهر. مهرگان زیبا که در خود هزاررمزورازدارد.

"مهر" یکی ازخدایان کهن آریایی است که آئین ویژه اش زمانی دراز جهان گیر شد
در اوستا بخشی از سرودهای دینی " یَشت " خوانده می شود. ریشه این واژه" یَز"
هست که نیایش برای یک ایزد است. دهمین یشت از بیست و یک یشت اوستا، مهریشت
است.
شاید بتوان گفت که مهریشت کهن ترین یشت هاست. هسته مرکزی این یشت به زبان
درست ایران باستانی پرداخته شده است. این متن کهن سرشار از نیروی شعری و
زیبائی است و از جمله بهترین فراورده های شعری آریائی باستان به شمار میرود.
درباره میترا این خداوند کهن آریایی و"هند و ایرانی" و خدایان پیرامونش همچنین
سایر آئین های دینی اطلاعات سرشاروسودمندی از این متن کهن ایرانی در اختیار
محققان قرارمی گیرد.
پس از یشت سیزدهم (فَروَشی یشت) این یشت بلندترین یشت هاست.


بخش هایی فشرده ازمتن مهریشت به روایت اوستا:

" اهورا مزدا به زرتشت گفت: هنگامی که مهر دارنده دشت های فراخ را آفریدم در
ستایش و اعتباراو را هم سنگ و هم تراز خود قرار دادم. مهر کسانی را که به او
دروغ گویند و به نامش پیمان بندند که بدان وفا نکنند در سراسر قلمرو مملکت هر
جایی که باشند تعقیب کرده و به کیفر میرساند پیمانی که بسته میشود محترم است
چه پیمان با یک مزدا پرست باشد و چه پیمان با یک دروغ پرست.

برای فروشکوهش مهر را می ستائیم با نیایش های بلند آوا که دارنده ی دشت های
فراخ و نگاهبان ممالک آریایی است و در این سرزمین های ایرانی آرامش، بخشش
و برکت به وجود می آورد. دشواری ها را چاره می سازد. سعادت و پیروزی برای
مردم ارمغان می آورد. چون اوست دلیر و کسی که در همه جا هست و در خور و
سزاوار ستایش و بزرگداشت است . میان همه ایزدان نیرومند ترین است. او از تمیز
کردار مردم به خوبی آگاه است. هزار گوش برای شنیدن و هزار چسم برای دیدن
دارد و از فرازنای آسمان همواره بیدار و ناظر اعمال مردم است.

مهر ایزدی است که از هر پیمانی به راستی آگاه است. نخستین ایزد مینوی است که
پیش از خورشید جاودانی و تیزاسب، از فراز نای کوی هَرا*- سربر می کشد و با
جامه زرین و زینت هایش از آن بلندی کوه به نگرش همه کشورهای آریایی میپردازد.

مهرقابل ستایش است که سخن ها را به راستی هدایت کند. او را میستائیم که بخشنده
سود و ثروت است و پیکرش تجسم کلام مقدس. دلیروجنگاور است . ناراست گرایان
را بر می اندازد و در عوض به کسانی که پاس وی را نگاه دارند در کشور نظام و
قدرت و پیروزی پدید می آورد، اما باز هم نیروی انتقامش دشمنان را تعقیب می کند
و هر چه هم که نیرومند باشند پیروزی را هیچ گاه شاهد نخواهند بود. (کردۀ 7)

ای مهر این سرود های ما را بشنو. ستایش و عبادت ما را بپذیر. کام مارا روا کن. فدیه
و نیازمان را بپذیر میان این جمع دوستار فرود آی- چون پیمانت برای شادی پیروان
استواراست. اینک کام هایمان را بر آر آنچه خواستاریم: پیروزی- کامرانی - بخشش -
نیکنامی - آسایش وجدان درک دانش و علم و تمیز کامل است در حقایق تا در سایه این
بخشش ها و نیروها بر دشمنانمان پیروز شویم وتا آنکه آنان را بر آفکنیم تا که دیویسنان
را جادوان را و پری ها را نابود سازیم. (کردۀ 8)
هرگاه ناله شکایت و گله مندی مهر آئینی بلند شود این صدا همه جا پیچیده و به گوش مهر
میرسد آنگاه مهر به یاری فرا میرسد.



*کوه هَرا - هَربُرز - البرز


منبع: اوستا کهن ترین گنجینه مکتوب ایران باستان/ترجمه و پژوهش هاشم رضی
یزدان شناسی در دین زرتشتی


painting


acrylic on canvas
24"x30"

FE

در حال و هوای سن ژرمن


برگرفته از مجموعه داستان: دوست داشتم کسی جائی منتظرم باشد

آنا گاوالدا
برگردان: الهام دارچینیان



سن ژرمن دپِرس؟....نمي‌دانم مي‌خواهيد به من چه بگوييد.


«خداي من، ولي ديگر اين موضوع پيش پا افتاده‌شده، پيش از اين به اين موضوع پرداخت و البته خيلي هم بهتر از تو!»


مي‌دانم. اما چه انتظاري داريد...مطمئن نيستم همه‌ي ماجرا در بلوار كليشي برايم رخ داده باشد، زندگي است ديگر، اين‌گونه است.


باشد، انديشه‌هايتان را براي خودتان نگه داريد و به من گوش دهيد زيرا حس ششمم به من مي‌گويد از اين داستان خوشتان خواهد آمد. گل گند‌م‌هاي ظريف سن ژرمن را مي‌پرستيد، آن‌هنگام كه از اين شب‌هاي دل انگيز و نويد بخش دل‌تان غنج‌ مي‌رود، مرداني كه به گمانتان مجرد مي‌آيند و كمي هم بدبخت.


مي‌دانم از اين همه لذت مي‌بريد. طبيعي است، با وجود اين از آن دست آدم‌هايي نيستيد كه در رستوران ليپ يا كافه دومگو رمان‌هاي ارزان بازاري مي‌خوانند. نه، مسلما شما اين‌طور نيستيد. نمي‌توانيد باشيد.


پس مي‌گويم، امروز صبح در بلوار سن ژرمن مردي را ديدم. من بلوار را بالا مي‌رفتم و او درست روبه روي من پائين مي‌‌آمد. بي‌نظيرترين زوج به نظر مي‌آمديم.


ديدم از دور مي‌آيد. نمي‌دانم، شايد حالت بي‌قيد قدم زدنش توجه‌ام را جلب كرد يا لبه‌ي پالتويش كه گويي جلوتر از او حركت مي‌كرد...خلاصه در بيست متري او بودم و خوب مي‌دانستم كه از دستش نخواهم داد.


چندان هم ناكام نماندم، به يك قدمي‌ام رسيد، ديدم نگاهم مي‌كند. لبخندي شوخ طبعانه زدم؛ از نوع لبخندهاي الهه‌ي عشق رومي‌ها كه چون تيري از كمان رها مي‌شود. البته اندكي محافظه‌كارانه‌تر. او نيز به من لبخند زد. همان‌طور كه به راهم ادامه مي‌دادم، هم‌چنان لبخند بر لب داشتم، به ياد رهگذر بودلر افتادم (كمي پيش تر كه از ساگان گفتم حتما متوجه شديد حافظه ادبي خوبي دارم!!!) آرام‌تر قدم برداشتم، سعي داشتم به ياد بياورم...زني بلند بالا، باريك اندام، در پيراهن بلند سوگواري...دنباله‌اش يادم نبود....بعد از آن ...زني عبور كرد، بله دست زيبايش را بلند كرد، ريسه‌ي گلي در دستش پيچ و تاب مي‌خورد...و در آخر، آه اين تويي كه دوستت مي‌داشتم، اي كاش مي‌دانستي. هربار همين‌طور تمام مي‌شود.


ليكن اين‌بار با ساده‌لوحي آسماني‌ام، احساس مي‌كردم سن‌سباستين (آه، با تير لبخند ارتباط دارد! پس بايد دنبالش كرد؟) حامي من است. اين باور به طرز دل انگيزي استخوان كتفم را گرم مي‌كرد. اما...؟



بر لبه‌ي پياده‌رو ايستادم، در كمين اتومبيل‌ها بودم تا بتوانم از خيابان سن‌پرس بگذرم.


توضيح: يك زن پاريسي كه مي‌خواهد در بلوار سن ژرمن احترام خودش را نگه دارد وقتي چراغ قرمز است هيچ‌وقت از خط عابر پياده عبور نمي‌كند. زن پاريسي كه احترام خودش را نگه مي‌دارد منتظر عبور خيل اتومبيل‌ها مي‌ماند و با اين كه مي‌داند خطرناك است، خودش را وسط خيابان پرتاب مي‌كند. مردن براي ديد زدن ويترين پل‌كا، دل انگيز است.


بالاخره مي‌خواستم به وسط خيابان بپرم كه صدايي نگهم داشت. نمي‌خواهم بگويم «صداي گرم مردانه» تا خوشتان بيايد، نه اين‌طور نبود. فقط يك صدا.


- ببخشيد...


برگشتم، آه اما او كه بود؟...همان طعمه‌ي نازنينِ چند لحظه پيش. همان طور كه چند لحظه پيش بهتان گفتم، از اين لحظه به بعد ديگر كار بودلر تمام است.


- مي‌خواستم بپرسم دوست داريد امشب را با هم شام بخوريم؟...


با خود فكر مي‌كنم، چقدر رمانتيك است...اما جواب مي‌دهم
ادامه...
:

Tajik singer شهر خالی

هویت


شانتال به یاد می آورد روزی با ژان مارک کنار دریا رفت: بیرون روی ایوان چوبی بر فراز آب شام خوردند
شانتال از آنجا خاطره ای گسترده ازسپیدی دارد. تخته ها میزها صندلی ها رومیزی ها همه سپید بودندفانوسهای
خیابان رنگ سپید داشتند و لامپ ها نوری سپید بر آسمان تابستانی- که هنوز تاریک نشده بود- میتاباندند.
ماه نیز در آسمان سپید بود و همه اطراف را سپید می نمایاند و در این حمام سپیدی شانتال غمی جانفرسا از
دوری ژان مارک در دل داشت . غم دوری؟ چگونه می توانست غم دوری ژان مارک را احساس کند در
حالی که او دربرابرش بود؟چگونه میتواند از غیبت کسی که حضور دارد رنج برد؟

شانتال هنگامی که این دقایق غم دوری عجیب را کنار دریا می گذراند - ناگهان به یاد مرگ کودکش افتاد و
موجی از خوشحالی او را فرا گرفت. دیری ناگذشته از این احساس متوحش می شود. اما هیچکس نمیتواند
بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود ارند و از دست هر گونه عیبجوئی می گریزند.
می توان خود را ازکاری یا ازبه زبان آوردن سخنی سرزنش کرد- اما نمیتوان خود را به سبب داشتن فلان
یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد- ولوبه این دلیل ساده که هیچ نوع تسلطی بر آن نداریم.
خاطره مرگ پسرش او را از خوشحالی آکنده میساخت و او فقط می توانست معنای این حالت را از خود
بپرسد. پاسخ روشن بود: این بدان معنا بود که بودن در کنار ژان مارک برایش همه چیز است واز برکت
غیبت پسرش میتوانست همه چیز باشد. او خوشحال بود که پسرش مرده است. در حالی که در برابرژان مارک
نشسته بود میل داشت با صدای بلند این احساس را به زبان آورد- اما جرأت نمی کرد. از واکنش های او
مطمئن نبود میترسید که ژان مارک او را هیولائی انگارد.

او از نبود کامل ماجرا لذت میبرد: ماجرا یعنی شیوه در آغوش گرفتن جهان. او دیگر نمیخواست جهان را
در آغوش بگیرد او دیگر جهان را نمی خواست. شانتال طعم خوشبختی بدون ماجرا زیستن وبه ماجرا تمایل
نداشتن رامی چشید به یاد استعاره اش افتاد و گل سرخی را دید که به سرعت همچون در فیلمی با دور تند
پژمرده می شود تا آنجا که ازآن فقط ساقه ای نازک و سیاه رنگ باقی میماند و برای همیشه در عالم سپید
شب نشینی دو نفری شان از دست میرود: گل سرخی که در سپیدی رنگ میبازد.

همان شب درست قبل از به خواب رفتن(ژان مارک پیش تر به خواب رفته بود) بار دیگر به یاد کودک
مرده اش افتاد و این خاطره باز هم با موج ناپسند خوشحالی همراه بود. آنگاه به خود گفت که عشقش به
ژان مارک کفر است- تجاوز به قوانین نوشته ناشده جامعه انسانی است که از آنها دور میشود.
به خود گفت که باید بی کرانگی عشقش را پنهان نگه دارد تا بیزاری بد خواهانه دیگران بر انگیخته نشود.



قسمتی از کتاب هویت|نوشته میلان کوندرا
ترجمه: پرویز همایون پور






کابوس

روز گذشته کپی تمام پیام های عاشقانه را که از طرف او دریافت میکرد
در مکان دیگری یافت - فقط اسم بالای آن عوض شده بود
....

I Would Like to Discribe

I would like to describe the simplest emotion
joy or sadness
but not as others do
reaching for shafts of rain or sun

I would like to describe a light
which is being born in me
but I know it does not resemble
any star
for it is not so bright
not so pure
and is uncertain

I would like to describe courage
without dragging behind me a dusty lion
and also anxiety
without shaking a glass full of water

to put it another way
I would give all metaphors
in return for one word
drawn out of my breast like a rib
for one word
contained within the boundaries
of my skin

but apparently this is not possible

and just to say -- I love
I run around like mad
picking up handfuls of birds

and my tenderness
which after all is not made of water
asks the water for a face

and anger
different from fire
borrows from it
a loquacious tongue

so is blurred
so is blurred
in me
what white-haired gentleman
separated once and for all
and said
this in the subject
this is the object

we fall asleep
with one hand under our head
and with the other in a mound of planets

our feet abandon us
and taste the earth
with their tiny roots
which next morning
we tear out painfully


Zbigniew Herbert
Polish poet
1924-1998

to love somebody

...

Ben Lee and Lou Barlow of Dinosaur Jr.

<a href="http://noiseaddict.net/album/it-was-never-about-the-audience">That's How It Goes by Noise Addict</a>

در جستجوی زمان از دست رفته


زن با بی حوصلگی پیاز را خرد کرد و روی آتش گذاشت تا سرخ شود.چشمهایش می سوخت و گونه هایش
خیس شده بودند. با دستان مرطوب کتابش را ورق زدو سعی کرد دنباله جمله پروست را پیدا کند
"...ازخارق العاده هیچ چیز غائی پدید نمی آید واصولا خارق العاده وجود ندارد. بدین گونه است که هنرمند
برای رسیدن به خویشتن که همان رموز زیبائیست باید از افتادن به دام اسطوره پرستی بپرهیزد."

چشمان زن به نقطه نامعلومی در فضا- بالای صفحه کتابش میخکوب شد و عمیقا به فکر فرو رفت.
نفهمید چه مدتی گذشت...دود بدبوئی اطرافش را گرفته بود. با عصبانیت پیازهای سوخته را در زباله
سرازیر کرد و خورد کردن پیاز و سوزش چشم و اشک هایش همه تکرار شدند-زمانی که افکارش
همچنان" در جستجوی زمان از دست رفته" را جستجو می کرد.

A Brief Look --- سرزمین من



A While ago, I found an interesting post on internet, under title of "A brief history of Iran in HTML tags. " I got this preview after I pasted those tags on my blogs Html!!!



scroll down


>




























FE 2009

Collaboration of Two Artists, Nin and Telberg




"AND she danced; she danced with the music and with the rhythm of earth's circles; she turned with the earth turning, like a disk, turning all faces to light and to darkness evenly, dancing towards daylight."




Anais Nin's first novel, "House of Incest" (1936), ends with this verbal image of release. A later edition of the book, published in 1958, does not, however, end with words, but rather with a visual image, a photomontage by Val Telberg of Sag Harbor. The picture portrays a nude dancer, her wide-flung arms solarized into torches. Superimposed on her torso are blades of grass, and behind the dancing figure is a beckoning doorway.

Nin, who died in 1977 at 73, is best known for her seven volumes of diaries written from 1914 to 1974. When she saw Mr. Telberg's work in 1950, Nin detected a kindred spirit. "She loved his photographs and decided he should illustrate 'House of Incest,' " said Sheryl Conkelton, associate curator of photography at the Museum of Modern Art.

Theirs was a remarkable collaboration of two artists from different disciplines who produced a hybrid work of art combining words and pictures. " 'House of Incest' is the best thing Nin ever did, and Telberg's photomontages really capture the dreamlike state and Surrealist mood," said Benjamin Franklin 5th, a professor of English at the University of South Carolina and an expert on Nin's work.

Nin described Mr. Telberg's photography as a "spiritual X-ray." After seeing his images for her book, she wrote, "I have a feeling you have done it, . . . captured the book's intent without illustrating." In another letter she added, "Your montages are poetic in their own terms -- in their own language." Conference and Exhibition

Mr. Telberg and Nin worked in different media, but they had much in common. Both were cosmopolitan and attracted to Surrealism.

Nin was born in France in 1903, the daughter of musicians. Her Cuban father was a celebrated pianist and composer who deserted the family when Anais was 11. She began her diary on a boat to America, in an attempt to win him back.

Mr. Telberg, was born in Moscow in 1910 before the Russian revolution, was the child of a mother who was an artist and a father who was the last prime minister of Siberia before the Bolshevik takeover. The family fled to Korea and Japan before settling in China, where Mr. Telberg grew up.

Trained as a chemist, he moved to New York in 1938 and began studying painting under artists like George Grosz in 1942 at the Art Students League. A part-time job developing photographs soon lured him away from painting.

"Photography was faster," Mr. Telberg, 84, said in an interview. "The space between conception and performance is very short in photography. Photomontage is more exciting, more immediate than oil painting, which is very laborious." Debt to Abstract Expressionists

His darkroom technique owes much to the improvisatory style of the Abstract Expressionists. "Their attitude of experimentation with new visions and new images appealed to me," he said.

Mr. Telberg created his montages from a stockpile of negatives that he sandwiched together on a lightbox, without preconceived notions of a final product. In a method akin to free association, he layered a variety of negatives in different configurations as a leaping-off point that evolves into a finished composition.

"Val works in the darkroom the way a painter works in the studio," said Jim Richard Wilson, director of the Rathbone Gallery at Sage Junior College in Albany, which originated the exhibition of Mr. Telberg's work.(1994)

Like Nin, Mr. Telberg was interested in Surrealism. "What appealed to me was magic and anything unusual," said the photographer, who was friends with surrealist artists like Pavel Tchelitchew, Salvador Dali and the film maker Maya Deren.

"Val was happy to be included with the Surrealists, because they welcome accidents, use the unconscious, and act on dreams," a photographer, Warren Padula, said.

"But he was not part of a defined group." Mr. Padula, who curated a show of Mr. Telberg's photomontages for the Art House Odeon Gallery in Sag Harbor, added. "He's an American original."

Nin was part of a Parisian literary group in the 30's that included writers like Antonin Artaud, Henry Miller and Lawrence Durrell. "Surrealism," she wrote, "was part of the air we breathed." In "House of Incest," Nin tried to represent the subconscious, based on Jung's dictum to "proceed from the dream outward."

"Nin's greatest contribution was to liberate women through her diary. She opened doors to let women reveal their personal lives," said Suzanne Nalbantian, a professor of English and comparative literature at the C. W. Post campus of L.I.U. "Nin was seductive, erotic, very 20th-century and expressed herself with a freedom that is liberating."

Ms. Nalbantian, organizer of the conference on Nin, wrote "Aesthetic Autobiography" (St. Martin's), dealing with Nin's work.

Nin and Mr. Telberg shared an interest in avant-garde film making. When they met in 1950, "I was yearning to become a film maker, but I couldn't afford the equipment," Mr. Telberg recalled.

Instead he adapted cinematic effects like dissolve and jump-cut to still photography. "Val's photomontages have the feeling of movement that you find in cinema," said his wife, Lelia Katayen, a dancer and choreographer. "They take you from one image in time or place to another until they blend."

"Some critics say a Telberg photomontage is like a whole movie shown simultaneously in one frame," Mr. Padula noted.

Mr. Telberg contributed to a pioneering film, "Between Two Worlds" (1952), directing a dance sequence of superimposed frames projected simultaneously. The photographer also collaborated with Nin's husband, Ian Hugo, an experimental film maker, on the multi-image film "Bells of Atlantis" (1952), based on "House of Incest" and narrated by Nin.

After their brief alliance the careers of the artists diverged. Before her first diary gained acclaim when published in 1966, Nin had great difficulty publishing her novels. Even after she bought a printing press and produced her own editions in Greenwich Village in the 40's, Nin could not persuade critics to review her books.

In the 70's, however, she became a cult figure, a frequent speaker on the college circuit. She was considered a heroine of the women's movement, even though her brand of feminism was nondoctrinaire. Cacharel named a perfume, Anais, after the writer, and a film, "Henry and June," portrayed her friendship with Miller and his wife.

The conference at L.I.U. will offer further evidence of Nin's celebrity. Scholars from around the United States and as far away as Japan will debate Nin's fiction in terms of psychoanalysis and eroticism. Her brother Joaquin Nin-Culmell, a musician, will deliver the keynote address, friends will offer reminiscences, and her husband's films will be screened.

In contrast to Nin's fame, Mr. Telberg was not widely known, even though hewas an important figure in this country for creative, as opposed to "straight" or documentary, photography. His work appears in major collections like the Museum of Modern Art, the Metropolitan Museum of Art and the Getty Museum, but his emotion-laden evocative montages, in which images merge like watercolor, never fit the former fashion for realism.

"I was interested in dream images," Mr. Telberg said. "I was considered crazy."

A 1983 retrospective at the San Francisco Museum of Art paid homage to his montages, but difficulty in classifying his oeuvre delayed recognition. "He doesn't belong in the painter's field, and yet his work is like a painting," his wife said. "Nobody knew where to place him."

"Poets were more interested in my work than photographers," Mr. Telberg said, adding that he was friends in Greenwich Village, before moving to Sag Harbor in 1959, with New York School poets like Frank O'Hara, Kenneth Koch and John Ashbery and the musician John Cage.

O'Hara, an art critic as well as poet, called Mr. Telberg "a painter who turned to photography in order to accomplish the pictures he could not find in paint."

"I try," Mr. Telberg said 40 years ago, "to invent a completely unreal world, new, free and truthful."


source: NY Times archive, museum of New Mexico/fine art, MOMA's web site

dreams













Our life is composed greatly from dreams, from the unconscious, and they must be brought into connection with action. They must be woven together.

Anais Nin

اینجا ایران است



فرودگاه - اضطراب از بودن در وطنت - چشمهائی که از زیر انبوه ابروان سیاه به گذر نامه ات زل زده اند
و تواز پشت شیشه به پشت پلک او زل زده ای مثل ساعتها انتظار است تا زمانی که او تصمیم بگیرد مهر دسته قرمز را با نفرت روی صفحه بکوبد. گذرنامه ات را پس نمیدهد آن را پرتاب می کند جلوی سنینه ات نمی دانم از چه ناراحت است؟ فکر میکنم به خاطرپرت کردن گذرنامه و لطفی که علیرغم عصبانیتش به من داشته ومهر ورود تشکر کنم ولی صورتش تلخ تر از آن است.

بوی تسمه ی گردان- چمدانها و روسریهای عطر خورده. بوی نیمه شب در فرودگاه. در جمعیت پشت شیشه به دنبال صورتی آشنا میگردم. بی فایده است کسی نیست.
اینجا ایران است... بوی دود -بوی پیکان و بوی خاک خوب. انبوه تاکسی های پارک شده با راننده های سر حال و قبراق که گوئی تمام روز خواب بوده اند.
بوی تاکسی و بوی جاده- نور زرد ماشینهای روبرو- سنگینی پلک ها برای 4-5 ساعت- آسمان سورمه ای و چاله اصفهان و صفه - اتوبان خیام و سراشیبی مطهری ...بین تابلوهای سبز راهنما تابلوی قهوه ای که جهت بناهای تاریخی را می نمایاند - پل مارنان را به سمت راست علامت زده - پل مارنان.....طراحی - آبرنگ پرسه زدنها ...
تاکسی ترمز کرد به پل نرسیده بود. خودم را مقابل دو ردیف بی پایان دکمه های زنگ دیدم که فقط شماره داشتند بدون نام. ناگهان گیج و گم شدم- اینکه در وطنت حکم یک خارجی را داری احساس کشنده ایست.
در اصفهان خودم را دیدم با مغنعه و لباس مشکی و کفش کتانی - با شاسی طراحی کنار درخت های در هم پیچیده نشسته ام و پل مارنان را روی کاغذم خط میزنم - چند رهگذر دزدانه کارم را نگاه می کنند. بی اجازه مثل تمام چیزهای دیگر . اخم میکنم همیشه باید اخمومی نشستیم وطراحی میکردیم یک آموزش دیرینه اسلامی یا انقلابی بود. لبخند زدن را در غرب یاد گرفتم.
نمیدانم وقتی صدها طرح از پل مارنان و ناژوان و بقیه زدم فکر میکردم روزی کنار این پل خانه ای داشته باشم؟
حالا بعد از سالها که خود عمریست در اصفهان بودم و به جای مغنعه سیاه - روسری سفید از مد افتاده ای بر سر داشتم و به جای شاسی طراحی - یک ساک سیاه
. اخمو نبودم اما هراسان از اینکه کدام حفره از آن ساختمان بلند خانه من است. بالاخره نگهبان را بیدار کردم و پرسیدم میدانید خانه من کدام است؟
و ناگهان به شکلی مبتذل یاد شعر خانه دوست کجاست افتادم در ناخودآگاهم زمزمه شد: رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید...و بی اختیار هوس سیگار کردم. نگهبان پیر با چشمان خواب آلود نگاهی به صورت دو نقطه دی من انداخت و با بی حوصلگی گفت زنگ یازده- بیا برو توی آسانسور بزن 5
و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه کشان کشان به طرف اطاقکش رفت.
اواجبارا اولین کسی بود که به پیشوازم آمد.
!


Milan Kundera, Life and Letters, “What is a Novelist?

ABSTRACT: LIFE AND LETTERS about novels and novelists, notably Flaubert, Proust and Cervantes… To whom shall we compare the novelist? To the lyric poet. The content of lyric poetry, Hegel says, is the poet himself. Lyricism is not limited to a branch of literature, but, rather, designates a certain way of being…from this standpoint, the lyric poet is only the most exemplary indication of a man dazzled by his own soul. I have long seen youth as the lyrical age. To pass from immaturity to maturity is to move beyond the lyrical attitude. The novelist is born out of the ruins of his lyrical world… Discusses Flaubert's comment that “Bovary bores me, Bovary irritates me…” Complaining that his characters are mediocre is the tribute he is paying to what has become his passion: the art of the novel and the territory it explores, the prose of life…. The anti-lyric conversion is a fundamental experience in the curriculum vitae of the novelist: separated from himself, he suddenly sees that self from a distance, astonished to find that he is not the person he thought he was. After that experience, he will know that nobody is the person he thinks he is… A man becomes famous when the number of people who know him is markedly greater than the number of people he knows. Artists' fame is the most monstrous of all, for it implies the idea of immortality. Every novel created with real passion aspires quite naturally to a lasting aesthetic value. This is the novelist's curse: his honesty is bound to the vile stake of his megalomania… Writer discusses how the revelation that the character of Albertine in Proust's “In Search of Lost Time” was based on a man lodged in his head like a virus. Proust's novel stands, without question, at the opposite pole from autobiography. He quotes Proust: “The reader's recognition in himself of what the book says is proof of the book's truth.”… The work is not simply everything a novelist writes-notebooks, diaries, articles. It is the end result of long labor on an aesthetic project. The ethic of the essential has given way to the ethic of the archive. (The archive's ideal: the sweet equality that reigns in an enormous common grave.”… Before Cervantes had completed the second volume of his novel, another writer preceded him by publishing his own sequel to “Don Quixote.” Cervantes reacted at the time the way a novelist would react today: with rage. The novelist is the sole master of his work. He is his work.

The New Yorker, October 9, 2006, p. 40

Kirpi - The Song, Buddha Bar vol. 7

YouTube - Kirpi - The Song, Buddha Bar vol. 7

Shared via AddThis

آن روز



یک روز
با نی لبکی
به راه می افتم
ومی نوازم
نوائی به صیقلی آب

و پیش می روم
به سوی دشت خون فام مغرب
آنجا که پرستوبه نقطه مبدل شد
وچشم من تا ابد به آن خیره ماند

یک روز
از سپیدار بلند
بالا خواهم رفت
و به تکه ابری
که از بالاترین شاخه اش عبور می کند
می آویزم
و آنقدر با آن می مانم
تا

یک روز

مرا

ببارد


ف.ر.ا 2009

آزادی



اما اکنون خودم را

در دست تو می‌‌گذارم.

تو هم می‌‌توانی‌ خودت را

در دست کس دیگری بگذاری

هنگامی که آن کس

می‌ داند تو چه میکنی‌

و برای آنچه میکنی‌ احترام قائل است و آن را دوست دارد،

او آزادی تو را به تو باز می‌‌گرداند.

ماری هسکل۱۹۱۴

زنان - سیگار و ادبیات





در يک فيلم قديمي شوروي به نام « چهل و يکمين » که از روي رماني از بوريس لا ورينف به همين نام ساخته شده بود، صحنه اي وجود دارد که مرا هميشه به خود مشغول کرده است. فيلم داستان يک سرباز زن جوان و شجاع ارتش سرخ است که افسري خوش قيافه از ارتش سفيدها را دستگير مي کند. آن ها در يک کلبه قديمي در ميان صحرا قرار دارند و در انتظار بازگشت گروهان نظامي زن جوان هستند. سرباز ارتش سرخ که دگماتيسم به قلب مهربانش راه ندارد، عاشق دشمن ايدئولوژيک جذابش مي شود. در صحنه اي، وقتي که کاغذ سيگار افسر سفيد تمام مي شود، او با گشاده دستي، تنها چيز با ارزش اش، يعني دفتر رنگ و رو رفته اي که در آن شعرهاي خود را يادداشت مي کند، به افسر سفيد هديه مي کند




افسرسفيد سيگارش را با شعرهاي دختر جوان مي پيچد و در مقابل چشمان حيرت زده تماشاچيان، آن ها را به دود تبديل مي کند و به هوا مي فرستد، آن هم تا آخرين خط آنها را. آيا مي شود وضعيتي برعکس را تصور نمود؟ نه، چرا که اين صحنه هر چند هم که ساده لوحانه و متاثرکننده باشد، چيزي بيش از صحنه يک فيلم است؛ استعاره اي نمادين از تاريخ نوشته هاي زنان، موقعيت آنها در ارتباط با خلاقيت هايشان و هم چنين وضعيت مردان در مقابل خلاقيت همسرانشان.

در تمام طول تاريخ، مردان قريحه هاي ادبي زنان را به خاکستر تبديل کرده اند و زنان خود را به خاطر چند کلمه زيبا قرباني نموده اند. کم نبودند نويسندگان مرد بزرگي که در سخت ترين لحظات زندگي تنها به همت زن ها توانستند برپاي بايستند. به خاطر آوريم به عنوان مثال « نادژدا ماندلستام » که شعرهاي شوهرش « اوسيپ » را به خاطر مي سپرد و توانست بدين ترتيب اشعار فراواني از او را نجات دهد، آن هم در شرايطي که انگشت قدرتمند استالين بر روي دکمه « حذف » (١) فشار مي آورد.

تمام همسراني را به ياد آوريم که در عين حال همه چيز هستند: معشوقه، رفيق، ستايشگر، مترجم، همراه، ياري دهنده مالي، مشاور ادبي، تايپسيت، تصحيح کننده مطالب، ويراستاري مخلص، مذاکره کننده اي توانا در مورد قراردادها و نماينده تجاري هنرمند، الهام دهنده، قريحه، مشاور، همکاري پرشور و لطيف که در عين حال هم پيپ نويسنده را برايش آماده و هم دفتر کارش را مرتب مي کند، آشپزي با ذوق، مسئول آرشيو يا کتاب داري با ارزش، خواننده اي پرشور، محافظ امين دست نويس ها، الهه اي مستقر در معابد بزرگ ادبي، خدمتکار موزه هاي نويسندگان که هم به صحافي آثار بزرگ ادبي مشغول است و هم گرد و خاک کتاب هاي شعر را مي روبد، پايه گذار فعال بنيادهايي که به دنبال پخش کتاب هاي شاعران زنده و مرده هستند. بله، تمام اين زنان را به خاطر آوريم.

با وام گيري از زبان انفورماتيک مي شود گفت که زنان در طول تاريخ متن هاي ادبي را « ذخيره » (٢) کرده اند در حالي که مردان به دنبان « حذف » (١) آنان بوده اند.

چه تعداد از مردان (ديکتاتور، صاحب قدرت، مسئول سانسور، ديوانه، آتش افروز، فرمانده سپاه، امپراتور، رهبر) نفرتي عميق نسبت به «نوشته» داشته اند ! اين که گاه زني، ماهي تازه اي را در ميان ورق هاي شعر پيچيده است در مقابل تمام کتاب هايي که توسط امپراتور چين، چينگ هوان تي، به آتش کشيده شد چه ارزشي دارد؟ اگر اينجا و آن جا يک زن براي جمع کردن وسائل شيريني پزي اش از برگ هاي شعر استفاده کرده است در مقابل تن ها دست نويس نابود شده توسط کا.گ.ب. چه به حساب مي آيد؟ اگر موارد نادري بوده است که يک زن براي روشن کردن اجاق از صفحات يک کتاب استفاده کرده، اين مسئله در مقابل تمام کتاب هاي سوزانده ودود شده توسط نازي ها چه بهايي دارد؟ و اگر يکي از آنها براي پاک کردن شيشه از صفحات يک رمان استفاده کرده، اين کار در مقابل خاکستر کتابخانه سارايوو که به دست موشک هاي هاي کارازيک و ملاديک به آتش کشيده، چه داوري اي را بر مي انگيزد؟

آيا مي توان وضعيتي مشابه را بر عکس در نظر گرفت ؟ خير، اين مسئله در تصور هم نمي گنجد. در تمام طول تاريخ، زنان، اين خوانندگان متون، اين طعمه هاي کوچکي که به آساني صيد قلاب ماهيگيري نوشته ها مي شوند، همواره در کنار مردم قرار داشته اند. اين چنين است که در ادبيات نوپا کرواسي قرن نوزدهم، نويسندگان مرد، اين قلم به دستان توانا، تلاش مي کردند که زنان را متقاعد سازند که از خواندن مطالب آلماني دست بکشند، چرا که هيچ کس ديگري نوشته هاي آن ها، اين نويسندگان تازه کار، را نمي خواند.«هنگامي که يک ميهن پرست مي شنود که دختران، نه تنها از خانواده هاي مرفه ، بلکه حتي از ميان مردم عادي ، به زبان ملي بي توجهي مي کنند ، قلبش فشرده مي شود» و خوانندگان زن کرواسي ، اين زنان سخاوتمند، با ترحم نسبت به اين مردان، اما با بي حوصلگي و با خميازه به خواندن آثارشان پرداختند .... به اين ترتيب، مي توان گفت که ادبيات اين کشور کوچک به يمن اين زنان کتاب خوان پاگرفته است.

زنان همواره « روح » خانگي ادبيات بوده اند. استعاره اي از فرشتگان چيره دست، در پس پا گرفتن يک بنگاه نشر، مي توان سايه آن ها را همچون بنيان گزار حقيقي آن موسسه مشاهده نمود. در مقام تمام زحمات زنان، نويسندگان با گشاده دستي تنها نامي از آنها در ديپاچه کتاب مي برند، آن هم به صورت دسته جمعي. اين چنين است که نام زنان اغلب در مقدمه کتاب ها در پايان ليست افرادي قرار مي گيرد که از آنها تشکر مي شود : مسئولين ادبي، مشاورين ادبي، ويراستارها، دوستان و نهادها. در پايين اين هرم گاه نام يک « ماري « جين » يا «ورا » (٣) به چشم مي خورد.

برگرديم بر سر مسئله آغازي مان و و تکرار کنيم که تاريخ زنان، کتاب ، آتش و دود با هم يگانه است و غيرقابل تفکيک و حتي مي توان عجين. تنها زنان و کتاب ها بودند که در ميان شعله هاي آتش دوران تفتيش عقايد (انکيزيسيون) سوزانده شدند. مردان از لحاظ آماري جاي کم اهميتي در ميان اين خاکسترهاي تاريخ داشته اند. جادوگران (زنان باسواد) و کتاب ها (منابع دانش و لذت) هرگاه در طول تاريخ انسان لازم آمده، دستاورد شيطان معرفي شده اند (٤). اين حلقه با خودکشي استعاره اي شاعره آمريکايي، سيلويا پلات بسته مي شود که سرخود را در کوره اجاق آشپزي، اين نماد ياد آور دوزخ فرو برد.

براي پايان دادن به اين تاريخ تلخ، ماجرايي شادتر را تعريف کنيم. بازهم يک داستان روسي. مادري اهل مسکو، بي دليل، براي پسرش به شدت نگران بود: اين جوان شاگردي فوق العاده بود و عاشق ادبيات پوشکيني و غيره. با اين همه، مادر شک داشت که او از مواد مخدر استفاده مي کند. امري که به چشم او، بدترين کارها به حساب مي آمد. از اين رو مادر هر روز جيب هاي پسرش را مي کاويد. بالاخره يک روز آن چيزي را که به دنبالش بود، پيدا کرد : تکه اي معجون قهوه اي رنگ تيره که در ميان کاغذ آلومينيوم پيچيده شده بود. به جاي از بين بردن آن، اين زن تصميم مي گيرد که اثر مواد مخدر را بر روي خود آزمايش کند. با وجود نداشتن هيچ گونه تجربه اي در اين زمينه او موفق مي شود، درست و غلط، يک سيگاري براي خود بپيچد. ظهور ناگهاني پسر در آستانه در، مادررا از نشئه آرام بخشي که در آن فرو مي رفت، بيرون آورد

پسر فرياد زد : مهرچه کوچک من کجاست ؟

مادر با سبک بالي به او پاسخ داد : کشيدمش

در واقع معجون قهوه اي رنگ، آن چنان که مادر تصور مي کرد، حشيش نبود، بلکه قطعه اي از خاک مزار پوشکين بود که به چشم پسر مقدس مي آمد. اين زن در واقع خاک پوشکين را دود کرده بود و بدين ترتيب انتقام سرباز زن گشاده دست ارتش سرخ فيلم « چهل و يکمين » را گرفته بود، هماني که افسر « سفيد » خوش قيافه، شعرهايش را به خاکستر تبديل کرده بود.اين زن ناشناس شايد، بدون آن که بخواهد، صفحه انقلابي جديدي از تاريخ ادبيات را ورق زده باشد. مجددا متذکر مي شوم که « شايد » هرچه که باشد به هر حال بايد از اين زن تشکر نمود


پاورقي ها:

١. delete-1

٢. save

٣. Stacy Schiff نويسنده زندگي نامه « ورا » (خانم ولاديمير نابوکوف) مي نويسد. با توجه به ليست کارهايي که او هرگز انجام آن ها را فرانگرفت (تايپ کردن، رانندگي، آلماني حرف زدن، پيدا کردن اشيا گم شده، بستن يک چتر، پاسخ به تلفن، بريدن صفحات کتاب، صرف کمي وقت براي گياهان)، ساده است که تصور کنيم که « ورا » زندگي اش را صرف چه چيز کرده بود.

٤. در فيلم آمريکايي تايلور هاکفورد به نام وکلاي شيطان، نمايش مدرن شيطان بسيار قابل توجه است. در واقع شيطان (آل پاچينو) و همراهان مونثش خود را از روي دو نشانه مهم مي شناسند : آنها سيگار مي کشند (در آمريکا هيچ کس سيگار نمي کشد مگر آن که تحت تاثير نيروهاي شيطاني قرار گرفته باشد) و زبان خارجي را خيلي خوب صحبت مي کنند (آدم هاي باسواد هم تحت تاثير نيروهاي شيطاني قرار دارند).

منبع: مقالات لاموند دیپلماتیک