Spiga

امید 5

راه ما ، من و تو

من و تو در انتظار فصلی سرد ایستاده ایم، عریان

به اندیشه ما آتش گرمی‌ پیداست به جا مانده از ایمان به راه ما

زمین رفته رفته گرمی‌ نهاده به زیر بارش تکه تکه های سرد آسمان

من و تو افول شاخهٔ سبز بودنیم ،نرم نرمک بر خاک سر خم کرده

با کمری شکسته ، خسته از تحمیل ظلم باد

اینجا زیستن آسان نیست، مرد مرده گفت

دیوار خانه ها نم کرده است و سست ، تکیه بر هر نمی‌ نمی‌توان نهفت

تنها هراس ما سوزش برفست که هر شب بلای جان ماست

این ترس بر هر تن برهنه‌ای بدون شک رواست

در زمستانی که مردن انتهای آرزوی آدمیست

من و تو تنها بر شاخهٔ تاریکیه شب

مفتوح بر این فصل هنوز اسطوره وار آویخته ایم

ا.ک.م


روزنامه سرمایه

ایسنا: سردارهمدانی جانشین فرمانده کل نیروی مقاومت بسیج در نشست خبری دیروز خود برنامه های بسیج را برای بزرگداشت سی امین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی تشریح کرد و گفت: «انقلاب رو به جلوست. انقلاب بیمه شده و نسل بعد از انقلاب بهتر از نسل اول، آهنگ انقلاب را تندتر خواهد کرد چرا که امروز دستاوردهای انقلاب را دیده است.»
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کجا یم

بخار قهوه
حلقه های د ود

نوای نی
سرنا
عود

یک خروار روزمرگی
تحمل پوچی ها
غرق شدن در بیهودگیها


و دغدغه سفت بودن
ته دیگ برنچ

در امتداد شب گم می شود

همانطور که صدای خشک زغال طراحی

روی کاغذ م
در صدای تیز دیگ زودپز

نوک انگشتم حالا یشمی شده
رنگ زغال با رنگ سبز نعنا آمیخت

رنگ خوبی است

پنجره

یک پنجره برای دیدن

یک پنجره برای شنیدن

یک پنجره که مثل حلقه چاهی

در انتهای خود به قلب زمین می رسد

و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ

یک پنجره که دستهای کوچک تنهائی را

از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم

سرشار می کند.

و می شود از آنجا

خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد

یک پنجره برای من کافیست...

...

یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش

معنی کند

...

همیشه خواب ها

از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند

من شبدر چهار پری را می بویم

که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است

آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی

من بود؟

آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت

تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟

حس می کنم که وقت گذشته است

حس می کنم که "لحظه " سهم من از برگهای تاریخ است

حس می کنم که میز فاصله کاذبی ست در میان گیسوان

من و دستهای این غریبه ی غمگین

حرفی به من بزن

آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد

جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟

حرفی به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم.

فروغ


سیاوش کسرائی

وطن٬وطن

نظر فکن به من که من

به هر کجا٬غریب وار٬

که زیر آسمان دیگری غنوده ام

همیشه با تو بوده ام

همیشه با تو بوده ام

اگر که حال پرسی ام

تو نیک می شناسی ام

من از درون قصه ها و غصه ها بر آمدم:

حکایت هزار شاه با گدا

حدیث عشق ناتمام آن شبان

به دختر سیاه چشم کدخدا

ز پشت دود کشت های سوخته

درون کومه ی سیاه

ز پیش شعله های کوره ها وکارگاه

تنم ز رنج٬عطر وبو گرفته است

رخم به سیلی زمانه خو گرفته است

اگر چه در نگاه اعتنای کس نبوده ام

یکی ز چهره های بی شمار توده ام

چه غمگنانه سال ها

که بال ها

زدم به روی بحر بی کناره ات

که در خروش آمدی

به جنب و جوش آمدی

به اوج رفت موج های تو

که یاد باد اوج های تو!

در آن میان که جز خطر نبود

مرا به تخته پاره ها نظر نبود

نبودم از کسان که رنگ و آب دل ربودشان

به گودهای هول

بسی صدف گشوده ام

گهر ز کام مرگ در ربوده ام

بدان امید تا که تو

دهان و دست را رها کنی

دری ز عشق بر بهشت این زمین دل فسرده وا کنی

به بند مانده ام

شکنجه دیده ام

سپیده٬ هر سپیده جان سپرده ام

هزار تهمت و دروغ وناروا شنوده ام

اگر تو پوششی پلید یافتی

ستایش من از پلید پیرهن نبود

نه جامه ٬جان پاک انقلاب را ستوده ام

کنون اگر که خنجری میان کتف خسته ام

اگر که ایستاده ام

و یا ز پا فتاده ام

برای تو٬ به راه تو شکسته ام

اگر میان سنگ های آسیا

چو دانه های سوده ام

ولی هنوز گندمم

غذا و قوت مردمم

همانم آن یگانه ای که بوده ام

سپاه عشق در پی است

شرار و شور کارساز با وی است

دریچه های قلب باز کن

سرود شب شکاف آن ز چار سوی این جهان

کنون به گوش می رسد

من این سرود ناشنیده را

به خون خود سروده ام

نبود و بود برزگر را چه باک

اگر بر آید از زمین

هر آنچ او به سالیان

فشانده یا نشانده است

وطن!وطن!

تو سبز جاودان بمان که من

پرنده ای مهاجرم که از فراز باغ با صفای تو

به دور دست مه گرفته پر گشوده ام

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم دی 1387ساعت توسط faranak

و من Ungaretti

شبی دیگر

در این تاریکی

با دستانی

یخ بسته

چهره ام را

باز می یابم

خودرا می نگرم

رها گشته در بیکرانه

----------------------------

هر شب قبل از خواب چراغ کنار تختم را روشن می کنم

تا نگاهی بیاندازم به کتابی ، کاغذی، خطی. با روشن کردن

آن صورت مهربان مامان پر از شعاع نور میشود.

با لباس مشکی نشسته و به عادت همیشگی دستهایش

را روی زانوانش قلاب کرده است و باز به عادت همیشگی یا

آموزش دیرینه لبخندی بر لب ندارد، ولی کاملا به یاد دارم و

مطمئن هستم قبل و بعد از حرکت و فشار دکمه دوربین لیخند

تمام صورتش را می پوشاند. دلتنگش هستم این روزها زیاد

غصه می خورد. چون می داند من غصه دارم.من نمی گویم :

من غصه دارم، ولی او می داند. او همه چیز را می داند.

او غصه می خورد. من که غصه های او را می بینم دوباره غصه

می خورم و غصه هایم صد چندان می شود و غصه های او

دو صد چندان بیشتر. کاش غصه هایم را نمی یافت. حد اقل

یکی مان بی غصه می ماند.

انگار این روزها خوب زندگی کردن هم چندان آسان نیست،

درست مثل انسان بودن !

روزاروز

اینک آن دستهای اطمینان بخش را

فقط در رویاها می توانم ببوسم

و حرف می زنم، کار میکنم

و تغییر چندانی نکرده ام، سیگار میکشم ، نگرانم

چگونه رو در روی این همه شب ایستاده ام ؟...

خدا میداند که سالها

برایم چه وحشتهای دیگری را خواهند آورد.

اما اگر تو را در کنار خود می یاقتم

می توانستی مرا تسلی دهی...

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم دی 1387ساعت توسط faranak

نوشته های منفرد

تابلوهای بد، آویخته بر دیوار؛

شنیدن موسیقی های بد یا دیدن فیلم ها و سریال های بد؛

- بد از نظر زیبایی -

چشم و گوش و ذهن را به بد دیدن و بد شنیدن عادت می دهند.

نمودی از سردرگمی.

بر گرفته از«حضور پنهان»

نسل من

پدربزرگم نقاشی قهوه خانه ای میکرد

چند تائی از پرده های آن شادروان را در سفر گذشته با خود آوردم.

آنها بالشهائی بودند که بر اثر استفاده زیادرنگ و روی اصلی را

از دست داده بودند. نگاهشان میکردم . به زمانی برگشتم که روی

آن بالشها می جهیدیم و بازی میکردیم.روزگار بی خبری که زیاد

طول نکشید.کودکستان، دبستان و شروع تظاهرات خیابانی و

پچ پچ های خواهر و برادرهای بزرگتر از خودم.سعی در فهم معنای

حکومت نظامی با ذهن کوچکم. یک تعطیلات خیلی طولانی و شروع

دوباره مدرسه با تفاوت فاحشی که عبارت بود از جوراب های ضخیم

و روسریهای کوچکی که زیر گلوی بزرگترها گره خورده بود.

دوران نوجوانی ام با پدیدار شدن شعله های جنگ ۸ ساله تلاقی پیدا کرد

صدام دیو قصه هایمان شدو عراقی هائی که اکنون برادر می نامیم

ملعون و منفور بودند. مناسبتهای مدرسه تشکیل می شد از تشییع جنازه

دسته دسته قربانیان جنگ یا فقط پلاکهای گردنشان.

تعطیلی هم فقط زمانی بود که یکی از سران حکومت ترور می شد یا

خودش میمرد. همسالان من به همراه خودم دانش آموزانی بودیم که

هرصبح از رادیو منتظر شنیدن خبر مرگ کسی بودیم تا کلاسها تعطیل

شوند و یا ما را به کوی و برزن بکشانند تا مرگ بر و زنده باد بگوئیم.

ما را آموزش میدادند که با هر خبر مرگی یا تشییع جنازه ای خوشحالی

کنیم چرا که کودک ده ساله را هیچ چیز مثل تعطیلی و بازی و تفریح

خوشحال نمیکند. و آنهائی که فکر میکردند با بستن مدرسه تقدس

بیشتری به این مسائل و رویدادها میبخشند در اشتباهی محض بودند.

ویا شاید دقیقا منظورشان آلوده کردن قضیه بود که به نظرم این به واقعیت

نزدیکتر است. در سال ۱۳۶۸خورشیدی شدم دانشجوی دانشگاه آزاد

اسلامی-رشته کارشناسی هنر-گرایش نقاشی عمومی.

زمان زیادی احتیاج نداشت تا متوجه شوم دانشجویان نقاشی با بقیه

تفاوت دارند و این تفاوت را به یمن تحقیرهائی که از سوی مسئولان دانشگاه

صورت میگرفت دریافتم. روزی نبود که تک تک ما را به کمیته انضباطی

نکشانند.سال سوم را تمام نکرده بودیم که رئیس دانشگاه آقای ف بعد

از خواندن مقاله ای که بر علیه اش در روزنامه شهر منتشرشده بود و

نویسنده اش یکی از بچه های نقاشی بود، تصمیم گرفت کلاْ رشته نقاشی

را منحل کند و از شر ما دوزخیان راحت شود.سپس همه ما از واحد مرکزی

تهران پایان تحصیل گرفتیم. فکر میکنم تحصیل هنر در ایران یکی از شاق ترین

نوع باشد. کار در کارگاه های نقاشی و مجسمه سازی و تاریکخانه عکاسی

با لباسهای سیاه و بلند دست و پا گیر به همراه گاردهای ارشاد که تمام روز

از حرف زدن دختر و پسرها جلوگیری میکردند.صدای خنده هم قدغن بود.

سوژه های نقاشی هم باید مجوز میگرفتند. گل ،میوه و گلدان و خلاصه طبیعت

بیجان تنها سوژه های مجاز برای نقاشی بودند.

آنها طبیعت بیجان را می پسندیدند چرا که نه حرف میزد نه حرکت میکرد آنها

همه کس وهمه چیز را بیجان میخواستند.

بعد از گذشت یکی دو ترم گروه نقاشی را به ساختمانی زیبا و قدیمی کنار

زاینده رود منتقل کردند.روزی یک توریست ژاپنی که کار هنری میکرد بر حسب

تصادف این ساختمان را دیده بود . باکنجکاوی او ، وساطت ما و اجازه نگهبان

توانست به داخل کارگاه بیاید.مدتها سرگرم دیدن نقاشیهایمان شد که همه

دیوارها را پوشانده بود.گفت به نظر میاد پروژه طبیعت بیجان داشته اید وما

گفتیم نه اینها مدل های هر روزه ما هستند.پرسید پس فیگورانسان چطور؟

جواب دادیم گاهی خودمان برای هم مدل می شویم . در حالی که چشمانش

از حیرت گرد شده بودپرسید با این لباسها؟؟ و ما هم با چشمانمان از او گردتر

جواب دادیم البته. پس چه؟او مثل اینکه با بدوی ترین قبایل جهان روبرو شده

باشد گفت مگر میشود بدون طراحی از فیگور و ماهیچه های بدن انسان نقاش شد؟

آن هم با مدرک لیسانس! آوردن مدل زنده یکی از وظایف دانشگاه هنر است ...

هنگامی که در جوابش گفتیم حکومت چنین اجازه ای نمیدهد و بر خلاف قانون

است در حالی که به سختی می خندید خداحافظی کرد و رفت.

تازه به جاهای دیگر نرسیدیم که تعریف کنیم برای گرفتن مدرک پایان تحصیل باید

یک صفحه از کتاب مقدس را بدون غلط بخوانیم و به سوالهای دینی آخوند دانشگاه

جواب بدهیم.

سالهای غریبی را در دانشگاه آزاد اسلامی گذراندم و آن را تمام کردم.

روزگار زشت و خفقان آوری که با ناچیز ترین امکانات و گران ترین شهریه سعی

داشتیم نقاشی حرفه ای شویم.

تابستانها که به ایران سفر میکنم جوانان را میبینم که دست در دست هم در

خیابان راه میروتد و تا پاسی از شب در رستورانها و کافه ها گپ میزنند.

لباسهای زیبای رنگارنگ به بر دارندو بسیار خوشحال به نظر میرسند.

با خودم فکر میکنم من و نسل من چه دورانی را گذراندیم ! فکر میکنم ما

جوانی نکردیم.البته اشتباه نشود این فقط گروه محدودی از جوانان ما هستند.

من در مورد عامه صحبت میکنم.چیزی که در کوچه و خیابان دیدم. به هر حال

دوست دارم جوانها جوانی کنند آنطورکه باید و آنطور که صحیح است.

از ما که صحیح نبود بقیه هم با خودشان.فکر میکنم تمام آن بحرانها مثل انقلاب

جنگ و شهیدان ومعلولان جنگی و گمنامها و غیره به لحاظ اجتماعی از ما

انسانهای قوی تر و صبور تری ساخته (در مقایسه با نسل بعد از انقلاب.)

من انقلاب دیده جنگدیده و بی وطن و غریب اینطور می اندیشم

خوب زندگی کردن آسان ولی انسان بودن دشوار.



بازگشت

در میانه راه ایستادم

به زمان پشت کردم

و به جای ادامه آینده

ـ که کسی در آن چشم به راهم نبود ـ

برگشتم و بر جاده هموار گذشته گام زدم

آن راه باریک را ترک کردم که همه

از آغاز آغاز انتظار نشانه ای،

کلیدی یا فتوائی از آن دارند،

و در این میانه امید، نومیدوارانه امیدوارست

تا دروازه قرون باز شود

و کسی بگوید : اکنون نه دروازه ای نه قرنی...

خیابانها و میدانها را زیر پا گذاشتم،

تندیس های خاکستری در سردی صبحگاه،

و تنها باد در میان اشیاء مرده، زنده بود.

آن سوی شهر ، دشت و آن سوی دشت

شب در دل صحرا:

دل من شب بود ، صحرا بود.

آنگاه سنگی در آفتاب بودم،سنگی و آینه ای

و آن وقت دریائی در دل صحرا و ویرانه ها

و بر فراز دریا آسمان سیاه،

سنگ عظیم حروف سائیده

ستاره ها را هیچ چیز به من نمی نمود.

به انتها رسیدم. دروازه ها فرو ریخته

و فرشته ، بی صلاح خفته.

درون باغ :برگها به هم پیچیده،

نفس سنگ ها چنان که گوئی زنده اند،

خواب آلودگی گلهای ماگنولیا

نور برهنه بر اندامهای خال کوبیده درختان.

آب، علفزار سرخ و سبز را

باچهار بازو در آغوش می کشید.

و در مرکز، زن، درخت،

پر مرغان آتش

عریانی من عادی می نمود:

مثل آب بودم مثل هوا

زیر نور سبز درخت

آرمیده در چمن،

پر درازی بود

به جای مانده از باد، سپید.

خواستم ببوسمش اما صدای آب

با تشنگی ام تماس گرفت و شفافیتش

به خویشتنم باز خواند

تصویری لرزان در اعماق دیدم:

عطشی در هم شکسته ، دهانی ویران،

ای آتش خود پسند و خزنده ،ای پیر خسیس،

عریانی ام را بپوشان. به آرامی رفتم.

فرشته تبسم کرد. باد بیدار شد

و خاشاکش کورم کرد.

سخنان من باد بود، خاشاک بود:

این ما نیستیم که زندگی می کنیم، این زمان است که ما را می زید.

مجموعه سنگ آفتاب

اوکتاویو پاز

ترجمه احمد میرعلائی



دل نویس

دلم

برای

باغچه

می سوزد





اضافه وزن

.مثل هر شب میز شام را جمع کردم،فنجانی چای ریختم

روی میز جلوی تلویزیون گذاشتم و شبکه cnn را روشن کردم.

روی صفحه دیدمOprah Winfrey را با گرمکن در حال ورزش نشان

می دهد.لحظه ای بعد برنامه معروف Larry King با عنوان

«جنگ اوپرا با اضافه وزن» شروع شد.مربی خصوصی اوپرا دعوت

شده بود و چنان درباره این مسئله بحث و گفتگو می کردند که

برای چند دقیقه باور نمی کردم در حال دیدن cnn هستم.

وبعد از فکر این که بچه های بی گناه اسرائیلی ،فلسطینی و

عراقی ، تشنه و گرسنه و زخمی دقیقه به دقیقه می میرند از

خودم خجالت کشیدم که در خانه ام جلوی تلویزیون نشسته ام

خستگی از تن به در میکنم ودر حال دیدن چنین برنامه پوچی هستم.

تلویزیون را خاموش کردم وکتابم را ورق زدم.

نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم دی 1387ساعت توسط faranak

اطاق آبی

همیشه دلم می خواست وقتی صاحب خانه ای شدم یک اطاق آبی برای خودم درست کنم.

خانه ای گرفتیم .دیوارهای کوچکترین اطاقش که متعلق به هیچکس نبود رنگ آبی زدم.

مدتها در آن نقاشی کردم ،خواندم و نوشتم. پس از اندکی به یادکتاب اطاق آبی سهراب

سپهری افتادم که سالها پیش در اصفهان خریده بودم. قفسه کتابها را جستجو کردم وکتاب

کم قطری که جلدش زرد شده بود در انتهای طبقه سوم قفسه پیدا کردم،

اطاق آبی، انتشارات سروش ۱۳۶۸. چه زمانی گذشته بود ! از کجا تا به کجا.

فکر کردم این جریان اطاق آبی سالها در نا خودآگاه من جایگزین شده بوده که پیوسته در

طلب یک اطاق آبی بوده ام.به یاد دارم حدود ۲۰ سال پیش که کتاب را خریدم کلمه به کلمه اش

را هضم کردم و غرق در مطالب آن شدم چرا که برایم جالب و جدید بود. با این آغاز :

ته باغ ما یک سر طویله بود. روی سر طویله یک اطاق بود.آبی بود. اسمش اطاق آبی بود.

سر طویله از کف زمین پائین تر بود.آن قدر که از دریچه پائین آخورها سر و گردن مالها پیدا بود.

راهروئی که به اطاق آبی می رفت چند پله می خورد.اطاق آبی از صمیمیت خاک دور نبود.

ما در این اطاق زندگی می کردیم. یک روز مادرم وارد اطاق آبی می شود. مار چنبره زده ای در

طاقچه می بیند.می ترسد آن هم چقدر. همان روز از اطاق آبی کوچ می کنیم. به اطاقی

میرویم در شمال خانه. اطاق پنج دری سپید. تا پایان در این اطاق می مانیم. واطاق آبی تا

پایان خالی می افتد.

در رساله sang hyang kamahayanikanکه شرح ماهایانیسم جاوا است، به جای modra* ها

در جهات اصلی نگاه کن.«فقدان ترس»در شمال است. مادرحق داشت به شمال خانه کوچ کند.

وباز می بینی «ترحم» در جنوب است.هیچکس مار اطاق آبی را نکشت. در بودیسم جای

Lokapalaها را در جهات اصلی دیدم.رنگ آبی در جنوب بود. اطاق آبی هم در جنوب خانه ما بود.

یک جا در هندوییسم و یک جا در بودیسم، رنگ سپید را در شمال دیدم. اطاق پنجدری شمال

خانه ما هم سپید بود. چه شباهتهای دلپذیری. خانه ما نمونه کوچک کیهان بود...

* حرکت دست خدایان

+ نوشته شده در چهارشنبه یازدهم دی 1387ساعت توسط faranak

ماری هاسکل

...هر کار هنری

مثل چیزی است که خود را در آینه پیدا کند،

و آن آینه،

خود انسان است.