Spiga

بدون عنوان

آن سه چهار دقیقه خیلی سخت گذشت . همان چند دقیقۀ کذایی که داشتم زیر نگاه بی تفاوت تو که روی بازوت لم داده بودی روی تشک دنبال لباس های زیرم می گشتم تا بپوشم شان . هیچ چیز بدتر از سکوت و خواندن ذهن آدم ها توی این لحظات نیست . میدانستم داری فکر میکنی من یک زنِ لونتیکِ نامتعادل ام که خودم خودم را نقض می کنم . میدانی چطور فکرت را میخوانم ؟ از انجا که بارها با صدای بلند همین ها را گفته یی . خب , حق هم داری . خودم شرط گذاشته بودم هیچوقت بعد از سکس وقتی روی تخت ولو شدیم و داریم سیگار شریکی می کشیم درباۀ تفاوت ها و تضادهایمان حرف نزنیم . دربارۀ چیزهایی که فقط چیزند و می توانند عیش مان را از دماغمان خالی کنند . دربارۀ حقیقت ها , نه واقعیت ها . اما هربار این من هستم که میزنم زیر حرفم . چرایش را هیچوقت نفهمیدم . اما حالا یقین دارم به طرز غریبی به این بحثِ خانه خراب کن بعداز همخوابه گی معتادم . به این که برای هزارمین بار این واقعیتِ تخمیِ به قول تو پررنگ را بکوبی توی صورتم که ما چقدر در جهت مخالفِ بدن هایمان از هم دوریم , که نمی شود با تن دادن حتی یک مویرگ از قلب کسی را صاحب شد چه برسد به ذهن اش را و تمام اتاق با شنیدن این دری وری ها برای هزارمین بار پتک می شود توی ملاجم , دلم می خواهد انگشت بیاندازم زیر پوستم و قلفتی لایه های تن م را که با تو خوابیده , که لذت برده که خواسته که مانده جدا کنم و فرو کنم توی حلقت . واقعیت و حقیقت و عیان و نهانم را مچاله کنم توی ماتحتت طوری که تا عمر داری از دهان برینی . صدایم می زنی . برمیگردم سمتت . با چشم اشاره می کنی زیر صندلی . لنگه کفشم را برمیدارم و میزنم به چاک .

انسیه اکبری
/ شاعر-عکاس

Charles Bukowski: The Man With The Beautiful Eyes

The Man with the Beautiful Eyes from Jonathan Hodgson on Vimeo.

Tashaki Miyaki - Get It Right

Tashaki Miyaki - Get It Right from The Sounds Of Sweet Nothing on Vimeo.



The video was directed by Juan Iglesias who's inspiration for the video is thus:

"East meets West. With its wild horses and vast landscapes, this video plays tribute to the American West while at the same time drawing inspiration from minimalistic Japanese imagery."

Valzhyna Mort Reading

Valzhyna Mort from Laura Hope-Gill on Vimeo.

درد نوشت

باید می نوشتم! خسته ام بسیار خسته و دردهای زنانه دیوانه ام کرده است اما به محض اینکه احساس کردم باید نوشت بی درنگ شروع کردم... نمیدانم هجومت در زندگی ام چه معنائی داشت و چه بر سرم آمد که حتی توانائی نوشتن که بزرگترین دلخوشی زندگی ام بود از من صلب شد. این دگرگونی شاید به این خاطرباشد که آن منِ درونم معتقد است حال که قرار است چیزهای واقعی را نگویم وبیرون نریزم پس همان بهتر که ننویسم. حرف های ممنوعه! چقدر لذت میبرم که دیوانه خطابم کنند این حس خوب که در نگاه آنان بی عقل و بی نزاکت باشی این اطمینان را به تو میدهد که یکی از آنها نیستی. آن اطمینان شادی بخش! زندگی ام مسیری را دنبال می کند و یا وارد مرحله ای شده که وقتی جوانتر بودم برای آن دسته افراد با این مدل داستان، دلسوزی و ترحم به خرج می دادم یک نوع دلسوزی که توأم بود با عدم درک کامل از حس متقابل . ترحمی که در ته دل میگفتم ما هرگز درآن گروه قرار نخواهیم گرفت. داستانهای غم انگیز و باور نکردنی را از آن دیگرانی میدانستم که بسیارازمن نوعی فاصله داشتند از خوب یا بد بودنش حرف نمیزنم منظورم صرفا فاصله است مجموعه ای از عوامل و فاکتورهای گوناگونی که دیوار قطوری بین من و آن گروه از آدمها میساخت. اعتقاد داشتم به دلایل زیاد و نامعلومی من از این دایره بیرون هستم اما وای به آن روز که خودت را در مرکز آن دایره ببینی و نگاهی که روزی بر دیگران داشتی امروز دیگران بر تو بیاندازند به ناگاه شدم سرفصل خبر درصفحۀ حوادث که به عنوان چاشنی هیجان، زندگی اشرافی و یکنواخت گروهی دیگر را رنگ و بو و مزه ببخشد و سرگرمشان کند. دست سرنوشت یا هراسم مضخرف دیگری که بتوان روی آن گذاشت تو را بی آنکه بفهمی به گودالی پرتاب میکند که پاهایت تا زانو در گل و لای است، گوشهایت را جانوران موذی می جوند، تمام تنت با سوزن پوشیده شده و یک نفر بالای گودال در تریبون دائما اسم تورا با حقارت تمام تکرار میکند و یادآور می شود که تو اینجا هستی در این مکان سیاه که فقط گندابیست که با هر تلاشی برای خلاصی ازآن هر لحظه بیشتر در قعر فرو می روی.