Spiga

من تسلیم می شوم

قمرالملوک وزیری



Picasso's Guernica (3D)

hamid & company: Picasso, Guernica (3D)




2 poems by Endre Ady




Nov. 22, 1877 was the birthday of Hungarian Symbolist poet Endre Ady who was born in a part of Hungary that is now Romanian territory. He studied law, and later became a journalist in Oradea (also now in Romania). Through his involvement with a married woman who lived in Paris, he became aware of the relative provinciality of his home country and followed her to France. His muse Léda (a reverse spelling of her name Adél Brüll (married name, Mrs. Diósi)) inspired some of his sensual love poems, altogether an improvement over his youthful Sturm und Drang efforts…

Gradually he became a Modernist through exposure to the art circles in Paris and he started writing poems alternating between spleen and speed:



Autumn Passed through Paris

Autumn sliped into Paris yesterday,
came silently down Boulevard St Michel,
In sultry heat, past boughs sullen and still,
and met me on its way.

As I walked on to where the Seine flows by,
little twig songs burned softly in my heart,
smoky, odd, sombre, purple songs. I thought
they sighed that I shall die.

Autumn drew abreast and whispered to me,
Boulevard St Michel that moment shivered.
Rustling, the dusty, playful leaves quivered,
whirled forth along the way.

One moment: summer took no heed: whereon,
laughing, autumn sped away from Paris.
That it was here, I alone bear witness,
under the trees that moan.


***

Benediction from a Train

The express is hurtling at full speed,
the sun explodes into the sea,
my memories flash a millisecond,
and I bless you.

“May God bless
all your goodness,
your unresponsiveness,
and all your wickedness.
May your words of torment
return to you in benediction.
May your coldness
leap into flames.
All is at an end.
I have a thousand cares,
and for my folly
the bier is spread.
Well, I bless you,
and meanwhile
kiss me softly,
in silence and peace.
I wish to leave you
with a memory and a kiss
to freeze for warmth,
to be alone,
to feel alone,
to die alone.
May God bless you.”

The express is hurtling at full speed,
the sun explodes into the sea,
my memories flash a millisecond,
and I bless you.

Ady was against the war mongering forces in the Austro-Hungarian Empire and wrote pacifist poems during WW I. He suffered a stroke near the end of the war, and died in 1919 from pneumonia and weakened health as a result of alcoholism.



I like to add another poem of him which is my favorite. FE

* * *

Who come from far away

We are the men who are always late,
we are the men who come from far away.
Our walk is always weary and sad,
we are the men who are always late.
We do not even know how to die in peace.
When the face of distant death appears,
our souls splash into a tam tam of flame.
We do not even know how to die in peace.
We are the men who are always late.
We are never on time with our success,
our dreams, our heaven, or our embrace.
We are the men who are always late.

Endre Ady

به باغ همسفران


این روزها همش سهراب میخونم، بی اختیار شعرهاش رو زمزمه میکنم
امشب که باهاش حرف میزدم،"به باغ همسفران" رو جوابم داد، فکر میکنم معنی فارسی تفعل توهمین مایه هاست


صدا كن مرا

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.

در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.
و خاصيت عشق اين است.

كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌كنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.

مرا گرم كن
(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)

در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.
من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.

و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد

سهراب سپهری

inside


charcol on paper
FE 09

THE walkway


انار


اسبی پریشان
سُم هایش را
برزمین داغ می کوبد
بادی از اعماق آتشفشان
درختان، برگ های تب آلود

فواره ای که تا ابد به سوی زمین کمانی شده
اناری روی آب
سرخی تنش راپررنگ می کند.
و ماهی ها...
دسته جمعی؛ حضور این حجم قرمز را
دردنیای صیقلی شان
جشن میگیرند
همه در زیرفیروزه ای
که آرام
به لاجوردی می گراید

اسب همچنان سرگردان
می تازد
زیر نور ماه
نوائی سهمگین، در سکوتی تب دار
و کسی آرام
می آلاید
آیا نیمۀ من است؟

می جویم، سرسختانه
چیزی یا کسی را
گاه می یابم
گاه سرگردان
می ربایدم!
پیدا میشوم دوباره می جویم
و باز همان قصه...

صدای سُم اسب، همواره طنین انداز است
کدامین منزلگاه!
راهی در بی نهایت.

زمین ، داغ
هوا، تب آلود
انار در آب می چرخد
ماهی ها شادی کنان می جهند...
چرا که زیر آب
صدای سم اسب نمی آید؛
زمین زیر آب داغ نیست
هوا کمتر تب آلودست
و فریاد بی صداست

انار در آب
سرخ تر از همیشه.





ف ر|تابستان 2009

Tehran has no more pomogranate

تهران انار ندارد - 2008.11.13
کارگردان: مسعود بخشی

sokoot sar shar az na gofte hast.

حیرت



من مدتهاست که دیگرحیرت نمیکنم و نمی دانم این ابتدای ویرانیست یا اوج آن؟
چراباید حیرت کنم وقتی که زنی جنین زن و شوهر دیگری را در بطنش پرورش میدهد و به دنیا می آورد؛
یا اگر مردی زن حامله اش را سلاخی میکند و جسداو و فرزندش را دریک کیسه زباله به دریا پرتاب میکند.
چرا
حیرت کنم از ازدواج مردان و یا دو زن که کودکی بی سرپرست را به فرزندی قبول می کنند. حتی این که مردعطردختری را که عاشقش شده برای زنش هدیه می آورد هم تعجبی ندارد.
من دیگر خیلی وقت است حیرت نمیکنم وقتی اخبار اعلام می کند معلم های مدارس مذهبی به خردسالان تجاوزمیکنندوبعد از آن تصویر زن جوانی را نشان می دهد که هر پنج فرزندش را به نوبت خفه کرده است. حیرت نمیکنم وقتی مقدسین ومذهبی های تندرو با شعار "یا لواط" به سلول های دانشجویان زندانی یورش می برند و باز هم حیرت نمی کنم وقتی حکومت کشورم روشنفکران ودانشجویان را به دار می آویزد و ثروت ملی را روانه دیگرکشورهای مسلمان می کند. من واقعا حیرت نمیکنم وقتی می بینم شاخ و برگ علف های هرز دروغ تمامی یک زندگی را در بر می گیرد و دوباره و هزار باره همه با لبخند به هم صبح بخیر می گویند وعصرها با بوسه های مصنوعی میگویند:هانی من برگشتم...
تعجبی ندارد وقتی که داغ ترین ابرازاحساسات عاشقانه از طریق صفحه مانیتور صورت می پذیرد و بی پیرایه ترین دوستی ها فقط در دنیای مجازی و بین انسانهائی پدید می آید که هرگز ملاقاتی نداشته اند.
من حیرت نمیکنم که آدمی فیلسوف مآب همسر وفادار و عاشقش را با دختری خیابانی تاخت می زند و همچنین وقتی که می بینم فمنیستی دو آتشه با شوهر نزدیک ترین دوستش روابط عاشقانه دارد. "حیرت" صرفا یک واژه است؛ واژه ای که معنایش در جریان زندگی مدرن مسخ شده است. من دیگر از هیچ چیز، هیچ واقعه ، هیچ حرف و عملی حیرت نمی کنم...