Spiga

چه حس غریبی! بعد از گذشت ۴ سال باز هم صفحه به روز رسانی بلاگ کوچگم را باز کردم تا بنویسم. حسرتی که سالها با من مانده بود که چرا وبلاگ نویسی جایش را به صفحه های مجازی داد!؟ خودم هم نه جوابش را میدانستم و نه انکه قادر به برگشتن بودم. حالا احساس یک بزرگسال را دارم که به گلاس سواد اموزی امده و نوشتن یک چالش است اینجا...حتی بوی نمناکی و خاک خورده سطح یادداشتهای یک نقاش به نام زن کاملا محسوس و قابل استنشاق است. اما...خوشحالم که امدم و با همه خاک گرفتگی ها و غربتش باز شروع به نوشتن کردم. خیلی خوشحالم چون زندگی در حال یک تغییر عظیم هست. چه شد که امدم؟ خواهم نوشت. تمام اصل داستان را خواهم نوشت که چه بر سرمان امده. بر سر ما بر سر بشرست و انسان....