Spiga

گزارش مرگ تو





شيوة حرف زدن‮ات، که زير کلمه‮ها خط مي‮کشيدي يا برخي از جمله‮هايت را با حرکت مچ دست و رقص ملايم بازوانت سبک مي‮کردي،

شيوة مصيبت‮بار غذا پختن‮ات و يا واگذاري اين کار به شوهرت و يا وقتي که چاره‮اي نداشتي درست کردن کرپ؛ يک خروار خمير کرپ که در طول هفته خورد مي‮شد،
شيوة راديو گوش دادن‮ات، ساعت هفت بعدازظهر، فرانس کولتور، شبکة فرهنگي راديويي فرانسه، وقتي نام کتاب‮هايي را که در مورد آن‮ها صحبت مي‮شد روي يک تکه کاغذ مي‮نوشتي و روز بعد کاغذ را گم مي‮کردي،
شيوة نامه نوشتن‮ات به کساني که با تو زير يک سقف زندگي مي‮کردند،
شيوة عصباني شدن‮ات وقتي بي‮آن‮که ملاحت‮ات را از دست دهي دشنام مي‮گفتي،
شيوة سياه کردن دفترهايت با نقل قول‮هايي که از کتاب‮هاي مختلف جمع مي‮کردي، و امروز صبح من فکر مي‮کنم اين دفترها دقيق‮ترين تصوير تو، دقيق‮ترين تصوير حرکت تو به سمت اصالت و خلوص هستند،
شيوة زندگي زناشويي‮ات، که همه درها را باز مي‮گذاشتي، هرکسي، هرساعتي مي‮توانست وارد شود و وقتي از حد مي‮گذشت، نفسي مي‮کشيدي وهمه‮چيز درست مي‮شد،
شيوة خواستن‮ات وقتي که خواسته‮هايت بر خلاف منطق بود،
شيوة عکس جمع کردن‮ات، وقتي عکس‮هاي فرزندانت را در يک آلبوم جمع مي‮کردي و بعد خيلي زود فراموش مي‮کردي که بايد آن‮ها را جمع کرد. وقتي مدت‮ها با لبخند، با کمي تعجب به آن‮ها نگاه مي‮کردي،
شيوة رنجيدن‮ات، وقتي براي انجام کاري تو را به عجله مي‮انداختند، زود باش، دير شد. وقتي بچه‮هاي کوچک را هم وادار به قطع بازي و خروج از منزل مي‮کنند، وقتي به آن‮ها يادآوري مي‮کنند که زمان مي‮گذرد، همين رنج را حس مي‮کنند،
شيوة تعلق تو به همه، در عين عدم تعلق‮ات به هيچ‮کس،
شيوة آزاد تو براي آزاد بودن،
شيوة عاشقانة تو براي عشق ورزيدن،
ژيسلن! چه‮قدر يک تابوت براي گنجاندن اين همه خصلت تنگ است.
بايد باور کرد که هيچ‮چيزِ اين مرگ حقيقت ندارد، که تو باز هم کلکي سوار کرده‮اي، همان حرفي که در بارة بچه‮هاي شيطان مي‮زنند: باز هم چه کلکي سوار کرده. بايد باورکرد که حتي اگر مرگ تو حقيقت هم داشته باشد، تو بي‮نظمي زيبايي را در بهشت ايجاد کرده‮اي و به همين سرعت دربارت را آن‮جا به راه انداخته‮اي، يک فرشته براي غذا پختن، يک فرشته ديگر براي آن‮که براي تو کتاب بخواند، و موتسارت که هرشب، ساعت هفت بعد از ظهر در راديو خرخر مي‮کند.



برگرفته از کتاب: فراتر از بودن – کریستین بوبن

درحا شیه : چقدر آشنا ست این -انگار با من زندگی میکند-

2 comments:

  Agalilian

5:43 PM, May 09, 2009

چه‌قدر فوق‌العاده بود این متن، متن که نبود بیان! امیدوارم بتونم این کتاب رو پیدا کنم. ممنون از به اشتراک گذاشتنش و بااحترام به حسِ آشنا بودنش.
راستی باز هم همون بازی اشتراک‌گذاری البته قابل قیاس نیست، یه داستان کوتاه آماتوری
http://www.fileden.com/files/2008/8/5/2036331/Books/Tone.pdf

  Faranak

12:49 PM, May 10, 2009

...If a tree falls in a forest and no one hears it,does it make a sound?
آگالیلیان
داستان جالبی بود-قسمتی که سندی موهاش را پشت گوشش میزد برام جالب بود کلیشه قشنگی که در ادامه داستان همراه خواننده میمونه