Spiga

بوی کاغذ کاهی





انگشتم را

روی سطح زرد گونه اش می کشم

از آن فاصله بوی خاصش را حس می کنم

چشمانم را می بندم

تشنه می شوم

تشنه سُر دادن ذغالم

روی آن

و بعد

محو کردن گرده ها

با انگشتانم

...جرعه ای قهوه

دود غلیظ و باریک چوب کبریت

و کارهای انباشته ...

من هم روزی

انگشتهای زغالی ام را

درباغچه خواهم کاشت

سبز خواهند شد ،سبز خواهند شد

ســـــــــبز

مثل انگشتان جوهری فروغ

...اما

انگشتان من قبلا

سبز شده اند

وقتی میخواستم خورش نعنا بپزم !

چه تشابه مبتذلی...

احساس بی هویتی




اشک به زن امان نمی‏داد. می‏خواست با آن کس که در قبر خفته بود حرف بزند. او را به آتش بکشد. دستش به ‏جایی بند نبود. با ناخنها گودی های سنگ را که نام میت بر آن نقش بسته بود می‏خراشید. از لای ناخنهایش خون ‏بیرون می‏زد. مژگان سیاهش غبار گرفته بود و اشک در آمیخته با غبار گونه‏های گندمگون، جوان و زیبایش را ‏رنگ می‏زد. دستها از کار افتاد. برخاست. ایستاد و قبر را زیر لگد گرفت. از چپ و راست به قبر لگد می‏زد. تا ‏پاهایش هم خسته شد. سنگ قبر سخت تر از آن بود تا بشکند. آنگاه روی خاک و خاشاک نشست و مویه کرد:‏

چرا به من دروغ گفتی؟
در آن دنیا دامنت را می‏گیرم.‏
به من چه که دامنت سبز نشده بود
تیشه به ریشه‏ام زدی
خوار و خفیفم کردی
چرا نگذاشتی همانطور که توی قنداق در خیابان رها شده بودم بمیرم؟
مگر از خدا مأموریتی داشتی تا من را به منجلاب بدبختی بکشانی؟
تو شیطانی
روح خبیث تو در آتش جهنم می‏سوزد.‏
تو زندگی را بر من جهنم ساختی
به مادرم، آنکه از بدنش بیرون آمده‏ام درود می‏فرستم
او بی جهت که من را سر راه نگذاشته بود
گذاشته بود بمیرم
خودش دل نداشت تا من را به دست خودش بکشد
من را قنداق پیچ کرده بود تا روی پله‏های آن خانه که تو من را از روی آن برداشتی بمیرم.‏
تو چرا فضولی کردی؟
تو چرا من را به این روزگار نشاندی
بر تو لعنت ‏
آتش جهنم بر تو ارزانی باد
زن از پا افتاد. همانجا کنار قبر خوابش برد.‏

زیر چادر سیاهی که خاک قبر را جارو کرده بود. پیرمردی با یک جلد قرآن الله الله گویان نزدیک شد. آفتاب پهن ‏شده بود و گورستان را بی مانع و مزاحم در تسخیر خود داشت. پیرمرد رفت و یک ظرف پلاستیکی را از شیر ‏آب که کنار قطعه بود پر کرد. آهسته به زن نزدیک شد و شروع کرد با صدای بلند فاتحه خواندن. زن غلطید. ‏سرش را از زیر چادر بیرون کشید و به پیرمرد دستور داد فاتحه خوانی را موقوف کند. پیرمرد گفت خواهرم میت ‏فاتحه می‏خواهد تا حس کند فراموش نشده است. من پول نمی‏خواهم. فقط برایش فاتحه می‏خوانم. تو هم این ظرف ‏را بگیر، روی قبر آب بپاش و با دست این همه خار و خاشاک را پاک کن. هرکس به قبر و میت اهانت کند جایش ‏توی جهنم است. هر کاری سرت آورده است به دل نگیر. خودت قبر را شستشو بده. من هم کمکت می‏کنم. بعد ‏فاتحه بخوان.‏
‏ ‏
زن دیگر بار از کوره در رفت. ظرف پلاستیکی پر آب را گرفت و آن را با تمام نیرو به آن دورها پرتاب کرد. ‏چند اسکناس هم از کیف بیرون کشید. گذاشت توی دست پیرمرد قوزی و گفت از اینجا دور شو. مگر پول ‏نمی‏خواستی؟ لازم نیست قبر را بشوری و فاتحه بخوانی. از اینجا دور شو. من با این میت گور به گور شده کار ‏دارم. او آتش به جانم زده است. ‏

پیرمرد جا خورد. اسکناس ها را تا زد و گذاشت کنار دست زن خشمگین. کنارش نشست. قرآن را گشود و بی آنکه ‏اعتراض کند یک سوره انتخاب کرد . به قرائت پرداخت. زن هق هق می کرد. پیرمرد هم می‏گریست. ساعتی ‏طول کشید. پیرمرد قرائت قرآن را پایان برد. کورمال کورمال زن را نگاه کرد و رفت. ‏

زن خسته و تخلیه شده بود. لنگان لنگان گورستان را پشت سر گذاشت. تا مدتها پیاده رفت. پیش از آنکه قبر را ‏ترک کند، با انگشت توی خاک گورستان نوشت: "ماده 862 قانون مدنی". ‏

زن در راه بازگشت مثل دیوانه‏ها راه می‏رفت. در محله همه او را به نگاه تحقیر می‏نگریستند. زن از بس روی آن ‏قبر تف کرده بود دهانش آب نداشت. لبهایش خاک را در خود گرفته و از خستگی ترک برداشته بود. وارد خانه ‏شد. شوهر به سلامش پاسخ نداد و بچه‏ها از او دوری کردند و روانه مدرسه شدند. زن به انباری خانه پناه برد، ‏جایی که چند ماه اخیر برای فرار از تحقیر و سرزنش در آنجا می‏زیست.‏

روزی که ناهید به دفتر وکالتم وارد شد روز خوبی بود. ناهید بر خلاف دیگر زنانی که از بدرفتاری شوهر به ‏عجز آمده بودند برایم از خوشبختی، عشق و رفاه سخن می‏گفت. از روابط عاشقانه با شوهرش به شیرینی و بی ‏رودربایستی قصه‏های عاشقانه می‏سرود. در این قصه‏ها هر دو واله و شیدای هم بودند. چهارده سال زندگی ‏زناشویی، ذره ای از عشق آنها نکاسته بود. دو فرزند پسر 13 و 11 ساله به این زندگی عاشقانه صفا داده بودند. ‏ناهید از محبت و احترام بیکران خواهر شوهرها و مادر شوهر، قصه‏های شنیدنی داشت. با تربیت مذهبی بزرگ ‏شده بود، از پدر و مادرش با مباهات یاد می‏کرد. فقط افسوس می‏خورد که زندگی عاشقانه آنها را مرگ و بیماری ‏آشفته ساخته است. مادرش به تازگی مرده بود و پدرش از اندوه مرگ همسر دچار نسیان شده و برایش حکم حجر ‏گرفته بودند. عمو قیم بر پدر شده بود. ناهید به پدرش عشق می‏ورزید و او را تر و خشک می‏کرد. ناهید در زندگی ‏خانوادگی طعم خوش عشق و محبت را چشیده بود. خواهر و برادری نداشت. او به شوهر و خانواده شوهر ‏می‏نازید و می گفت آنها از آسمان آمده‏اند. همه شان فرشته هستند و من را می‏پرستند. ناهید به راستی دوست ‏داشتنی بود. پوستی گندمگون، صاف و شفاف. چشمانی به غایت سیاه و خوش حالت، تبسمی پایدار. چهره ای بدون ‏بزک. چادری سیاه و خوش قواره اندام اندکی گوشتی‏اش را می‏پوشاند. وقتی قدم به دفتر وکالت می‏گذاشت با خود ‏شادی می‏آورد. من که رنجهای زنان در زندگی خانوادگی را همه روزه می‏شنیدم و خسته می‏شدم با حضور ناهید ‏تر و تازه می‏شدم. او برای طرح پرسشهایی نزد من می‏آمد که در نظر خودش پیش پا افتاده و واهی بود. اما این ‏پرسشها از همان لحظه نخست من را نگران کرد. با این وصف چشمان شاد و شنگول و چهره با طراوت ناهید به ‏من امید می‏بخشید و با خود می‏اندیشیدم حتما او درست‏تر با موضوع برخورد می‏کند. ناهید موضوعی را که از ‏نظر خودش مضحک و از نگاه من بسیار جدی بود بدون دلواپسی مطرح می‏کرد و می‏گفت: ‏

عمویم انگار دیوانه شده و اخیراً زمزمه می‏کند او تنها وارث پدرم است و من که تنها فرزند او هستم پس ‏از مرگ پدر ارث نمی‏برم. حتی می‏گوید ارثی را هم که از مادر برده‏ام یعنی چند دانگ خانه را باید پس ‏بدهم.‏

ناهید این را می‏گفت و به شدت می‏خندید. پدر چندان ارث هنگفتی به جا نمی‏گذاشت. یک خانه کلنگی از مادر ناهید ‏باقی مانده بود که ناهید و پدر در آن سهیم شده بودند و حال درصوت مرگ پدر، ناهید مالک ششدانگ خانه می‏شد. ‏عمو در صدد بود از مالکیت ناهید جلوگیری کند. هر چه زمان گذشت، این پرسش پیچیده شد. ناهید همه را شوخی ‏می‏گرفت تا آن روز که یک اظهارنامه دریافت کرد. در آن اظهارنامه عمو ناهید را که تا پیش از ابلاغ اظهارنامه ‏ظاهراً برادرزاده – عمو بودند، خانم ناهید ... مخاطب قرار داده و مثل یک غریبه با او وارد دعوی شده بود. ‏

ناهید آن روز اندکی دلگیر به نظر می‏رسید. اظهارنامه را نزد من آورد. تا پیش از آن دلداری‏اش می‏دادم و می‏گفتم ‏هیج کس نمی‏تواند تو را از ارث مادر و پدرت محروم کند. اما آن روز برای نخستین بار یک علامت خطر در ‏برابرم ظاهر شد. ‏

عمو در اظهارنامه از ناهید دعوت کرده بود تا بر پایه اظهارات شهود بپذیرد که او فرزند واقعی (نسبی) آن زن و ‏مرد نیست و به موجب ماده 862 قانون مدنی از آنها ارث نمی‌برد و همه اموال به ارث گرفته از مادر را باید پس ‏بدهد تا به دارایی مردی که او را به اشتباه پدر می‏انگارد افزوده بشود. ‏

مفهوم اظهارنامه این بود که بعد از استرداد سهم الارث ناهید از مادر و قرار گرفتن آن در مالکیت پدر، در ‏صورت فوت پدر، همه مایملک سهم الارث عمو می‏شود که برادر تنی پدر ناهید بود. ‏

ناهید گیج و سرگردان شده بود. شوهر دلداریش می‏داد. اما ضمناً اخطار می‏کرد مبادا از این اظهارنامه و ادعا که ‏سر تا پا دروغ است جایی حرف بزند. مبادا این اکاذیب به گوش خواهر شوهرها و مادر شوهر برسد. مبادا بچه‏ها ‏از این حرفها که سرشکستگی می‏آورد با خبر بشوند. ناهید و شوهرش آنقدر عاشق هم بودند که هر دو مخفی کاری ‏می کردند و هر دو مطمئن بودند این ادعا مهمل است و دیر یا زود عمو سکه یک پول می‏شود. ‏

ناهید با آنکه اندکی مضطرب به نظر می‏رسید، ولی همچنان خندان بود و پرتو خوشبختی و عشق مثل حباب روی ‏صورتش نشسته بود و هر کدورتی از آن دور می‏شد. باور کرده بود عمویش دروغگو و طمعکار است و اخیراً ‏مثل پدرش گرفتار روان پریشی هم شده است و باور کرده بود می‏تواند در دادگاه حاضر بشود و او را بی آبرو ‏کند. ‏

من از آن روز که اظهارنامه را دیدم قلبم فرو ریخت و به عاقبت کار بدگمان شدم. پاسخ به اظهارنامه را به ‏صورت کاملاً کلیشه‏ای نوشتم و با پیک دادگستری برای عموی ناهید فرستادم و منتظر نشستم. انتظار دیری نپایید. ‏برای ناهید از یک شعبه دادگاه دعوت نامه‏ای رسید. آن را به دفتر آورد و همچنان خندان و خوشحال، ادعای عمو ‏را به تمسخر گرفت. تجربه های تلنبار شده در زندگی حرفه‏ای ام به من مجال نمی‏داد تا مانند ناهید دعوی را ‏شوخی بگیرم. ادعای ساده‏ای نبود. نمی‏توانستم باور کنم کسی بتواند بدون شواهد و مدارکی که لابد در جایی وجود ‏دارد و فعلاً از نظرها مخفی است، زنی با ویژگیهای ناهید را بچه سر راهی اعلام کند. در خانواده‏های ایرانی با ‏وجود تحولات عمیق اجتماعی که از آن عبور کرده‏ایم خیلی از رویدادها که شخص در وقوع آن کمترین نقشی ‏نداشته گناه کبیره شناخته می‏شود. بچه سر راهی، بچه حرامزاده، بچه‏ای که سر سفره پدر و مادرش نان نخورده ‏‏(بچه بی سرپرست)، همجنس گرا و مانند آن در فرهنگ این مردم احترام و آبرویی ندارد. ناهید عمری در بستر ‏عشق پدر و مادر و سپس عشق و احترام شوهر و خانواده شوهر زیسته بود. حال با یک اظهارنامه و طرح یک ‏دعوی تمام عشق و احترام و آبرویش به خطر افتاده بود. شوهر ماتم زده نزد من آمد و خواست راه چاره‏ای پیدا کنم ‏تا موضوع بیش از این باز نشود. او می‏گفت اطمینان دارد ادعا دروغ است، ولی حتی پخش این دروغ هم کمترین ‏آبرو و اعتباری برای او و فرزندان و خانواده‏اش نزد خویش و قوم و اهل محل و کسبه باقی نمی‏گذارد. از من ‏ملتمسانه خواست تا ناهید را راضی کنم به دست خود همان خانه کلنگی و مستمری پدرش را به عمو هبه کند ‏‏(ببخشد) و پرونده مختومه بشود و قال موضوع را بکنند. دلداریش دادم و سوگند خوردم که با ناهید وارد مذاکره ‏بشوم. برق غرور از چشمهای مرد رخت بر بسته بود. از چیزی می‏ترسید و پیدا بود آنچه را دروغ اعلام می‏کند ‏به تدریج باور کرده است. فقط دلش می‏خواست از این دعوی دیگران باخبر نشوند. با اندکی هراس به او گفتم اگر ‏ناهید این سازش را نپذیرد چه باید کرد؟ مرد خشمگین شد و گفت آن وقت همه زندگی ما بر باد می‏رود. ‏

شوهر ناهید دفتر را ترک کرد. تنها ماندم با هزاران سئوال بی جواب. نمی‏دانستم پرسشها را با چه کسانی در میان ‏بگذارم. آیا تا کسی در این شرایط قرار نگیرد ازاین ویژگی‏های فرهنگی و تربیتی باخبر می‏شود؟

از آن شب ناهید شده بود بخش مهمی از نگرانی‏های من. او ذهنم را تسخیر کرده بود. یک روز که به ناهید گفتم به ‏فرض ادعا درست باشد مگر آسمان به زمین می‏آید؟ رفتار ناهید با من به کلی عوض شد. از آن پس هرگز در ‏چشمانش اعتماد و اطمینان نسبت به خودم ندیدم. او به هر آنکس که ادعا را تمام و کمال دروغ نمی‏پنداشت ‏خصمانه می‏نگریست. من از این قاعده جدا نبودم. با این حال ناهید به ادامه وکالت من در پرونده امید بسته بود و ‏شاید دلش نمی‏خواست وکیل دیگری در جریان این پرونده که آن را مایه آبروریزی می‏پنداشت قرار گیرد. اگر از ‏بازشدن موضوع نمی‏ترسید فوراً نزد وکیل دیگری می‏رفت. زن و شوهر تا جایی که ممکن بود دایره را بسته ‏بودند و تلاش می‏کردند خود نیز آن را از یاد ببرند. ‏

روزی که به ناهید پیشنهاد کردم مال و اموال را به عمو ببخشد و خود را خلاص کند از روزهای فراموش نشدنی ‏زندگی‏ام است. با کینه و نفرتی که قابل توصیف نیست به من زل زد و با کلامی که در آن دیگر احترام و اعتماد ‏نبود گفت: ‏

شما هم بعله ... ؟

سکوت کردم. سرش را زیر انداخت. اشکهایش مثل سیل روان شده بود. وقتی دوباره نگاهم کرد دیگر آن دو آهوی ‏مغرور را که انگار توی چشمهایش جست و خیز می‏کردند ندیدم. چشمها برق نداشت. خالی و تهی شده بود. ‏
از جا برخاست و بی خداحافظی رفت. روزی دیگر با شوهر بازگشت با این درخواست که به وکالت ادامه بدهم. ‏اما او ناهید دیگری شده بود و بدگمانی در نگاهش موج می‏زد. دست آخر هم نتوانست خودداری کند و گفت قسمتان ‏می‏دهم دروغ های عموی من را باور نکنید و توی دهانش بزنید. ‏

تا جایی که توانستم و به اتکا حضور شوهرش تلاش کردم به او بقبولانم هر کس ادعایی می‏کند باید در صدد اثبات ‏آن بر آید. گفتم عمویت تا زمانی که مدرکی ارائه ندهد مبنی بر آنکه تو فرزند صلبی برادرش نیستی و فرزند ‏خوانده او محسوب می‏شوی، حرفش به جایی نمی‏رسد. ‏

ناهید با چهره بیمناک و دردمند گفت:‏
اگر مدرک بسازد چی؟

و من مجبور شدم با او واقعیات تلخی را در میان بگذارم. اوراق دادخواستی را که در پرونده ضبط بود و همان ‏روز خوانده بودم نشان می‏داد خواهان یعنی ظاهراً عموی ناهید از دادگاه خواسته تا پرونده خاصی را از بهزیستی ‏و پرورشگاه مربوطه مطالبه کنند. ادعای خواهان این است در آن پرونده با ذکر جزئیات نوشته شده زن و مردی با ‏نامهای ... و ... کودکی سر راهی به نام ... را در سال ... به فرزند خواندگی پذیرفته‏اند و صورتجلسات مربوطه را ‏امضا کرده‏اند. به ناهید که رنگ از چهره اش پریده بود و لبهایش می‏لرزید فهماندم این حرفها فعلاً ادعاست و اگر ‏آن پرونده به دادگاه نرسد دادگاه این پرونده را می‏بندد.‏

ناهید در حالیکه داشت از حال می‏رفت من را قسم داد که در این صورت او را یعنی عمو را تعقیب کنم و نگذارم ‏سر آسوده زمین بگذارد. می‏گفت او باید بابت دروغهایی که گفته مجازات بشود. ‏

ماه‏ها طول کشید. پس از حدود 35 سال پرونده مورد درخواست به آسانی پیدا نمی‏شد. پیاپی وقت رسیدگی را تجدید ‏می‏کردند و هر چه زمان می گذشت ناهید افسرده تر می‏شد. از من می‏خواست تا یکباره قال قضیه را بکنم و از ‏قاضی حکم بگیرم که دعوی به علت نبودن دلیل و مدرک مردود است.‏

ماجرا به فرجام خوشی نرسید. مدعی آنقدر سماجت کرد و به نهادهای مختلف دولتی برای پیدا کردن پرونده ‏مراجعه نمود تا سرانجام پرونده پیدا شد و روی میز دادگاه قرار گرفت. قاضی پس از آنکه یقین حاصل کرد ادعا ‏درست است حکم بر محرومیت ناهید از ارث مادر خوانده و پدر خوانده صادر کرد. مستند قانونی حکم ماده 862 ‏قانون مدنی ایران بود.‏

ناهید در یک چشم بر هم زدن عشق و احترام از دست داد. خانواده شوهر بر منزلت انسانی اش هجوم بردند و ‏رفت و آمد با او را ترک کردند. ناهید مایه سرافکندگی آنها شده بود. شوهر زانوی غم بغل گرفت و هیچ یک از ‏همه آنها که ناهید را عاشقانه دوست داشتند به او کمک نکردند تا با واقعیت کنار بیاید. ناهید زیر بار بی مهری و ‏سرافکندگی به بیماری عصبی مبتلا شد. رفتارش با همه تغییر کرد، حتی با فرزندانش. بچه ها از آنچه زبان به ‏زبان در خانواده پدری و کوچه و محله می‏گذشت اثر گرفتند و روابط ماد و فرزندان تیره شد. ناهید در خانه ‏خودش غریبه‏گی می کرد و گورستانها و دفاتر گورستانها را زیر پا می‏گذاشت تا ردی از گور مادر پیدا کند و بر ‏تربت آن بوسه بزند. باور کرده بود مادر از همه این روزها خبر داشته و نمی‏خواسته فرزندی را که از رابطه آزاد ‏به دنیا آورده بوده بزرگ کند و او را در چنگال بی ترحم جامعه‏ای که برای حرامزاده حق زندگی و احترام و آبرو ‏قایل نیست بیندازد. ‏

ناهید یک روز با خشم و ناسزاگویی آمد و پرونده‏اش را گرفت و رفت. او را هرگز از خاطر نبرده‏ام و نمی‏دانم ‏همه آنها که ناهید را از انسان و انسانیت بیزار کردند و او را به ورطه جنون کشاندند چگونه پاسخگوی وجدان ‏خود شده‏اند و به کدام تقصیر ناهید را زیر دست و پا له کردند؟ آیا قانون گذاران در برابر ناهید و هزاران مانند او ‏احساس مسئولیت می‏کنند؟

بر گرفته از سایت رسمی مهر انگیز کار


می خواستم


میخواستم چیزی بنویسم، نمی دانستم چه؟...پس فقط می نویسم . هر چه...

حال وروزم بد نیست خوب هم نیست .

حس شامه ام ضعیف شده یا مثل گذشته ها نیست.

به گذر عمر زیاد فکر میکنم وسعی در قبولاندن آن به خودم.

دورنمای چندان خوبی نیست!

زیاد به فکر وطن نیستم، دخترکها همه زندگی ام شده اند

کتاب توپ مرواری و حاجی آقا ی هدایت را از لس آنجلس خریدم

و خواندم

لذتبخش بود خیلی زیاد

هفته ای ۵ روز آشپزی میکنم ، هفته ای یک روز ماشین لباسشوئی را روشن میکنم

هفته ای ۷ روز رانندگی میکنم و ۲۴ ساعت روز و شب هم به دنبال فرصتی برای

نقاشی کردنم

چرخ یکنواخت زندگی مانند برده ای ما را به انتهای خط میبرد تا زمان پیاده شدنمان

فرا رسد. تا کی ؟ تا کجا؟

+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم بهمن 1387ساعت توسط faranak

بی هدف

یکی از آن روزهابود که حوصله هیچ چیز و هیچکس را نداشتم.رفتم به طرف رودخانه

و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم.چشمم به یک اعلان افتاد: در گذشت جوان ناکام

سعید صادقی. عکس اون پسر بچه معصوم و خندانی که آشغال های ساندویچ های

کتلت را جمع و جور میکرد پشت مغازه صادقی دیدم. تابستون که رفته بودم کتلت

بخورم انجا بود. دستهاش چرک و صورتش سیاه بود ولی چشم های درشتش برق

عجیبی داشت. به صادقی گفتم پسرته؟ گفت آره. گفتم شبیه خودته بعد پسره خندید.

حالا اون مرده بود، نمی دانم چرا. یک نگاهی به داخل مغازه انداختم و قیافه گوشت آلود

و عرق کرده صادقی را مجسم کردم که سیاه پوشیده، ریشش در آمده و گریان است

پسره هنوز داشت میخندید و چشماش برق میزد.

برگشتم به طرف کوچه ای که ماشین را پارک کرده بودم. یک مرد جذامی دیدم که پاهاش

تعادل نداشتند. کت و شلوار کرمی پوشیده بود . دهانش تحلیل رفته بود و حفره اش

بزرگتر از معمول باز بود. بینی نداشت و چشمانش را عینکی تیره پوشانده بود.

به یاد فیلم خانه سیاه است افتادم و شخصیتهای آن.

این مرد را قبلا زیاد دیده بودم زمانی که خیلی کوچکتر بودم.دم در مدرسه مان می ایستاد

آن روزها قامت جوان تری داشت با همین قیافه. جائی منتظر می شد که همه پدر مادرها

منتظر بچه هایشان بودند. من هرگز بچه او را ندیدم.حتما دختر کوچکش از حضور پدرش

آنجا رنج می کشید که خودش را نشان نمیداد. هر روز آن مرد را میدیدم و نمیدانستم

چرا این شکلیست. با کنجکاوی کودکانه زیر چشمی به او نگاه میکردم آن روزها هم کت و

شلوار و عینک مشکی داشت. امروز بعد از گذشت سالیان باز او را دیدم شاید ساکن آن

کوچه بود. سوار ماشین شدم و به طرف قبرستان قدیمی رفتم.

نوشته شده در جمعه هجدهم بهمن 1387ساعت faranak

power of ornament


آخرین نمایشگاه پرستو فروهر در وین

Kuratorin der Ausstellung Sabine B. Vogel und Parastou Forouhar im Gespräch mit CastYourArt:
Um das Video auf der deutschsprachigen CastYourArt Seite anzusehen, bitte diesen Link verwenden:
http://www.castyourart.com/index.php/2009/01/28/belvedere-orangerie-wien-ausstellung-ornament/



with english subtitle:

Um das Video auf der englischsprachigen CastYourArt Seite mit engl. Subtiteln anzusehen, bitte folgenden Link verwenden:

فارسی شکر است

جمال‌زاده پيشواي داستان‌نويسي ايران

محمد بهارلو

به مناسبت هشتادوپنجمين سال انتشار «فارسي شکر است»

در آخرين سال‌هاي قرن شمسي گذشته «کميتة مليون ايراني» در برلن هر جمعه «شب‌نشيني» داشتند و گرد مي‌آمدند تا مقالاتي را که براي چاپ در نشريه کاوه مي‌نوشتند براي هم بخوانند. نخستين جنگ جهاني تازه پايان گرفته بود و در فعاليت‌هاي «کميتة مليون ايراني» و در لحن و جهت‌گيري نشرية کاوه تغييراتي حاصل شده بود. اعضاي «کميته» عبارت بودند از سيد حسن تقي‌زاده، محمد قزويني، محمدعلي جمال‌زاده، ابراهيم پورداود، کاظم‌زاده ايرانشهر، نصرالله جهانگير و چند تن ديگر. در يکي از شب‌ها وقتي نوبت به جمال‌زاده مي‌رسد تا نوشتة خود را در حضور جمع بخواند او نه يک «خطابه»، چنان‌که انتظار مي‌رفت، بلکه حکايت کوتاهي را مي‌خوانَد که «محض تفريح خاطر» نوشته بوده است. تقريباً همه اصحاب ادبيات در اين عقيده با هم مشترک‌اند که آن حکايت که با «بضاعت مزجات» و فارسي معمولي و متداول نوشته شده بود برگشت‌گاه تاريخ ادبيات معاصر ايران است. آن حکايت «فارسي شکر است» نام داشت.
جمال‌زاده، چنان‌که خود مي‌گويد، در آن شب بيش از همه نگران قضاوت محمد قزويني، نويسندة زبان‌آور گروه کاوه، بوده است. اديب فاضل از هيچ‌گونه ستايش و تشويقي فروگذار نمي‌کند و بعدها در طي يادداشتي فصاحت لفظ و بلاغت معني انشاي نويسندة جوان را به «قند پارسي» تشبيه مي‌کند؛ به‌طوري که جمال‌زاده «محرک واقعي» خود را در نويسندگي و داستان‌نويسي همان ستايش و تشويق مي‌داند. «فارسي شکر است» در نشرية کاوه در ژانويه1921 (مقارن 1300 شمسي) به چاپ مي‌رسد، و بدين ترتيب به جرگة ادبيات فارسي، پس از هزار سال نثرنويسي، نوع ادبي جديدي مي‌پيوندد که تا پيش از آن سابقه نداشته است. صناعت و ساختار داستان‌نويسي، به شيوة مرسوم غربي، براي اولين بار با «فارسي شکر است» وارد ادبيات ما مي‌شود، و به عنوان پيشواي داستان‌نويسي فارسي به جمال‌زاده تعلق مي‌گيرد.
جمال‌زاده در پايان همان سال، يعني 1300، نخستين مجموعة داستان‌هاي خود را، حاوي شش داستان، يا چنان‌که خود نوشته است شش «حکايت» زير عنوان معروف «يکي بود يکي نبود» به چاپ مي‌رساند. عنوان کتاب از سر آغاز کلام قصه سرايان ايراني گرفته شده است.
نشرية کاوه در آ خرين شماره خود کتاب را به مردم ايران معرفي مي‌کند، و بدين ترتيب در پايان فعاليت «کميتة مليون ايراني» تولد نوع جديدي از ادبيات، يعني داستان کوتاه ايراني، به جهانيان اعلام مي‌شود.
ظهور جمال‌زاده اگرچه ناگهاني و بي‌مقدمه نيست به مثابة نقطة پاياني است بر يک جريان هزارسالة ادبي؛ ملتقاي ادبيات سياسي و اجتماعي مشروطيت است با داستان کوتاه در زبان فارسي.
پيش از جمال‌زاده يک نسل از نويسندگان «متعهد» ايراني، انديشة ساده نوشتن فارسي را بر زبان آورده و کمابيش آثاري بر اساس اين انديشه خلق کرده بودند. در آن روزگار شعر و نثر فارسي هنوز در تنگناي نازک خيالي‌هاي سبک هندي بود و دوست‌داران نثر روان و ساده از تأثير شيوة گذشتگان بر کنار نبودند. علت اين وضع روشن بود، زيرا اکثر آن نويسندگان، که به دليل مقام و موقعيت اجتماعي کمابيش با دستگاه حکومتي رابطه و هم‌کاري داشتند، نوشته‌هاي گذشتگان را مي‌پسنديدند و ساده مي‌کردند. سرشناس‌ترين آن‌ها عبداللطيف طسوجي تبريزي است، که معاصر ناصرالدين شاه بود و با نثري روان و شيرين کتاب معروف هزار و يک شب را به فارسي در آورده بود.
پيدايش و تکوين روزنامه‌نگاري در ايران با انتشار روزنامه قانون و صور اسرافيل و ترجمه نمايش‌نامه‌ها و رمان‌هاي فرنگي انعطاف و تحرک زبان را افزايش داده بود و در شکل‌گيري نوع جديدي از ادبيات مؤثر بود. سياحت‌نامه ابراهيم‌بيگ، کتاب احمد، مسالک المحسنين و سرگذشت حاجي باباي اصفهاني اگرچه از لحاظ سبک و خصوصيات ادبي در يک سطح نيستند در تحول نثر فارسي تأثير ژرفي گذاشتند. نثر طنزآميز و هجايي ملکم‌خان و دهخدا و ترجمه آثاري نظير سه تفنگدار، بوسة عذرا و تمثيلات، هر کدام خيزشي بودند به سوي ساحت داستان.
اما تأثير دهخدا، به عنوان طرفدار آرمان دموکراسي و نويسندة مقالات بلند آوازة چرندپرند، در شکل‌گيري ادبيات داستاني مسئله پيچيده‌تري است. در نوشته‌هاي دهخدا، به ويژه چرندپرند، قطعاتي با ساختار روايي وجود دارد که با استناد به آن‌ها، و با وجدان راحت، مي‌توان اعلام کرد که دهخدا پيشتاز گرايش‌هاي نو در ادبيات فارسي است. دهخدا نه فقط زبان عاميانه را در ادبيات فارسي عرضه کرد و به آن اعتبار ادبي بخشيد، بلکه ورشکستگي فارسي منحط و ملال‌آور بلاغيان را نشان داد. او با انتخاب آگاهانة زبان مردم و عرضه اصطلاحات عاميانه و مثل‌هاي رايج در زبان نوشتار توانست نشان بدهد که کالاي مترسلان و به قول استاد بهار «مترادف‌بافان» - آوردن کلمات مطنطن و «مزين» و ذکر مترادفات و معلومات لفظي- ديگر مصرفي ندارد. در واقع استعداد دهخدا در قياس با ساير نويسندگان ساده‌نويس معاصر خود در اين بود که توانست فارسي عاميانه را با نثر مرسل کلاسيک از بالاي سر جماعت «مترادف‌باف» به يک‌ديگر متصل کند- اتفاق فرخنده‌اي که مفهوم نويسندگي را از «سخن‌پردازي» متمايز ساخت.
آن‌چه جمال‌زاده از دهخدا آموخت همان چيزي است که به نثر داستاني معروف است، يعني بيان کردن تجربة انساني به ساده‌ترين و زلال‌ترين زبان ممکن، به‌طوري که سيلان آن به راحتي احساس شود. صناعتي که دهخدا در چرندپرند به کار برده است، يعني گفت‌و‌‌شنود ميان راوي و بدل او و يا تک‌گويي‌هاي بلند، عميقاً خصلتي داستاني دارد، و جمال‌زاده در اولين داستان‌هاي خود اين خصلت را از دهخدا گرفته است. در حقيقت در ساختار روايي پاره‌اي از متن‌هاي چرندپرند، که با قيد احتياط مي‌توان روي آن‌ها عنوان داستان گذاشت، کيفيتي هست که جمال‌زاده با قدري مراقبت و پرورش آن را در داستان‌نويسي خود به کار برده است- اگر چه جمال‌زاده هيچ‌گاه به منشاء اين تأثير پذيري اشاره نکرده است.
وجه تمايز جمال‌زاده با نويسندگان پيش از خود يا نوشتة گذشتگان در اين است که او «معني» داستان را، اگرچه از طريق گفت‌وگو، به صراحت به زبان نمي‌آورد، بلکه به گونه‌اي مستتر و پيچيده و کمابيش نمادين در حرکات و سکنات آدم‌ها نشان مي‌دهد. عناصر گفت‌وگو و ترسيم سيرت انساني در داستان‌هاي جمال‌زاده بر يک روال منطقي خاص جريان مي‌يابد، و از طريق اين عناصر است که ما مي‌توانيم مطلب را دنبال کنيم و «پيام» نويسنده را بگيريم. غالباً دو يا چند شخصيت براي بحث دربارة نکته‌اي، يا اعلام يک حکم اخلاقي، ادبي و حقوقي، گرد هم مي‌آيند، به گفت‌وشنود مي‌پردازند تا بر فکر يا مبحثي، که هستة مرکزي داستان است، پرتو خيره کننده‌اي بيفکنند. مناسبت و قرارداد براي گفت‌و‌گو، که نقش مهم و «ساختاري» دارد، کمابيش روشن است. همه چيز توسط راوي و به شيوة اول شخص مفرد، به زبان بذله‌آميز روايت مي‌شود. توضيح و اظهارنظر و مفاوضة راوي با شخصيت‌هاي ديگر هماهنگ با مفهومي‌است که داستان حمل مي‌کند. ديگر شخصيت‌ها در ارتباط با راوي - نويسنده- به عنوان محرک عمل مي‌کنند، و گاه به وسيله آن‌ها است که «پيام» اعلام مي‌شود. «فارسي شکر است» معروف‌ترين نمونه‌اي است که اين خصوصيات را کما بيش در خود دارد.
چهار شخصيت، راوي، شيخ، مرد فرنگي مآب و رمضان، در دخمه‌اي تاريک در پشت عمارت گمرک‌خانه بندرانزلي در بازداشت موقت به‌سر مي‌برند، که هر کدام ظاهراً نمايندة بخشي از جامعه ايران‌اند. از لحاظ رمضان، که نمايندة مردم عامي‌کوچه و بازار است، سه شخصيت ديگر فرنگي کافر و ديوانه مي‌نمايند، زيرا «يک کلمه زبان آدم سرشان نمي‌شود». شيخ در گوشه‌اي چمباتمه زده و مشغول خواندن دعا است‌، مرد فرنگي مآب سرگرم مطالعه رماني است و راوي که کلاه فرنگي به سر دارد، و پس از پنج سال به وطن بازگشته است، به خارجي‌هاي ثروتمند شباهت مي‌برد، و همين راوي است که سرانجام از طريق زبان ساده و «شيرين» فارسي موفق به ايجاد رابطه با رمضان مي‌شود و سعي مي‌کند براي او توضيح بدهد که آن دو نفر ديگر ديوانه نيستند، بلکه ايراني هستند ـ منتها يکي زبان قح و غليظ عربي را بلغور مي‌کند و ديگري کلمات فرنگي را. اين است ماية اصلي «فارسي شکر است». در آغاز سياحت‌نامه ابراهيم بيگ همين مايه کما بيش وجود دارد، گيرم جمال‌زاده ترتيب دو موضوع مورد نظر مراغه‌اي - فساد زندگي سياسي در ايران و انحطاط زبان فارسي- را از لحاظ اهميت معکوس ساخته است.
جمال‌زاده در معروف‌ترين داستان خود، که به قول خانلري ادعانامة زبان فارسي است بر ضد افراط و تفريط قديمي‌ها و متجددها، بر همان مضموني تأکيد مي‌کند که در ديباچة «يکي بود و يکي نبود» به تفصيل از آن سخن گفته است. محور داستان نمايش تباهي زبان فارسي و رديه‌اي است بر نفوذ کلام بيگانگان. جمال‌زاده گفته است:«در اين داستان مي‌خواستم به هم‌وطنانم بگويم که اختلاف تربيت و محيط دارد زبان فارسي را، که زبان بسيار زيبا و شيريني است، فاسد مي‌سازد و استعمال کلمات و تعبيرات زياد عربي و فرنگي ممکن است کار را به جايي بکشاند که افراد و طبقات مختلف مردم ايران کم‌کم زبان يک‌ديگر را نفهمند.»
اين مايه، قبل از جمال‌زاده و البته بعد از مراغه‌اي، توسط دهخدا در چرندپرند نيز استفاده شده است، در شماره شانزدهم صوراسرافيل. ماية مورد نظر دهخدا - و پيش از او مراغه‌اي- يعني غيرقابل فهم بودن زبان بعضي قشرهاي اجتماعي و طنز سياسي نهفته در آن در داستان «فارسي شکر است» به مراتب زنده‌تر و پرورده‌تر است، به ويژه اين که با توصيف دقيق و ترسيم چهرة آدم‌ها همراه است. در داستان جمال‌زاده ما فقط با گفت‌وگو و بينش آدم‌ها مواجه نيستيم، بلکه غريزه و احساس و جزييات چهرة آن‌ها را نيز مي‌بينيم. در توصيف صحنة طبيعت و رفتار آدم‌ها نيز همين نازک‌کاري ديده مي‌شود - چيزي که موجب مي‌گردد تا داستان خودجوش و طبيعي به نظر برسد.
در واقع خصلت اصلي فارسي شکر است را کيفيت گفت‌و‌گوپردازي کمابيش هزل‌آميز آن مي‌سازد، و ماجرا و خصوصيت نمايشي (دراماتيک) داستان در مرتبة پايين‌تري قرار دارند. به عبارت ديگر فارسي شکر است نوعي «داستان گفتاري» است که با پايان گرفتن گفتار آدم‌ها، که براي گفت‌وگو در باره نکته‌اي گرد هم آمده بودند، پراکنده مي‌شوند و راوي و قهرمان، هر کدام، به راه خود مي‌روند. البته بر خلاف مقامه‌هاي کلاسيک که راوي سخن‌گوي فعال مايشاء است و شنوندگان او را به دليل کلام حکمت‌آميز و بلاغتش تحسين مي‌کنند در اين‌جا مقام راوي از ديگران چندان برتر نيست، هم سخن‌گو است و هم مستمع. راوي -نويسنده- از قول آدم‌هاي داستان گفت‌وگو را نقل نمي‌کند، بلکه آدم‌ها به‌جاي خودشان، به زبان خاص خود، سخن مي‌گويند. اين شيوه کمابيش در تمثيلات آخوندزاده و ترجمة حاجي باباي اصفهاني نيز به چشم مي‌خورد.
در «فارسي شکر است» گفت‌وگو بازتاب شخصيت آدم‌هاست. آدم‌ها همان طور که هستند، متناسب با طبيعت و اخلاق خود، حرف مي‌زنند، همان طور که فکر مي‌کنند يا بايد فکر کنند. از اين لحاظ، چنان که اشاره شد، گفت‌وگو در داستان جمال‌زاده نقش ساختاري دارد، يعني جزو استخوان‌بندي داستان است. کلام شيخ و مرد فرنگي‌مآب از لحاظ خواننده موجه و باور کردني است، زيرا با جنمِ و گذشتة آن‌ها - گذشته‌اي که ما مي‌توانيم فرض بگيريم- مي‌خواند، و در واقع همين کلام است که خصلت و فرديت آن‌ها را تقويت مي‌کند. بر همين اساس است که هر گاه کم‌ترين انحراف از «واقعي» بودن گفت‌وگو پيش آيد در نظر ما فضاي داستان کم‌رنگ و زايل مي‌شود.
اما نحوة اراية گفت‌وگو در فارسي شکر است همواره کيفيت طبيعي و حساس خود را ندارد. گاه اين حالت براي خواننده پيش مي‌آيد که گويي آدم‌ها دارند براي خواننده - نه مخاطب خودشان- حرف مي‌زنند. به اين دليل گفت‌وگويشان، از لحاظ رابطة آدم‌هاي درون داستان، به گوش ما قدري نامربوط جلوه مي‌کند؛ زيرا در خدمت القاي معنايي است که نويسنده در نظر دارد. در واقع، در چنين لحظاتي، معني از طبيعت گفت‌وگو، از رابطة آدم‌ها و از نقشة داستان، بر نمي‌جوشد و از همين لحاظ روشن و سر راست نيست.
اين وضع کمابيش به زاوية ديد و لحني مربوط است که جمال‌زاده داستان خود را با آن روايت مي‌کند، يعني راوي اول شخص مفرد و خطابه‌هاي اندرز گونه‌اي که جا‌‌به‌جا در داستان منعکس است. راوي آن‌چه را که در داستان رخ مي‌دهد براي خواننده معني مي‌کند. مثلاً پس از آن‌که مرد فرنگي‌مآب به رمضان مي‌گويد:«من هم ساعت‌هاي طولاني هر چه کله خودم را حفر مي‌کنم...» راوي مي‌نويسد - البته براي خواننده:«حفر کردن کله، ترجمه تحت‌الفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فکر و خيال کردن و به جاي آن در فارسي مي‌گويند «هر چه خودم را مي‌کشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار مي‌زنم...» در واقع نويسنده با اين افاضات يا «توضيحات زباني»، که نظاير آن در داستان پراکنده است، از خصوصيت نمايشي داستان مي‌کاهد، همين‌طور است وقتي که با آوردن مترادفات و معلومات لفظي آن‌چه را که به گفتة خودش مي‌توان در چهار کلمه گفت به «چهل کلمه» مي‌نويسد. قطعاتي در داستان وجود دارد که از اصطلاحات و تعبيرات متوالي اشباع است؛ توصيف در توصيف، تشبيه در تشبيه و مثال در مثال يک‌به‌يک و با تأمل به دنبال هم مي‌آيند و داستان را «گران بار» مي‌سازند. گاه اين‌طور به نظر مي‌رسد که نويسنده خواسته است قلت معني را با کثرت لفظ جبران کند، يا براي پر کردن فضاي داستان، يا به قول خودش براي ازدياد «ثروت زبان» است، که به افاضات متوسل مي‌شود و آدم‌ها را به گفت‌وگوهاي طولاني وامي‌دارد. در واقع زبان، اختصاصاً زبان «اختلاط»، به جاي آن که وسيله‌اي باشد در خدمت داستان به هدف داستان بدل شده است؛ به‌طوري که داستان به صورت فرهنگ لغت عاميانه کوچکي در آمده است.
شايد توضيح اين نکته ضروري باشد که به کار بردن عبارات و اصطلاحات عاميانه به خودي خود زبان شخصيت‌هاي يک داستان را به زبان مردم نزديک نمي‌کند. مردم آن‌قدر که در داستان جمال‌زاده مي‌بينيم از آن‌چه به «حرف کوچه» موسوم است، استفاده نمي‌کنند. اصولاً کلمات عاميانه مشکل زبان را حل نمي‌کنند، همين طور شکسته حرف زدن يا با لهجه حرف زدن. در واقع آن چه اهميت دارد بافت زبان و نحوة اجراي آن است، آن کيفيتي است که زبان را تابع شخصيت و موضوع معروض آن مي‌کند، اين‌که چه‌قدر با طبيعت شخصيت سازگار و هماهنگ است.
اما انتشار «فارسي شکر است»، به عنوان اولين داستان کوتاه ايراني، قطع نظر از انگيزة نويسندة آن، حکايتي است چارچوب‌دار که عناصر هنر قصه‌گويي عاميانه و مساعي يک نسل کامل از نويسندگان ايراني در آن ديده مي‌شود. «فارسي شکر است» نمونه‌اي است از حد اعلاي نوآوري در نثر نوشتاري که بيش از هر چيز يک داستان کوتاه است به مفهوم مرسوم اين عبارت، با ساختاري که زيبندة اين نوع ادبي است.


برگرفته از دنياي سخن شمارة 43 مرداد- شهريور 1370


+ نوشته شده در دوشنبه چهاردهم بهمن 1387ساعت توسط faranak