Spiga

بی هدف

یکی از آن روزهابود که حوصله هیچ چیز و هیچکس را نداشتم.رفتم به طرف رودخانه

و در پیاده رو شروع به قدم زدن کردم.چشمم به یک اعلان افتاد: در گذشت جوان ناکام

سعید صادقی. عکس اون پسر بچه معصوم و خندانی که آشغال های ساندویچ های

کتلت را جمع و جور میکرد پشت مغازه صادقی دیدم. تابستون که رفته بودم کتلت

بخورم انجا بود. دستهاش چرک و صورتش سیاه بود ولی چشم های درشتش برق

عجیبی داشت. به صادقی گفتم پسرته؟ گفت آره. گفتم شبیه خودته بعد پسره خندید.

حالا اون مرده بود، نمی دانم چرا. یک نگاهی به داخل مغازه انداختم و قیافه گوشت آلود

و عرق کرده صادقی را مجسم کردم که سیاه پوشیده، ریشش در آمده و گریان است

پسره هنوز داشت میخندید و چشماش برق میزد.

برگشتم به طرف کوچه ای که ماشین را پارک کرده بودم. یک مرد جذامی دیدم که پاهاش

تعادل نداشتند. کت و شلوار کرمی پوشیده بود . دهانش تحلیل رفته بود و حفره اش

بزرگتر از معمول باز بود. بینی نداشت و چشمانش را عینکی تیره پوشانده بود.

به یاد فیلم خانه سیاه است افتادم و شخصیتهای آن.

این مرد را قبلا زیاد دیده بودم زمانی که خیلی کوچکتر بودم.دم در مدرسه مان می ایستاد

آن روزها قامت جوان تری داشت با همین قیافه. جائی منتظر می شد که همه پدر مادرها

منتظر بچه هایشان بودند. من هرگز بچه او را ندیدم.حتما دختر کوچکش از حضور پدرش

آنجا رنج می کشید که خودش را نشان نمیداد. هر روز آن مرد را میدیدم و نمیدانستم

چرا این شکلیست. با کنجکاوی کودکانه زیر چشمی به او نگاه میکردم آن روزها هم کت و

شلوار و عینک مشکی داشت. امروز بعد از گذشت سالیان باز او را دیدم شاید ساکن آن

کوچه بود. سوار ماشین شدم و به طرف قبرستان قدیمی رفتم.

نوشته شده در جمعه هجدهم بهمن 1387ساعت faranak

0 comments: