Spiga

در حال و هوای سن ژرمن


برگرفته از مجموعه داستان: دوست داشتم کسی جائی منتظرم باشد

آنا گاوالدا
برگردان: الهام دارچینیان



سن ژرمن دپِرس؟....نمي‌دانم مي‌خواهيد به من چه بگوييد.


«خداي من، ولي ديگر اين موضوع پيش پا افتاده‌شده، پيش از اين به اين موضوع پرداخت و البته خيلي هم بهتر از تو!»


مي‌دانم. اما چه انتظاري داريد...مطمئن نيستم همه‌ي ماجرا در بلوار كليشي برايم رخ داده باشد، زندگي است ديگر، اين‌گونه است.


باشد، انديشه‌هايتان را براي خودتان نگه داريد و به من گوش دهيد زيرا حس ششمم به من مي‌گويد از اين داستان خوشتان خواهد آمد. گل گند‌م‌هاي ظريف سن ژرمن را مي‌پرستيد، آن‌هنگام كه از اين شب‌هاي دل انگيز و نويد بخش دل‌تان غنج‌ مي‌رود، مرداني كه به گمانتان مجرد مي‌آيند و كمي هم بدبخت.


مي‌دانم از اين همه لذت مي‌بريد. طبيعي است، با وجود اين از آن دست آدم‌هايي نيستيد كه در رستوران ليپ يا كافه دومگو رمان‌هاي ارزان بازاري مي‌خوانند. نه، مسلما شما اين‌طور نيستيد. نمي‌توانيد باشيد.


پس مي‌گويم، امروز صبح در بلوار سن ژرمن مردي را ديدم. من بلوار را بالا مي‌رفتم و او درست روبه روي من پائين مي‌‌آمد. بي‌نظيرترين زوج به نظر مي‌آمديم.


ديدم از دور مي‌آيد. نمي‌دانم، شايد حالت بي‌قيد قدم زدنش توجه‌ام را جلب كرد يا لبه‌ي پالتويش كه گويي جلوتر از او حركت مي‌كرد...خلاصه در بيست متري او بودم و خوب مي‌دانستم كه از دستش نخواهم داد.


چندان هم ناكام نماندم، به يك قدمي‌ام رسيد، ديدم نگاهم مي‌كند. لبخندي شوخ طبعانه زدم؛ از نوع لبخندهاي الهه‌ي عشق رومي‌ها كه چون تيري از كمان رها مي‌شود. البته اندكي محافظه‌كارانه‌تر. او نيز به من لبخند زد. همان‌طور كه به راهم ادامه مي‌دادم، هم‌چنان لبخند بر لب داشتم، به ياد رهگذر بودلر افتادم (كمي پيش تر كه از ساگان گفتم حتما متوجه شديد حافظه ادبي خوبي دارم!!!) آرام‌تر قدم برداشتم، سعي داشتم به ياد بياورم...زني بلند بالا، باريك اندام، در پيراهن بلند سوگواري...دنباله‌اش يادم نبود....بعد از آن ...زني عبور كرد، بله دست زيبايش را بلند كرد، ريسه‌ي گلي در دستش پيچ و تاب مي‌خورد...و در آخر، آه اين تويي كه دوستت مي‌داشتم، اي كاش مي‌دانستي. هربار همين‌طور تمام مي‌شود.


ليكن اين‌بار با ساده‌لوحي آسماني‌ام، احساس مي‌كردم سن‌سباستين (آه، با تير لبخند ارتباط دارد! پس بايد دنبالش كرد؟) حامي من است. اين باور به طرز دل انگيزي استخوان كتفم را گرم مي‌كرد. اما...؟



بر لبه‌ي پياده‌رو ايستادم، در كمين اتومبيل‌ها بودم تا بتوانم از خيابان سن‌پرس بگذرم.


توضيح: يك زن پاريسي كه مي‌خواهد در بلوار سن ژرمن احترام خودش را نگه دارد وقتي چراغ قرمز است هيچ‌وقت از خط عابر پياده عبور نمي‌كند. زن پاريسي كه احترام خودش را نگه مي‌دارد منتظر عبور خيل اتومبيل‌ها مي‌ماند و با اين كه مي‌داند خطرناك است، خودش را وسط خيابان پرتاب مي‌كند. مردن براي ديد زدن ويترين پل‌كا، دل انگيز است.


بالاخره مي‌خواستم به وسط خيابان بپرم كه صدايي نگهم داشت. نمي‌خواهم بگويم «صداي گرم مردانه» تا خوشتان بيايد، نه اين‌طور نبود. فقط يك صدا.


- ببخشيد...


برگشتم، آه اما او كه بود؟...همان طعمه‌ي نازنينِ چند لحظه پيش. همان طور كه چند لحظه پيش بهتان گفتم، از اين لحظه به بعد ديگر كار بودلر تمام است.


- مي‌خواستم بپرسم دوست داريد امشب را با هم شام بخوريم؟...


با خود فكر مي‌كنم، چقدر رمانتيك است...اما جواب مي‌دهم
ادامه...
:

0 comments: