Spiga

هویت


شانتال به یاد می آورد روزی با ژان مارک کنار دریا رفت: بیرون روی ایوان چوبی بر فراز آب شام خوردند
شانتال از آنجا خاطره ای گسترده ازسپیدی دارد. تخته ها میزها صندلی ها رومیزی ها همه سپید بودندفانوسهای
خیابان رنگ سپید داشتند و لامپ ها نوری سپید بر آسمان تابستانی- که هنوز تاریک نشده بود- میتاباندند.
ماه نیز در آسمان سپید بود و همه اطراف را سپید می نمایاند و در این حمام سپیدی شانتال غمی جانفرسا از
دوری ژان مارک در دل داشت . غم دوری؟ چگونه می توانست غم دوری ژان مارک را احساس کند در
حالی که او دربرابرش بود؟چگونه میتواند از غیبت کسی که حضور دارد رنج برد؟

شانتال هنگامی که این دقایق غم دوری عجیب را کنار دریا می گذراند - ناگهان به یاد مرگ کودکش افتاد و
موجی از خوشحالی او را فرا گرفت. دیری ناگذشته از این احساس متوحش می شود. اما هیچکس نمیتواند
بر ضد احساسات کاری کند. احساسات وجود ارند و از دست هر گونه عیبجوئی می گریزند.
می توان خود را ازکاری یا ازبه زبان آوردن سخنی سرزنش کرد- اما نمیتوان خود را به سبب داشتن فلان
یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد- ولوبه این دلیل ساده که هیچ نوع تسلطی بر آن نداریم.
خاطره مرگ پسرش او را از خوشحالی آکنده میساخت و او فقط می توانست معنای این حالت را از خود
بپرسد. پاسخ روشن بود: این بدان معنا بود که بودن در کنار ژان مارک برایش همه چیز است واز برکت
غیبت پسرش میتوانست همه چیز باشد. او خوشحال بود که پسرش مرده است. در حالی که در برابرژان مارک
نشسته بود میل داشت با صدای بلند این احساس را به زبان آورد- اما جرأت نمی کرد. از واکنش های او
مطمئن نبود میترسید که ژان مارک او را هیولائی انگارد.

او از نبود کامل ماجرا لذت میبرد: ماجرا یعنی شیوه در آغوش گرفتن جهان. او دیگر نمیخواست جهان را
در آغوش بگیرد او دیگر جهان را نمی خواست. شانتال طعم خوشبختی بدون ماجرا زیستن وبه ماجرا تمایل
نداشتن رامی چشید به یاد استعاره اش افتاد و گل سرخی را دید که به سرعت همچون در فیلمی با دور تند
پژمرده می شود تا آنجا که ازآن فقط ساقه ای نازک و سیاه رنگ باقی میماند و برای همیشه در عالم سپید
شب نشینی دو نفری شان از دست میرود: گل سرخی که در سپیدی رنگ میبازد.

همان شب درست قبل از به خواب رفتن(ژان مارک پیش تر به خواب رفته بود) بار دیگر به یاد کودک
مرده اش افتاد و این خاطره باز هم با موج ناپسند خوشحالی همراه بود. آنگاه به خود گفت که عشقش به
ژان مارک کفر است- تجاوز به قوانین نوشته ناشده جامعه انسانی است که از آنها دور میشود.
به خود گفت که باید بی کرانگی عشقش را پنهان نگه دارد تا بیزاری بد خواهانه دیگران بر انگیخته نشود.



قسمتی از کتاب هویت|نوشته میلان کوندرا
ترجمه: پرویز همایون پور






0 comments: