Spiga

من و باغچه



باز هم قبل از روشن شدن هوا از خواب پریدم تاریک تر از اون بود که بشه قدم زد

هوس کردم برم گل بخرم خیلی شدید.در واقع این اولین نوروزی بود که بدون کاشتن

بنفشه و شمعدونی از راه رسیده بود و بدون اینکه متوجه آمدنش بشم مرابا خود در سال

1388 جای میداد. حالا بعد از چندین هفته هوس گل کاری بر سر داشتم. بیدار بیدار

بودم گرمکن پوشیدم وبرای خودم قهوه درست کردم 2 پیمانه غلیظ تر از همیشه !

حالا دیگه به این طعم جدید خو کرده ام. چند جرعه نوشیدم . بیرون نگاهی به باغچه

انداختم و فکر کردم چه گلهائی باید بخرم هوا عالی بود سبک و تمیز- یکدست با نور

ملایم. به گل فروشی رسیدم چرخ دستی را برداشتم و خودم را میان گل ها و بوته ها

رها کردم خلوت بود و من بی دلهره دستم را روی برگها می کشیدم وبا نفس عمیق

بوی تازگی را می بلعیدم. بالاخره گلهائی که میخواستم برداشتم وراهی خانه شدم.

همه را روی حیاط آجر فرشم گذاشتم که هنوز از سرمای اول صبح خنک بود بعد

قهوه ی دیگری ریختم موهایم را پشت سر جمع کردم و با یک دنیا شوق کودکانه برای

این بازی خوب آماده شدم. بازی با برگ و خاشاک ونشاندن گلهای تر وتازه میان

خاک نمناک درست مثل نگین- باغچه پر بود از برگهای خشکی که تمام زمستان

به یمن تمیز کاری کارگرها روی گلها سرازیر شده بود وتا نیمی از ساقه شان را

پوشانده بود- تصمیم گرفتم قبل ازشروع تن باغچه را تمیز کنم.کار سختی بود باید

انگشتانم را لابلای تمام ساقه ها حرکت میدادم تا بدون آسیبی به اونا برگ و چوبهای

خشک را بیرون بیارم.طولی نکشید که خودم را دیدم دوزانو تا کمر خم شده ام-

گلبرگهای سفید و قرمز گهگاهی مماس با گونه هام و با چه لذتی برگها را جمع میکنم.

این لذت عمیق باز هم حکایت حس شامه ام بود-

همانطور ادامه دادم و سعی کردم بیشتر خودم را در اون احساس عمیق شناور کنم...

چه شیرین بود- بوی خاک و برگهای نمناک رو به تجزیه- هوای خنک و تازه اول

صبح و شبنم روی برگها - همشون با هم بوی شمال ایران را برام تداعی می کردند.

چشمام رو بستم -چند نفس عمیق کشیدم وتصور کردم الآن در یکی ازجنگل های

شمال خودم را روی زمین رها کرده ام و دارم باچوب ریزه ها و برگها ی خشک

آلونک می سازم - آه چه بوی خوبی ...همانطور ادامه می دادم -باز چشمام را

می بستم و به جنگل ها سفرمی کردم تا اینکه تل بزرگی از برگ کنارم جمع شد و

باغچه عریان و تمیز آماده پذیرفتن گلهای جوان شد. همه را کنار هم نشاندم و بعد

کنار خیسی زمین و گل وخاک- قهوه ام را داغ کردم- سیگاری آتش زدم و با ماهی

قرمزها درد و دل کردم . میگفتند منتظریم لی لی ها گل کنند و من گفتم که به زودی

غنچه یاسمنهای کنار نرده ها باز میشه و حیاط کوچکمون بوی عطر میگیره و به

دنبال اون یاسهای محبوبه شب همه مون رو مست میکنه.

بعد کتاب شوخی از کوندرا رو روی پاهام گذاشتم و شروع به خوندن کردم



حیاط آجر فرشم با گلها و ماهی ها یکی از دلخوشیهای بزرگ منه- بزرگ و کودکانه ...








2 comments:

  پرستو

2:07 PM, April 17, 2009

احساس می‌كنم كاملآ دركت می‌كنم و برای خودمان افسوس می‌خورم كه در دنيايی چنين خشن زندگی می‌كنيم.

  َAgalilian

7:41 PM, April 19, 2009

خوشا به‌حالتون، چه‌قدر ما این‌جا توی این شهر مرده داریم له می‌شیم.