Spiga

نسل من

پدربزرگم نقاشی قهوه خانه ای میکرد

چند تائی از پرده های آن شادروان را در سفر گذشته با خود آوردم.

آنها بالشهائی بودند که بر اثر استفاده زیادرنگ و روی اصلی را

از دست داده بودند. نگاهشان میکردم . به زمانی برگشتم که روی

آن بالشها می جهیدیم و بازی میکردیم.روزگار بی خبری که زیاد

طول نکشید.کودکستان، دبستان و شروع تظاهرات خیابانی و

پچ پچ های خواهر و برادرهای بزرگتر از خودم.سعی در فهم معنای

حکومت نظامی با ذهن کوچکم. یک تعطیلات خیلی طولانی و شروع

دوباره مدرسه با تفاوت فاحشی که عبارت بود از جوراب های ضخیم

و روسریهای کوچکی که زیر گلوی بزرگترها گره خورده بود.

دوران نوجوانی ام با پدیدار شدن شعله های جنگ ۸ ساله تلاقی پیدا کرد

صدام دیو قصه هایمان شدو عراقی هائی که اکنون برادر می نامیم

ملعون و منفور بودند. مناسبتهای مدرسه تشکیل می شد از تشییع جنازه

دسته دسته قربانیان جنگ یا فقط پلاکهای گردنشان.

تعطیلی هم فقط زمانی بود که یکی از سران حکومت ترور می شد یا

خودش میمرد. همسالان من به همراه خودم دانش آموزانی بودیم که

هرصبح از رادیو منتظر شنیدن خبر مرگ کسی بودیم تا کلاسها تعطیل

شوند و یا ما را به کوی و برزن بکشانند تا مرگ بر و زنده باد بگوئیم.

ما را آموزش میدادند که با هر خبر مرگی یا تشییع جنازه ای خوشحالی

کنیم چرا که کودک ده ساله را هیچ چیز مثل تعطیلی و بازی و تفریح

خوشحال نمیکند. و آنهائی که فکر میکردند با بستن مدرسه تقدس

بیشتری به این مسائل و رویدادها میبخشند در اشتباهی محض بودند.

ویا شاید دقیقا منظورشان آلوده کردن قضیه بود که به نظرم این به واقعیت

نزدیکتر است. در سال ۱۳۶۸خورشیدی شدم دانشجوی دانشگاه آزاد

اسلامی-رشته کارشناسی هنر-گرایش نقاشی عمومی.

زمان زیادی احتیاج نداشت تا متوجه شوم دانشجویان نقاشی با بقیه

تفاوت دارند و این تفاوت را به یمن تحقیرهائی که از سوی مسئولان دانشگاه

صورت میگرفت دریافتم. روزی نبود که تک تک ما را به کمیته انضباطی

نکشانند.سال سوم را تمام نکرده بودیم که رئیس دانشگاه آقای ف بعد

از خواندن مقاله ای که بر علیه اش در روزنامه شهر منتشرشده بود و

نویسنده اش یکی از بچه های نقاشی بود، تصمیم گرفت کلاْ رشته نقاشی

را منحل کند و از شر ما دوزخیان راحت شود.سپس همه ما از واحد مرکزی

تهران پایان تحصیل گرفتیم. فکر میکنم تحصیل هنر در ایران یکی از شاق ترین

نوع باشد. کار در کارگاه های نقاشی و مجسمه سازی و تاریکخانه عکاسی

با لباسهای سیاه و بلند دست و پا گیر به همراه گاردهای ارشاد که تمام روز

از حرف زدن دختر و پسرها جلوگیری میکردند.صدای خنده هم قدغن بود.

سوژه های نقاشی هم باید مجوز میگرفتند. گل ،میوه و گلدان و خلاصه طبیعت

بیجان تنها سوژه های مجاز برای نقاشی بودند.

آنها طبیعت بیجان را می پسندیدند چرا که نه حرف میزد نه حرکت میکرد آنها

همه کس وهمه چیز را بیجان میخواستند.

بعد از گذشت یکی دو ترم گروه نقاشی را به ساختمانی زیبا و قدیمی کنار

زاینده رود منتقل کردند.روزی یک توریست ژاپنی که کار هنری میکرد بر حسب

تصادف این ساختمان را دیده بود . باکنجکاوی او ، وساطت ما و اجازه نگهبان

توانست به داخل کارگاه بیاید.مدتها سرگرم دیدن نقاشیهایمان شد که همه

دیوارها را پوشانده بود.گفت به نظر میاد پروژه طبیعت بیجان داشته اید وما

گفتیم نه اینها مدل های هر روزه ما هستند.پرسید پس فیگورانسان چطور؟

جواب دادیم گاهی خودمان برای هم مدل می شویم . در حالی که چشمانش

از حیرت گرد شده بودپرسید با این لباسها؟؟ و ما هم با چشمانمان از او گردتر

جواب دادیم البته. پس چه؟او مثل اینکه با بدوی ترین قبایل جهان روبرو شده

باشد گفت مگر میشود بدون طراحی از فیگور و ماهیچه های بدن انسان نقاش شد؟

آن هم با مدرک لیسانس! آوردن مدل زنده یکی از وظایف دانشگاه هنر است ...

هنگامی که در جوابش گفتیم حکومت چنین اجازه ای نمیدهد و بر خلاف قانون

است در حالی که به سختی می خندید خداحافظی کرد و رفت.

تازه به جاهای دیگر نرسیدیم که تعریف کنیم برای گرفتن مدرک پایان تحصیل باید

یک صفحه از کتاب مقدس را بدون غلط بخوانیم و به سوالهای دینی آخوند دانشگاه

جواب بدهیم.

سالهای غریبی را در دانشگاه آزاد اسلامی گذراندم و آن را تمام کردم.

روزگار زشت و خفقان آوری که با ناچیز ترین امکانات و گران ترین شهریه سعی

داشتیم نقاشی حرفه ای شویم.

تابستانها که به ایران سفر میکنم جوانان را میبینم که دست در دست هم در

خیابان راه میروتد و تا پاسی از شب در رستورانها و کافه ها گپ میزنند.

لباسهای زیبای رنگارنگ به بر دارندو بسیار خوشحال به نظر میرسند.

با خودم فکر میکنم من و نسل من چه دورانی را گذراندیم ! فکر میکنم ما

جوانی نکردیم.البته اشتباه نشود این فقط گروه محدودی از جوانان ما هستند.

من در مورد عامه صحبت میکنم.چیزی که در کوچه و خیابان دیدم. به هر حال

دوست دارم جوانها جوانی کنند آنطورکه باید و آنطور که صحیح است.

از ما که صحیح نبود بقیه هم با خودشان.فکر میکنم تمام آن بحرانها مثل انقلاب

جنگ و شهیدان ومعلولان جنگی و گمنامها و غیره به لحاظ اجتماعی از ما

انسانهای قوی تر و صبور تری ساخته (در مقایسه با نسل بعد از انقلاب.)

من انقلاب دیده جنگدیده و بی وطن و غریب اینطور می اندیشم

خوب زندگی کردن آسان ولی انسان بودن دشوار.



0 comments: