Spiga

سالروز خاموشی اش

طاهره می گفت اولین کسی که نوید رسیدن بهار را هرسال در خانه ام سر میدهد فرانک است.

با کارت پستالهائی که همیشه بین هفته دوم و سوم اسفند پستچی از طرف او می آورد.

بهار خانه من با نام و نشان او آغاز می شود.

و اولین شاخه گلی که برای روز زن میگیرم از اوست...


طاهره جان کارت بهار 87 هنوز با تمبر و آدرس کنار کتابهایم نشسته چرا که توانی نماند تا بمانی

و کارت دیگری با پیام نوروزتان پیروز بر طاقچه بگذاری. نمیدانم چرا آن را در بسته نگه داشته ام !

اکنون بهار هرسال من با تصور روی زیبایت و غم از دست دادنت و هزار و یک خاطره می آمیزد

گوئی روی پل کوچک نهر نیاصرم ایستاده ام شاخه های نو رس سبز کم رنگ بید مجنون می رقصند

و من در راه خانه ات.


************


به قیافه اش نگاه می کنم. خسته است و از حرف زدن گریزان. با نگاهش ملتمسانه

از من می خواهد که به حرفش نگیرم ولی من از سکوت وحشت دارم.

لبریز از سوالم و ناگهان از او میپرسم: راستی اگر عشق رنگ داشت به نظر تو

چه رنگی بود؟

با خشم به من می نگرد. من سکوتش را از او گرفته ام و از طنین صدای خودم در این

وادی خفته می ترسم.به سادگی کسی که میخواهد پاسخی برای رها شدن داده باشد

بدون تعمق می گوید:

آبی

من در حالی که با ملایمت سعی میکنم طنین صدایم....................

...................سیگاری روشن می کند....................چشمهایم را می بندم........

.....پاسخ نمی دهم..............از برابر دیدگانم..................عشقهای آبی زرد سرخ.......عبور...

نه...

عاقبت می گویم:

عشق بی رنگ است.

با لبخندی تمسخر بار و مرموزانه مرا می نگرد و می گوید:

بی رنگی که رنگ نیست.

و من میگویم درست به همین دلیل عشق بیرنگ است.

او باز در پیله سکوت خود فرو رفته و من لبریز از سوال و هراسان از سکوت!

به او مینگرم و او بی رنگ بی رنگ است.



برگزیده از داستان کوتاه "اگر عشق رنگ داشت"

به قلم طاهره مدرس پور

0 comments: