Spiga

سه پاس گُضارم

روزگار غریبی دارم... از آن روزهای بی واژه... روزهائی که پرازحرف هستی و توان گفتن نیست. کلمه پیدا نمیکنی هیچ واژه ای کمک نمیکنه تا حالت واقعیتو توصیف کنی بنویسی بریزی بیرون خاکروبه ها رو، آشغالها رو، خون های خشک شده ی رو زخم هائی که مدت هاست چرکی شدن باید همه رو ریخت بیرون اما نمیشه گفتنی نیست یا توانش در من نیست حرفهای انباشته درسینه انگار یخ زده اند. ازاون وقتا که فرصت پاک کردن اشکاتو نداری از اون روزا که اشک میشه یکی از اعضای صورتت و همیشه اونجاست روی گونه هات و کناره های گوش و گردن از خیسی و رطوبت جاری دائمن خنکه. این روزا درزندگی باید روزای گرونی باشن روزای غریب! اون خبرهائی که همیشه مال دیگران بود و به مردم بیچارۀ غریبه تعلق داشت مال یک "عده"!!! اونائی که خونشون آتیش گرفت اونائی که بیماری لاعلاج گرفتن و اونائی که زندگیشون از دست رفت و... و ... و... مال من گویا تمام شدنی نیستن خودم شده ام سرفصل صفحۀ حوادث! خودم موضوع داغ وسوژۀ مهیج و محبوب آدمها شده ام چه داستان هیجان برانگیزی شده این زندگی سراسر کثافتم!! باید بنویسم باید واژه های یخ زده راتکان دهم خوردشان کنم و بیرون بریزم ازاین سینۀ پردرد و زخمم بنویسم تا دیگران بخوانند و هیجان زده شوند و برای یکدیگر تعریف کنند: آن زنی که چنین و چنان شد، آن خانه... آن خانواده... جائی خواندم" زندگی تمامن یک بازیست چشمهای خود را ببندید و به بازی ادامه دهید هیچ چیز را جدی نگیرید." اگر اینطور باشد من یک بازیگر بسیار قهارم و باید خیلی مغرور باشم که در یکی از سخت ترین بازی ها شرکت کرده ام اما نمیدانم برد و باخت این بازی کی اعلام میشود و من اگر تمایلی به این بازی نداشته باشم باید کدام مادر به خطائی را مطلع کنم ! داور کیست و قانون این بازی چیست؟
شاید هم باید بر این همه خندید و خدا راشکرکرد من باید سپاسگزارخدائی باشم که نمیدانم به کدام گوری رفته و به خاطر رویدادهای بدتری که هنوز وارد روزهای زندگی ام نشده اند همیشه و در همه حال شکر گزار باشم. آن خدا کجاست؟

0 comments: