Spiga

درد نوشت

باید می نوشتم! خسته ام بسیار خسته و دردهای زنانه دیوانه ام کرده است اما به محض اینکه احساس کردم باید نوشت بی درنگ شروع کردم... نمیدانم هجومت در زندگی ام چه معنائی داشت و چه بر سرم آمد که حتی توانائی نوشتن که بزرگترین دلخوشی زندگی ام بود از من صلب شد. این دگرگونی شاید به این خاطرباشد که آن منِ درونم معتقد است حال که قرار است چیزهای واقعی را نگویم وبیرون نریزم پس همان بهتر که ننویسم. حرف های ممنوعه! چقدر لذت میبرم که دیوانه خطابم کنند این حس خوب که در نگاه آنان بی عقل و بی نزاکت باشی این اطمینان را به تو میدهد که یکی از آنها نیستی. آن اطمینان شادی بخش! زندگی ام مسیری را دنبال می کند و یا وارد مرحله ای شده که وقتی جوانتر بودم برای آن دسته افراد با این مدل داستان، دلسوزی و ترحم به خرج می دادم یک نوع دلسوزی که توأم بود با عدم درک کامل از حس متقابل . ترحمی که در ته دل میگفتم ما هرگز درآن گروه قرار نخواهیم گرفت. داستانهای غم انگیز و باور نکردنی را از آن دیگرانی میدانستم که بسیارازمن نوعی فاصله داشتند از خوب یا بد بودنش حرف نمیزنم منظورم صرفا فاصله است مجموعه ای از عوامل و فاکتورهای گوناگونی که دیوار قطوری بین من و آن گروه از آدمها میساخت. اعتقاد داشتم به دلایل زیاد و نامعلومی من از این دایره بیرون هستم اما وای به آن روز که خودت را در مرکز آن دایره ببینی و نگاهی که روزی بر دیگران داشتی امروز دیگران بر تو بیاندازند به ناگاه شدم سرفصل خبر درصفحۀ حوادث که به عنوان چاشنی هیجان، زندگی اشرافی و یکنواخت گروهی دیگر را رنگ و بو و مزه ببخشد و سرگرمشان کند. دست سرنوشت یا هراسم مضخرف دیگری که بتوان روی آن گذاشت تو را بی آنکه بفهمی به گودالی پرتاب میکند که پاهایت تا زانو در گل و لای است، گوشهایت را جانوران موذی می جوند، تمام تنت با سوزن پوشیده شده و یک نفر بالای گودال در تریبون دائما اسم تورا با حقارت تمام تکرار میکند و یادآور می شود که تو اینجا هستی در این مکان سیاه که فقط گندابیست که با هر تلاشی برای خلاصی ازآن هر لحظه بیشتر در قعر فرو می روی.

0 comments: