Spiga

اینجا ایران است



فرودگاه - اضطراب از بودن در وطنت - چشمهائی که از زیر انبوه ابروان سیاه به گذر نامه ات زل زده اند
و تواز پشت شیشه به پشت پلک او زل زده ای مثل ساعتها انتظار است تا زمانی که او تصمیم بگیرد مهر دسته قرمز را با نفرت روی صفحه بکوبد. گذرنامه ات را پس نمیدهد آن را پرتاب می کند جلوی سنینه ات نمی دانم از چه ناراحت است؟ فکر میکنم به خاطرپرت کردن گذرنامه و لطفی که علیرغم عصبانیتش به من داشته ومهر ورود تشکر کنم ولی صورتش تلخ تر از آن است.

بوی تسمه ی گردان- چمدانها و روسریهای عطر خورده. بوی نیمه شب در فرودگاه. در جمعیت پشت شیشه به دنبال صورتی آشنا میگردم. بی فایده است کسی نیست.
اینجا ایران است... بوی دود -بوی پیکان و بوی خاک خوب. انبوه تاکسی های پارک شده با راننده های سر حال و قبراق که گوئی تمام روز خواب بوده اند.
بوی تاکسی و بوی جاده- نور زرد ماشینهای روبرو- سنگینی پلک ها برای 4-5 ساعت- آسمان سورمه ای و چاله اصفهان و صفه - اتوبان خیام و سراشیبی مطهری ...بین تابلوهای سبز راهنما تابلوی قهوه ای که جهت بناهای تاریخی را می نمایاند - پل مارنان را به سمت راست علامت زده - پل مارنان.....طراحی - آبرنگ پرسه زدنها ...
تاکسی ترمز کرد به پل نرسیده بود. خودم را مقابل دو ردیف بی پایان دکمه های زنگ دیدم که فقط شماره داشتند بدون نام. ناگهان گیج و گم شدم- اینکه در وطنت حکم یک خارجی را داری احساس کشنده ایست.
در اصفهان خودم را دیدم با مغنعه و لباس مشکی و کفش کتانی - با شاسی طراحی کنار درخت های در هم پیچیده نشسته ام و پل مارنان را روی کاغذم خط میزنم - چند رهگذر دزدانه کارم را نگاه می کنند. بی اجازه مثل تمام چیزهای دیگر . اخم میکنم همیشه باید اخمومی نشستیم وطراحی میکردیم یک آموزش دیرینه اسلامی یا انقلابی بود. لبخند زدن را در غرب یاد گرفتم.
نمیدانم وقتی صدها طرح از پل مارنان و ناژوان و بقیه زدم فکر میکردم روزی کنار این پل خانه ای داشته باشم؟
حالا بعد از سالها که خود عمریست در اصفهان بودم و به جای مغنعه سیاه - روسری سفید از مد افتاده ای بر سر داشتم و به جای شاسی طراحی - یک ساک سیاه
. اخمو نبودم اما هراسان از اینکه کدام حفره از آن ساختمان بلند خانه من است. بالاخره نگهبان را بیدار کردم و پرسیدم میدانید خانه من کدام است؟
و ناگهان به شکلی مبتذل یاد شعر خانه دوست کجاست افتادم در ناخودآگاهم زمزمه شد: رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید...و بی اختیار هوس سیگار کردم. نگهبان پیر با چشمان خواب آلود نگاهی به صورت دو نقطه دی من انداخت و با بی حوصلگی گفت زنگ یازده- بیا برو توی آسانسور بزن 5
و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه کشان کشان به طرف اطاقکش رفت.
اواجبارا اولین کسی بود که به پیشوازم آمد.
!


4 comments:

  مردی همچون مردمان خاک این کهنه زمین

3:26 AM, August 29, 2009

اینجا ایران است
خاکستری، هراس و اضطراب
یه چیزی جدای همه شرایط حاکم میگه
...
اما زیباست

  آگالیلیان

7:20 PM, August 29, 2009

شاید گفتنش به کسی که ایران وطنشه عجیب باشه، خوش اومدید

  پرستو

1:49 PM, August 30, 2009

سلام فرانك جان خيلی خوش اومدی به وطنت.عاقبت نگرانی و دل‌تنگی كارِ خودش را كرد؟

  Jahangir

10:31 PM, September 02, 2009

yani maa ham hamin !?