Spiga

از طرف امید2


دیوانگان کوکی اندیشمندان جهانند اکنون بدون عقل

زمانه زمان اندوه کثرت انسانست و جای کم

فاخران این زمانه مردگانند؛ خفته اند اینک به زیر خاک گرم

حاکمانند این جهان را؛ مردمش آوارگان مشغول جنگ

عاشقانند این ابر مردان ولیکن عشق جنگ

کودکانند

جنگ؛ پستان

هست ایشان را غریزه میل چنگ

از عطش فریاد چون آتش که می آرند به حلق

غرش مستانه عفریت شومه وقت جنگ

مادران سینه چاک افروخته

کودکان بی سر و خلق ز هم بگریخته

تحفه آوردند ایشان درد را

مادران را

کودکان را

خلق را

omid km. oct

+ نوشته شده در شنبه نهم آذر 1387ساعت توسط faranak

جبران خلیل جبران

انسان میتواند

بی آنکه انسان بزرگی باشد

انسانی آزاده باشد.

اما هیچ انسانی نمی تواند

بی آ نکه آزاده باشد،

انسان بزرگی باشد.

از نامه خلیل جبران

۱۶ مه ۱۹۱۳

خلیل جبران در سال ۱۸۸۳در یکی از دهکده های شمالی لبنان زاده شد.

در سال ۱۸۹۴ به همراه خانواده اش به شهر بوستون در آمریکا مراجعت کرد

در یک مدرسه محلی ثبت نام کرد و استعداد خود را برای نقاشی و طراحی بروز داد.

در سن ۱۴ سالگی موقتا" به لبنان بازگشت و در سال۱۹۰۱ در حالی که ۱۹ سال داشت

به بوستون مراجعت کرد.در ۱۹۰۵ میلادی جزوه «الموسیقی» را در نیویورک

منتشر کرد و پس از ان مجموعه داستانهای کوتاهش به زیر چاپ رفت .

در سن ۲۵ سالگی حدود ۲ سال با کمکهای ماری هاسکل برای ادامه

تحصیل ساکن پاریس شد ودر سال ۱۹۱۰به امریکا بازگشت.

وی در استودیوی شخصی اش به نقاشی و نویسندگی پرداخت.چنداثر ازاو

به زبان انگلیسی و بقیه به زبان عربی منتشر شدند. او عضو گروه

جوانانی بود که نهضت ادبیات مدرن عرب رادر نیو یورک به را ه انداختند.

خلیل جبران در ۱۰ آوریل ۱۹۳۱به علت بیماری سل در یکی از بیمارستان های

نیویورک در گذشت.

از آثار او میتوان«العواصف،باغ پیامبر،بالهای شکسته،عیسی مسیح پسرانسان

المواکب، دیوانه» را نام بردو آخرین کتاب او« خدایان زمینی» است.

مجموعه آثار جبران به زبان عربی در سال ۱۹۶۱ توسط میخائیل نعیمه گردآوری

ودر بیروت زیر عنوان:

المجموعه الکامله لمولفات جبران خلیل جبران

انتشار یافت.

نوشته شده در شنبه نهم آذر 1387ساعت faranak | آرشیو نظرات

از شاملو




میان ماندن ورفتن...

میــــان مـانــدن و رفــتــن حکـایـتـی کردیم

کــه آشـکــارا در پــرده ی کـنـایـت رفــت

مجـال مـا همه این تنگمـایـه بـود و، دریـغ

که مایه خود همه در وجه این حکایت رفت

+ نوشته شده در دوشنبه سیزدهم آبان 1387ساعت توسط faranak | آرشیو نظرات

به مناسبت سالگرد فاجعه قتل داریوش و پروانه فروهر

حرفها نا گفته ماند


چونان دریچه ای خاموش

سپیده سرزده از راه آمد

تمامی هستی را به آتش کشید

ولی دریغ

چون گلی که نامش را

فرصت نکرد تا بیابد

پیش از شکفتن

عطر دلاویزش را

آرام و بی صدا، همراه گلبرگهای نا شکفته

زیر تابش آفتاب رها کرد

و نه نور ماند ونه صبح و نه پرنده

و حتی گفته ای که در یاد ماند

دریغ از آن طلوع زیبا

و این غروب غمگین

ما ماندیم و غموایه های هستی

قطعه ای از کتاب " شاید یک روز"

پروانه فروهر شهریور ۶۷

پرستو و آرش عزیز

یاد و خاطره فروهرها در دهمین سالگرد آذرماه خونین ۱۳۷۷ گرامی باد.

روحشان شاد


باز هم امید

هر روز مرا بشارتیست به رسیدن

روزها می آیند و مرا با خود خواهند برد

و فردا روزی دیگر اگر نیاید, شاید چیزی دیگر

راهی هستم که از خود می گذرم

ای بیقرار,

در عجبم به انتهای راه با آغوشی باز

در انتظار من چگونه ای؟؟؟

ا.ک.م

از طرف امید


چه سهمگين است ازين سان فرياد بر آوردن در سكوت گستره ظلماني شب


شب كه خود مامنيست وحشت زده را و پناهي تا اندوه راآورد به آغوش به تنگ


گرچه خود فرياديست شب بر آمده از دردي چندين ساله از اهتكار خزينه هاي صبر


خود مرحميست نه چندان غريب


گوش تا گوش تنها سكوتست و چندان نظر سوي من


و اي واي اين دل تنگم


سرباز كرده ام امشب به اي واي عقده چركين اين دردم


كه شب اينجا صداي وايو اي واي غريب عاشقان را نعره پندارند


و هر شب من به زير بي نفس آوار تنهايي اگر آهي كشم اينجا

به گوش خفتگان نامردمان دشنام مي ماند


آهم از دل گر چه در مقياس سرد اين تن يخ بسته

چون ابري مصرانه حيات قلب من را گوشزد سازد

ولي اي واي قلب من


به زير برف سرد فصل يخبندان روح من هراران آه را خفتست

شبم سردو تنم سردست و اين آهم كه خود ميراث اين دردست

و اي واي اين دلم تنگست
ا.ک.م

بازار هنر - اصفهان


Honar Bazaar - chiaroscuro تاریخ بنای این اثر هنری به زمان صفویه بر میگردد.

بازار هنر به ضلع شمالی مدرسه چهارباغ متصل است. طول این بازار حدود۳۰۰ متر است

و با گذشت زمان نامهای گوناگونی به خود گرفته است مانند بازار سلطانی، بازار شاهی

بازارچه بلند. شعاعهای نوری که از سقف مشبک بازار برسنگ فرشهای چندصد ساله

سرازیر میشود فضائی بسیار زیبا و دلچسب به وجود می آورد.

تقدیم به همسرم که خاطرات زیبائی از این گوشه اصفهان دارد.روزهای کودکی در خانه چهارباغی چسبیده به بازارچه بلند که هنوز درخت سرو تنومندش در وسط پارک هشت بهشت پا بر جاست.


Paradox of Our Times





> Today we have bigger houses and smaller families; more
> conveniences, but less time
> ما امروزه خانه های بزرگتر اما
> خانواده های کوچکتر داريم؛ راحتی
> بيشتر اما زمان کمتر
>
> we have more degrees, but less common sense; more
> knowledge, but less judgment
> مدارک تحصيلی بالاتر اما درک
> عمومی پايين تر ؛ آگاهی بيشتر اما
> قدرت تشخيص کمتر داريم
>
> We have more experts, but moreproblems; more medicine, but
> less wellness
> متخصصان بيشتر اما مشکلات نيز
> بيشتر؛ داروهای بيشتر اما سلامتی
> کمتر
>
> We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast,
> get to angry too quickly, stay up too late, get up too
> tired, read too little, watch TV too often, and pray too
> seldom
> بدون ملاحظه ايام را می گذرانيم،
> خيلی کم می خنديم، خيلی تند
> رانندگی می کنيم، خيلی زود عصبانی
> می شويم، تا ديروقت بيدار می
> مانيم، خيلی خسته از خواب برمی
> خيزيم، خيلی کم مطالعه می کنيم،
> اغلب اوقات تلويزيون نگاه می کنيم
> و خيلی بندرت دعا می کنيم
>
> We have multiplied our possessions, but reduced our values.
> We talk too much, love too little and lie too often
> چندين برابر مايملک داريم اما
> ارزشهايمان کمتر شده است. خيلی
> زياد صحبت مي کنيم، به اندازه کافی
> دوست نمي داريم و خيلی زياد دروغ
> می گوييم
>
> We've learned how to make a living, but not a life;
> we've added years to life, not life to years
> زندگی ساختن را ياد گرفته ايم اما
> نه زندگی کردن را ؛ تنها به زندگی
> سالهای عمر را افزوده ايم و نه
> زندگی را به سالهای عمرمان
>
> We have taller buildings, but shorter tempers; wider
> freeways, but narrower viewpoints
> ما ساختمانهای بلندتر داريم اما
> طبع کوتاه تر، بزرگراه های پهن تر
> اما ديدگاه های باريکتر
>
> We spend more, but have less; we buy more, but enjoy it
> less
> بيشتر خرج می کنيم اما کمتر
> داريم، بيشتر می خريم اما کمتر لذت
> می بريم
>
> We've been all the way to the moon and back, but have
> trouble crossing the street to meet the new neighbor
> ما تا ماه رفته و برگشته ايم اما
> قادر نيستيم برای ملاقات همسايه
> جديدمان از يک سوی خيابان به آن سو
> برويم
>
> We've conquered outer space, but not inner space.
> We've split the atom, but not our prejudice
> فضا بيرون را فتح کرده ايم اما نه
> فضا درون را، ما اتم را شکافته ايم
> اما نه تعصب خود را
>
> we write more, but learn less; plan more, but accomplish
> less
> بيشتر مي نويسيم اما کمتر ياد مي
> گيريم، بيشتر برنامه مي ريزيم اما
> کمتر به انجام مي رسانيم
>
> We've learned to rush, but not to wait; we have higher
> incomes, but lower morals
> عجله کردن را آموخته ايم و نه صبر
> کردن، درآمدهای بالاتری داريم اما
> اصول اخلاقی پايين تر
>
> We build more computers to hold more information, to
> produce more copies, but have less communication. We are
> long on quantity, but short on quality
> کامپيوترهای بيشتری مي سازيم تا
> اطلاعات بيشتری نگهداری کنيم، تا
> رونوشت های بيشتری توليد کنيم،
> اما ارتباطات کمتری داريم. ما کميت
> بيشتر اما کيفيت کمتری داريم
>
> These are the times of fast foods and slow digestion; tall
> men and short character; steep profits and shallow
> relationships
> اکنون زمان غذاهای آماده اما دير
> هضم است، مردان بلند قامت اما
> شخصيت های پست، سودهای کلان اما
> روابط سطحی
>
> More leisure and less fun; more kinds of food, but less
> nutrition; two incomes, but more divorce; fancier houses,
> but broken homes
> فرصت بيشتر اما تفريح کمتر، تنوع
> غذای بيشتر اما تغذيه ناسالم تر؛
> درآمد بيشتر اما طلاق بيشتر؛
> منازل رويايی اما خانواده های از
> هم پاشيده
>
> That's why I propose, that as of today, you do not keep
> anything for a special occasion, because every day that you
> live is a special occasion
> بدين دليل است که پيشنهاد مي کنم
> از امروز شما هيچ چيز را برای
> موقعيتهای خاص نگذاريد، زيرا هر
> روز زندگی يک موقعيت خاص است
>
> Search for knowledge, read more, sit on your front porch
> and admire the view without paying attention to your needs
> در جستجو دانش باشيد، بيشتر
> بخوانيد، در ايوان بنشينيد و
> منظره را تحسين کنيد بدون آنکه
> توجهی به نيازهايتان داشته باشيد
>
> Spend more time with your family and friends, eat your
> favorite foods, and visit the places you love
> زمان بيشتری را با خانواده و
> دوستانتان بگذرانيد، غذای مورد
> علاقه تان را بخوريد و جاهايی را
> که دوست داريد ببينيد
>
> Life is a chain of moment of enjoyment, not only about
> survival
> زندگی فقط حفظ بقاء نيست، بلکه
> زنجيره ای ازلحظه های لذتبخش است
>
> Use your crystal goblets. Do not save your best perfume,
> and use it every time you feel you want it
> از جام کريستال خود استفاده کنيد،
> بهترين عطرتان را برای روز مبادا
> نگه نداريد و هر لحظه که دوست
> داريد از آن استفاده کنيد
>
> Remove from your vocabulary phrases like "one of these
> days" and "someday". Let's write that
> letter we thought of writing "one of these days "
> عباراتی مانند "يکی از اين
> روزها" و "روزی" را از
> فرهنگ لغت خود خارج کنيد. بياييد
> نامه ای را که قصد داشتيم "يکی
> از اين روزها" بنويسيم همين
> امروز بنويسيم
>
> Let's tell our families and friends how much we love
> them. Do not delay anything that adds laughter and joy to
> your life
> بياييد به خانواده و دوستانمان
> بگوييم که چقدر آنها را دوست
> داريم. هيچ چيزی را که مي تواند به
> خنده و شادی شما بيفزايد به تاُخير
> نيندازيد
>
> Every day, every hour, and every minute is special. And you
> don't know if it will be your last
> هر روز، هر ساعت و هر دقيقه خاص
> است و شما نميدانيد که شايد آن مي
> تواند آخرين لحظه باشد

به یاد خواهرم نازی

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان 1387ساعت توسط faranak | آرشیو نظرات

درباره خویشتن خویش اندیشیدن وحشتناک است

اما این تنها راه صمیمانه کار است:

اندیشیدن درباره خویشتن خویشم بدانگونه که هستم

اندیشیدن به جنبه های زشتم،

اندیشیدن به جنبه های زیبایم،

ودر شگفت شدن از آنها.

چه آغازی میتواند محکم تر و استوار تر از این باشد؟

از چه چیزی میتوانم رشد خود را آغاز کنم

جز از خویشتن خویشم؟

۱۰/ سپتامبر/ ۱۹۲۰

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم آبان 1387ساعت faranak | آرشیو نظرات

به یاد طاهره مدرس پور __کیوان


پنجره هنوز باز است بیرون زیباست نقاشی بر دیوار آویخته

ولی افسوس که صندلی خالی شده...


دوست عزیزم طاهره

گرچه در میان ما نیستی اما میدانم که کلامم را میخوانی .

شاید هم در این لحظه بر فراز شانه هایم کلیدهای حروف را دنبال میکنی.

هنوز سالروز معراجت نشده ، روز تولدت هم نیست و روز تولد من هم نیست

ولی نمیدانم چرا چند روزی است تو را حس میکنم، در خاطرم ، افکارم رفت و آمد

میکنی. امشب هوای آن کردم تا به یادت بنویسم چرا که نامه نگاریهای ما بعد از۱۴

سال پایان گرفت تو رفتی و مرا با این هوس ناتمام تنها گذاشتی :اشتیاق یافتن

پاکتی با حاشیه قرمز و آبی با مهر پست هوائی در صندوق پستی ام که

برای همیشه پایان یافت

کتاب دست نوشته های دل نشینت جلوی رویم باز است که بعد از تو به همت

خانواده ات به چاپ رسید و با سخاوتمندی دختر کوچک تر شما نسخه ای از

آن نسیب من شد.

بخش همیشه طلوع را باز کردم و بسیار بر دلم نشست .

بر آن دیدم قسمتی از آن را با سایر دوستانم شریک شوم.

روحت شاد

همیشه طلوع

در آن نیمه شب ظلمانی شانه های نا شناخته ای مرا می بردند

به دوش. اصوات و اوراد در هم آمیخته بودند همه جا تاریک بود فقط

کورسوی پیه سوزی آن دورها را روشن میکرد. به همدیگر تنه

میزدند فشار می آوردندو توده انبوه مردم برای به دوش کشیدن من

با هم مبارزه میکردند های های گریه ها ، واقعیت گریه تمسخر داشت

مردی زجه میگشید که خوب میشناختمش. ضجه هایش مرا به یاد

خنده های دیوانه وار و غیر عادی او می انداخت. آن وقتها ، آن وقتها

که من هنوز نمرده بودم بارها و بارها از این خنده های رعشه آور به

تشنج نفرت کشیده شده بودم خنده هایش مثل گریه بود و شاید

گریه اش مثل خنده بود و حالا درست با همان آهنگ میگریست و من

دیگر مرز خنده ها و گریه هایش را گم کرده بودم..............

...وقتی خورشید من با تمام ابهت و عظمتش طلوع کردو آسمان را

غرق نور نمود آن احمقها مثل مورچگانی که آب در خوابگه شان بریزند

میگریختند. ولو شده بودند در هم و بر هم، همدیگر را لگد میزنند

فشار می آورند درست همانطور که برای به دوش کشیدن پیکرم

شتابزده و عجول بودندو من با نهایت وسعت قلبم طلوع را احساس

میکردم. شتابان به پا خاستم و این لحظه با شکوه همان لحظه موعود

بود، رستاخیز من، همان رستاخیز جاودانی که بسیار شنیده بودم.

و من در پیشگاه طلوع بپاخاسته، نور و حرارت و گرمای حیات، امواج

سیالی بودند که مرا در خود احاطه کرده بودند، آسمان با صدها

رنگین کمان زیبا آذین شده بودو من دستهایم را از هم گشودم و گیسوان

مرطوبم به دست نسیم افشان شده بود. فریاد بر آوردم.

خورشید من خوش آمدی ای طلوع جاودان به ظلمتکده من

خوش آمدی مرا به خویشتن بخوان مرا به ضیافت نور ببر مرا ببر

به سرزمبن نورها، بلورها ...

..............همیشه طلوع...

به قلم طاهره مدرس پور به تاریخ نا معلوم