گفت رنگ
گفتم شعر
گفت عشق
گفتم پائیز
گفت جنگل
گفتم نسیم
گفت شکوفه
گفتم شقایق
گفت دل عاشق
گفتم کتاب
گفت تو
گفتم سرود
گفت سرخوش
گفتم عشق
گفت مستی
گفتم غم
گفت زیبائی
گفتم دل
گفت بیدل
گفتم صدا
گفت بگو
گفتم پرواز
Monday, March 30, 2009 Posted by Faranak
Sunday, March 29, 2009 Posted by Faranak
Posted by Faranak
Bizet’s Carmen is reputed to be the most famous opera in the world. But, contrary to popular opinion, Bizet and his librettists had nothing to do with the original story behind the scenes
. Carmen is an older tale, one that was first published in the form of a novella in the year 1845.
Merimee heard the story while travelling through Spain. It was recounted to him by a countess. Her telling of the story involved a Spanish gypsy girl and a jealous lover that kills her after finding out about her betrayal. The tale that Merimee set on paper is different than that which he heard. The center of his story is the gypsy girl Carmen, who is a stunning, manipulative woman that leads men astray by her beauty and dancing. Her lover, Jose, is a possessive man at once besotted with her. He leaves his regiment and is accused of a crime that he does not commit. Carmen’s reluctance to commit to him after his sacrifice leads him to kill her in a tragic finale. In the novella, the tale itself is told to the narrator while Jose waits to be executed for his crime.
Merimee was intensely proud of his work. A French writer, he was well-known for his adventures, which he recounted frequently in his later days. His novella did not do well, as was expected, because of the nature of its story. Paris was experiencing a moral leadership at the time, and a story of this sort was silently banned from bookstores and papers.
Bizet chose Carmen for his opera in the year 1874. The libretto was then changed by the librettists of the opera, Halevy and Meilhac. These were popular librettists, and it was rumored that they did not approve of Bizet’s choice at the time. Bizet himself resisted some of the changes they were making because he felt they made the libretto less powerful. In his opinion, the opera was to startle and impress. In the original text, there is no male figure that Carmen is distinctly attracted to. In the libretto, however, this figure takes the form of Escamillo, a spanish rogue. A blond woman named Michaela was added to balance Jose’s character, and offer a foil against which Carmen is cast. Choruses and dancers
are added, in addition to army men and officers. In the opera, Camren is the same strong-willed, destructive siren that she is in the book. There is a strength about her, however, and a fierce passion that wins an audience to her side. She is unflinching in the face of death, and in fact, seems to expect it.
It is interesting to note that Carmen was met with fierce disapproval. Rehearsals were sporadic, and several cast members quit before the performance. The music, slightly Spanish, was resisted. Critics described it as “immoral” and “low.” While Bizet was awarded for the opera several times, he declared himself that it was a flop. Today, however, it has been played in almost every opera house in the world. Carmen’s strength is that it does not impart a moral message, rather, it lets the characters move within their own spheres. As a consequence, Carmen’s passion mingles with Don Jose’s reckless behavior, Michaela’s religious piety, and Escamillo’s male virility to create a breathtaking tale.
Saturday, March 21, 2009 Posted by Faranak
كنارِ سبو سبزهی عيد و سينهای ديگر
چه میشد گَرَت بود، سينِ سرودی
كه هفتاد سين گر تو را هست و آن نه
همان هيمهی خشكِ پاری كه بودی.
كنارِ سبو سبزهی عيد و سينهای ديگر
بدين عذرِ لنگت چه كوشی كه گويی:
«سرودِ من اينجا
«نسيمیست،
«كه از بندِ رختی، گذر میكند، روی بامی
«و میداند آنجا
«در آن جامهها، هيچ جان و دلی نيست
«كه از نام و پيغامِ او شاد گردند» و
آهسته مويی:
«چه شعر و سرودی؟ چه گفت و شنودی؟»
در آن سوی اين هستیِ هيمهوارِ تو، گيتی
بر آيينِ آيينهوارش
سرودهست و بر نغمهی خود فزودهست
چه هوهوی باران، چه هيهای رودی.
ولی تو، همانی كه پارينه بودی
نه شعری شكفتت
نه بر منظری تازه چشمی گشودی.
درين آبیِ آبیِ آفتابی
كنارِ سبو سبزهی عيد و سينهای ديگر
چه میشد گرت بود سينِ سرودی؟
شفیعی کدکنی
Posted by Faranak
Thursday, March 19, 2009 Posted by Faranak
Nowruz Resolution Introduced in Congress
UPDATE: Nowruz Resolution Introduced in Congress
Take Action!
Educate your Member of Congress about the Iranian New Year and ask them to support the Nowruz Resolution
March 19, 2009, Washington, D.C. - Congressman Michael M. Honda (CA-15th) introduced a resolution in honor of the Iranian New Year, into the House of Representatives on March 19, 2009. The resolution recognizes the cultural and historical significance of Nowruz, expresses appreciation to Iranian Americans for their contributions to American society, and wishes Iranian Americans, the people of Iran, and all those who celebrate the holiday a prosperous new year. “The Iranian American community in my 15th District of California,” noted Congressman Honda, “and throughout the US, continues to enrich the diverse tapestry of this great nation. I’m proud to represent a civically engaged Iranian American community, which is actively invested in bettering California’s 15th District. I’m thankful for the contributions Iranian Americans make in all sectors of American public life, including as government, military and law enforcement officials, working to uphold the constitution of the United States and protect all Americans.”PAAIA has urged the introduction of the Nowruz resolution as a part of its broader efforts to foster greater understanding of the Iranian culture and heritage as well as projecting an accurate and positive image of the Iranian American community that truly reflects our values and achievements. PAAIA has worked closely with Congressman Honda’s office to ensure that the language of the resolution captures the inclusive spirit of Nowruz. For example, at PAAIA’s suggestion Congressman Honda has added language, which states “Nowruz embodies the tradition that each individual’s thinking, speaking, and conduct should always be virtuous, and the ideal of compassion for our fellow human beings regardless of ethnicity or religion.” The resolution has a total of 25 original cosponsors and marks the first time that members of Congress have introduced a measure recognizing the cultural and historical significance of Nowruz. Cosponsors include but are not limited to, Representatives John Conyers (MI –14th), Bob Filner (CA-51st), John Lewis (GA-5th), Suzanne Kosmas (FL-24th), Zoe Lofgren (CA-16th), Carolyn Maloney (NY-14th), James Moran (VA-8th), Linda Sanchez (CA-39th), John Tierney (MA-6th), and Frank Wolf (VA-10th). PAAIA wishes to thank NIAC and the many Iranian Americans who have supported this resolution and urged its introduction in Congress.
Posted by Faranak
بخار قهوه
حلقه های دود
نوای نی
سرنا
یک خروار روزمرگی
تحمل پوچی ها
غرق شدن در بیهودگیها
و دغدغه سفت بودن ته دیگ برنج
در امتداد شب
گم میشود
همانطور که صدای خشک زغال طراحی روی کاغذم
در صدای تیز سوت دیگ زودپز
نوک انگشتم حالا یشمی شده
رنگ گرد زغال بارنگ سبز نعناء آمیخته ست
رنگ خوبیست !
Posted by Faranak
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود به سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهائی را
از بخشش شبانه عطر ستاره های کریم
سرشار می کند.
و می شود از آنجا
خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست...
...
یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگهای جوانش
معنی کند
...
همیشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهار پری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روئیده است
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی
من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته است
حس می کنم که "لحظه " سهم من از برگهای تاریخ است
حس می کنم که میز فاصله کاذبی ست در میان گیسوان
من و دستهای این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.
Monday, March 16, 2009 Posted by Faranak
در جعبه های مقوائی کوچک و بزرگی که پر و خالی میکردم در حالی که حشرات وحشتزده با سرعت از لابلای اشیاء آن بالا و پائین میرفتند به دسته ای از کاغذهای کاهی برخوردم دسته ضخیم آنرا به زحمت بیرون کشیدم. آه ، باز هم این حس بویائی من تمام هستی ام را دگرگون کرد. بوی کاغذ کاهی با ذغال آمیخته بود و کنار کاغذها از چرکی دستهائی که روزگاری مکرر بر آنها کشیده شده بود سیاهی کم رنگی داشت. با اشتیاق و احتیاط آنها را تکان مختصری دادم تا اگر جانوری باقیمانده بیرون بیافتد. برای خودم فنجانی چائی ریختم و صندلی را در فاصله مناسبی کنار میز قرار دادم. جرعه ای از چائی نوشیدم، گلویم سوخت آنرا کنار دستم گذاشتم و شروع به ورق زدن کاغذها کردم. خدای بزرگ هر کدام از طرحها لحظات شیرینی را برایم تداعی میکردند، حتی میتوانستم به یاد بیاورم که چه موقعی از روز و چه فصلی بوده وهمچنین فیگورها متعلق به کدام افراد هستند.
با دیدن هر طرحی وقایع آن روز در ذهنم زنده میشد. طرح بعدی، روزهای بعدی و لحظات بعدی . دیدن هیچ وید یوئی از روزهای گذشته نمیتوانست این همه دقایق زیبا را در خاطرم زنده کند.
طرحی از سپید ، طرحی از مامان که مثل همیشه تنگ غروب کمر خسته اش را به مبل تکیه میداد چون وقتی خسته بود دوست داشت روی زمین بنشیند. طرحی از خودم با آن چشمهای سرشار از حس زندگی و تکاپو. طرحی از ماهی قرمز درون تنگ شیشه ای و بالاخره طرحی از خورده ریزهای گوشه حیاط قدیمی مثل نردبان، گلدانهای سفالی،هاون سنگی قدیمی، منقل و انبر آهنی وطناب حلقه شده و سایر خورده ریزهای خاصی که هزار و یک احساس از آن گوشه حیاط به من منتقل میکرد.
تمام وجودم از حس دلتنگی عمیقی پر شد و آرزو کردم کاش الآن کنار این خرت و پرتها نشسته بودم، عصر بود، باد خنکی می آمد وکلاغها آسمان را پوشانده بودند.
مامان فرش حیاط را پهن میکرد و مرا صدا میزد. . .
چقدر کم بودم با آن وجود مهربان نازنین وحالا خودم مادر شده ام و چقدر غم انگیز و دشواراست مادر بودن و چقدر همه چیز به سرعت باد میگذرد. از آنجا تا به کجا ؟ چقدردورم...
Saturday, March 14, 2009 Posted by Faranak
طاهره می گفت اولین کسی که نوید رسیدن بهار را هرسال در خانه ام سر میدهد فرانک است.
با کارت پستالهائی که همیشه بین هفته دوم و سوم اسفند پستچی از طرف او می آورد.
بهار خانه من با نام و نشان او آغاز می شود.
و اولین شاخه گلی که برای روز زن میگیرم از اوست...
طاهره جان کارت بهار 87 هنوز با تمبر و آدرس کنار کتابهایم نشسته چرا که توانی نماند تا بمانی
و کارت دیگری با پیام نوروزتان پیروز بر طاقچه بگذاری. نمیدانم چرا آن را در بسته نگه داشته ام !
اکنون بهار هرسال من با تصور روی زیبایت و غم از دست دادنت و هزار و یک خاطره می آمیزد
گوئی روی پل کوچک نهر نیاصرم ایستاده ام شاخه های نو رس سبز کم رنگ بید مجنون می رقصند
و من در راه خانه ات.
************
به قیافه اش نگاه می کنم. خسته است و از حرف زدن گریزان. با نگاهش ملتمسانه
از من می خواهد که به حرفش نگیرم ولی من از سکوت وحشت دارم.
لبریز از سوالم و ناگهان از او میپرسم: راستی اگر عشق رنگ داشت به نظر تو
چه رنگی بود؟
با خشم به من می نگرد. من سکوتش را از او گرفته ام و از طنین صدای خودم در این
وادی خفته می ترسم.به سادگی کسی که میخواهد پاسخی برای رها شدن داده باشد
بدون تعمق می گوید:
آبی
من در حالی که با ملایمت سعی میکنم طنین صدایم....................
...................سیگاری روشن می کند....................چشمهایم را می بندم........
.....پاسخ نمی دهم..............از برابر دیدگانم..................عشقهای آبی زرد سرخ.......عبور...
نه...
عاقبت می گویم:
عشق بی رنگ است.
با لبخندی تمسخر بار و مرموزانه مرا می نگرد و می گوید:
بی رنگی که رنگ نیست.
و من میگویم درست به همین دلیل عشق بیرنگ است.
او باز در پیله سکوت خود فرو رفته و من لبریز از سوال و هراسان از سکوت!
به او مینگرم و او بی رنگ بی رنگ است.
برگزیده از داستان کوتاه "اگر عشق رنگ داشت"
به قلم طاهره مدرس پور