در جعبه های مقوائی کوچک و بزرگی که پر و خالی میکردم در حالی که حشرات وحشتزده با سرعت از لابلای اشیاء آن بالا و پائین میرفتند به دسته ای از کاغذهای کاهی برخوردم دسته ضخیم آنرا به زحمت بیرون کشیدم. آه ، باز هم این حس بویائی من تمام هستی ام را دگرگون کرد. بوی کاغذ کاهی با ذغال آمیخته بود و کنار کاغذها از چرکی دستهائی که روزگاری مکرر بر آنها کشیده شده بود سیاهی کم رنگی داشت. با اشتیاق و احتیاط آنها را تکان مختصری دادم تا اگر جانوری باقیمانده بیرون بیافتد. برای خودم فنجانی چائی ریختم و صندلی را در فاصله مناسبی کنار میز قرار دادم. جرعه ای از چائی نوشیدم، گلویم سوخت آنرا کنار دستم گذاشتم و شروع به ورق زدن کاغذها کردم. خدای بزرگ هر کدام از طرحها لحظات شیرینی را برایم تداعی میکردند، حتی میتوانستم به یاد بیاورم که چه موقعی از روز و چه فصلی بوده وهمچنین فیگورها متعلق به کدام افراد هستند.
با دیدن هر طرحی وقایع آن روز در ذهنم زنده میشد. طرح بعدی، روزهای بعدی و لحظات بعدی . دیدن هیچ وید یوئی از روزهای گذشته نمیتوانست این همه دقایق زیبا را در خاطرم زنده کند.
طرحی از سپید ، طرحی از مامان که مثل همیشه تنگ غروب کمر خسته اش را به مبل تکیه میداد چون وقتی خسته بود دوست داشت روی زمین بنشیند. طرحی از خودم با آن چشمهای سرشار از حس زندگی و تکاپو. طرحی از ماهی قرمز درون تنگ شیشه ای و بالاخره طرحی از خورده ریزهای گوشه حیاط قدیمی مثل نردبان، گلدانهای سفالی،هاون سنگی قدیمی، منقل و انبر آهنی وطناب حلقه شده و سایر خورده ریزهای خاصی که هزار و یک احساس از آن گوشه حیاط به من منتقل میکرد.
تمام وجودم از حس دلتنگی عمیقی پر شد و آرزو کردم کاش الآن کنار این خرت و پرتها نشسته بودم، عصر بود، باد خنکی می آمد وکلاغها آسمان را پوشانده بودند.
مامان فرش حیاط را پهن میکرد و مرا صدا میزد. . .
چقدر کم بودم با آن وجود مهربان نازنین وحالا خودم مادر شده ام و چقدر غم انگیز و دشواراست مادر بودن و چقدر همه چیز به سرعت باد میگذرد. از آنجا تا به کجا ؟ چقدردورم...
10 years ago
0 comments:
Post a Comment