جمالزاده پيشواي داستاننويسي ايران
محمد بهارلو
به مناسبت هشتادوپنجمين سال انتشار «فارسي شکر است» برگرفته از دنياي سخن شمارة 43 مرداد- شهريور 1370
در آخرين سالهاي قرن شمسي گذشته «کميتة مليون ايراني» در برلن هر جمعه «شبنشيني» داشتند و گرد ميآمدند تا مقالاتي را که براي چاپ در نشريه کاوه مينوشتند براي هم بخوانند. نخستين جنگ جهاني تازه پايان گرفته بود و در فعاليتهاي «کميتة مليون ايراني» و در لحن و جهتگيري نشرية کاوه تغييراتي حاصل شده بود. اعضاي «کميته» عبارت بودند از سيد حسن تقيزاده، محمد قزويني، محمدعلي جمالزاده، ابراهيم پورداود، کاظمزاده ايرانشهر، نصرالله جهانگير و چند تن ديگر. در يکي از شبها وقتي نوبت به جمالزاده ميرسد تا نوشتة خود را در حضور جمع بخواند او نه يک «خطابه»، چنانکه انتظار ميرفت، بلکه حکايت کوتاهي را ميخوانَد که «محض تفريح خاطر» نوشته بوده است. تقريباً همه اصحاب ادبيات در اين عقيده با هم مشترکاند که آن حکايت که با «بضاعت مزجات» و فارسي معمولي و متداول نوشته شده بود برگشتگاه تاريخ ادبيات معاصر ايران است. آن حکايت «فارسي شکر است» نام داشت.
جمالزاده، چنانکه خود ميگويد، در آن شب بيش از همه نگران قضاوت محمد قزويني، نويسندة زبانآور گروه کاوه، بوده است. اديب فاضل از هيچگونه ستايش و تشويقي فروگذار نميکند و بعدها در طي يادداشتي فصاحت لفظ و بلاغت معني انشاي نويسندة جوان را به «قند پارسي» تشبيه ميکند؛ بهطوري که جمالزاده «محرک واقعي» خود را در نويسندگي و داستاننويسي همان ستايش و تشويق ميداند. «فارسي شکر است» در نشرية کاوه در ژانويه1921 (مقارن 1300 شمسي) به چاپ ميرسد، و بدين ترتيب به جرگة ادبيات فارسي، پس از هزار سال نثرنويسي، نوع ادبي جديدي ميپيوندد که تا پيش از آن سابقه نداشته است. صناعت و ساختار داستاننويسي، به شيوة مرسوم غربي، براي اولين بار با «فارسي شکر است» وارد ادبيات ما ميشود، و به عنوان پيشواي داستاننويسي فارسي به جمالزاده تعلق ميگيرد.
جمالزاده در پايان همان سال، يعني 1300، نخستين مجموعة داستانهاي خود را، حاوي شش داستان، يا چنانکه خود نوشته است شش «حکايت» زير عنوان معروف «يکي بود يکي نبود» به چاپ ميرساند. عنوان کتاب از سر آغاز کلام قصه سرايان ايراني گرفته شده است.
نشرية کاوه در آ خرين شماره خود کتاب را به مردم ايران معرفي ميکند، و بدين ترتيب در پايان فعاليت «کميتة مليون ايراني» تولد نوع جديدي از ادبيات، يعني داستان کوتاه ايراني، به جهانيان اعلام ميشود.
ظهور جمالزاده اگرچه ناگهاني و بيمقدمه نيست به مثابة نقطة پاياني است بر يک جريان هزارسالة ادبي؛ ملتقاي ادبيات سياسي و اجتماعي مشروطيت است با داستان کوتاه در زبان فارسي.
پيش از جمالزاده يک نسل از نويسندگان «متعهد» ايراني، انديشة ساده نوشتن فارسي را بر زبان آورده و کمابيش آثاري بر اساس اين انديشه خلق کرده بودند. در آن روزگار شعر و نثر فارسي هنوز در تنگناي نازک خياليهاي سبک هندي بود و دوستداران نثر روان و ساده از تأثير شيوة گذشتگان بر کنار نبودند. علت اين وضع روشن بود، زيرا اکثر آن نويسندگان، که به دليل مقام و موقعيت اجتماعي کمابيش با دستگاه حکومتي رابطه و همکاري داشتند، نوشتههاي گذشتگان را ميپسنديدند و ساده ميکردند. سرشناسترين آنها عبداللطيف طسوجي تبريزي است، که معاصر ناصرالدين شاه بود و با نثري روان و شيرين کتاب معروف هزار و يک شب را به فارسي در آورده بود.
پيدايش و تکوين روزنامهنگاري در ايران با انتشار روزنامه قانون و صور اسرافيل و ترجمه نمايشنامهها و رمانهاي فرنگي انعطاف و تحرک زبان را افزايش داده بود و در شکلگيري نوع جديدي از ادبيات مؤثر بود. سياحتنامه ابراهيمبيگ، کتاب احمد، مسالک المحسنين و سرگذشت حاجي باباي اصفهاني اگرچه از لحاظ سبک و خصوصيات ادبي در يک سطح نيستند در تحول نثر فارسي تأثير ژرفي گذاشتند. نثر طنزآميز و هجايي ملکمخان و دهخدا و ترجمه آثاري نظير سه تفنگدار، بوسة عذرا و تمثيلات، هر کدام خيزشي بودند به سوي ساحت داستان.
اما تأثير دهخدا، به عنوان طرفدار آرمان دموکراسي و نويسندة مقالات بلند آوازة چرندپرند، در شکلگيري ادبيات داستاني مسئله پيچيدهتري است. در نوشتههاي دهخدا، به ويژه چرندپرند، قطعاتي با ساختار روايي وجود دارد که با استناد به آنها، و با وجدان راحت، ميتوان اعلام کرد که دهخدا پيشتاز گرايشهاي نو در ادبيات فارسي است. دهخدا نه فقط زبان عاميانه را در ادبيات فارسي عرضه کرد و به آن اعتبار ادبي بخشيد، بلکه ورشکستگي فارسي منحط و ملالآور بلاغيان را نشان داد. او با انتخاب آگاهانة زبان مردم و عرضه اصطلاحات عاميانه و مثلهاي رايج در زبان نوشتار توانست نشان بدهد که کالاي مترسلان و به قول استاد بهار «مترادفبافان» - آوردن کلمات مطنطن و «مزين» و ذکر مترادفات و معلومات لفظي- ديگر مصرفي ندارد. در واقع استعداد دهخدا در قياس با ساير نويسندگان سادهنويس معاصر خود در اين بود که توانست فارسي عاميانه را با نثر مرسل کلاسيک از بالاي سر جماعت «مترادفباف» به يکديگر متصل کند- اتفاق فرخندهاي که مفهوم نويسندگي را از «سخنپردازي» متمايز ساخت.
آنچه جمالزاده از دهخدا آموخت همان چيزي است که به نثر داستاني معروف است، يعني بيان کردن تجربة انساني به سادهترين و زلالترين زبان ممکن، بهطوري که سيلان آن به راحتي احساس شود. صناعتي که دهخدا در چرندپرند به کار برده است، يعني گفتوشنود ميان راوي و بدل او و يا تکگوييهاي بلند، عميقاً خصلتي داستاني دارد، و جمالزاده در اولين داستانهاي خود اين خصلت را از دهخدا گرفته است. در حقيقت در ساختار روايي پارهاي از متنهاي چرندپرند، که با قيد احتياط ميتوان روي آنها عنوان داستان گذاشت، کيفيتي هست که جمالزاده با قدري مراقبت و پرورش آن را در داستاننويسي خود به کار برده است- اگر چه جمالزاده هيچگاه به منشاء اين تأثير پذيري اشاره نکرده است.
وجه تمايز جمالزاده با نويسندگان پيش از خود يا نوشتة گذشتگان در اين است که او «معني» داستان را، اگرچه از طريق گفتوگو، به صراحت به زبان نميآورد، بلکه به گونهاي مستتر و پيچيده و کمابيش نمادين در حرکات و سکنات آدمها نشان ميدهد. عناصر گفتوگو و ترسيم سيرت انساني در داستانهاي جمالزاده بر يک روال منطقي خاص جريان مييابد، و از طريق اين عناصر است که ما ميتوانيم مطلب را دنبال کنيم و «پيام» نويسنده را بگيريم. غالباً دو يا چند شخصيت براي بحث دربارة نکتهاي، يا اعلام يک حکم اخلاقي، ادبي و حقوقي، گرد هم ميآيند، به گفتوشنود ميپردازند تا بر فکر يا مبحثي، که هستة مرکزي داستان است، پرتو خيره کنندهاي بيفکنند. مناسبت و قرارداد براي گفتوگو، که نقش مهم و «ساختاري» دارد، کمابيش روشن است. همه چيز توسط راوي و به شيوة اول شخص مفرد، به زبان بذلهآميز روايت ميشود. توضيح و اظهارنظر و مفاوضة راوي با شخصيتهاي ديگر هماهنگ با مفهومياست که داستان حمل ميکند. ديگر شخصيتها در ارتباط با راوي - نويسنده- به عنوان محرک عمل ميکنند، و گاه به وسيله آنها است که «پيام» اعلام ميشود. «فارسي شکر است» معروفترين نمونهاي است که اين خصوصيات را کما بيش در خود دارد.
چهار شخصيت، راوي، شيخ، مرد فرنگي مآب و رمضان، در دخمهاي تاريک در پشت عمارت گمرکخانه بندرانزلي در بازداشت موقت بهسر ميبرند، که هر کدام ظاهراً نمايندة بخشي از جامعه ايراناند. از لحاظ رمضان، که نمايندة مردم عاميکوچه و بازار است، سه شخصيت ديگر فرنگي کافر و ديوانه مينمايند، زيرا «يک کلمه زبان آدم سرشان نميشود». شيخ در گوشهاي چمباتمه زده و مشغول خواندن دعا است، مرد فرنگي مآب سرگرم مطالعه رماني است و راوي که کلاه فرنگي به سر دارد، و پس از پنج سال به وطن بازگشته است، به خارجيهاي ثروتمند شباهت ميبرد، و همين راوي است که سرانجام از طريق زبان ساده و «شيرين» فارسي موفق به ايجاد رابطه با رمضان ميشود و سعي ميکند براي او توضيح بدهد که آن دو نفر ديگر ديوانه نيستند، بلکه ايراني هستند ـ منتها يکي زبان قح و غليظ عربي را بلغور ميکند و ديگري کلمات فرنگي را. اين است ماية اصلي «فارسي شکر است». در آغاز سياحتنامه ابراهيم بيگ همين مايه کما بيش وجود دارد، گيرم جمالزاده ترتيب دو موضوع مورد نظر مراغهاي - فساد زندگي سياسي در ايران و انحطاط زبان فارسي- را از لحاظ اهميت معکوس ساخته است.
جمالزاده در معروفترين داستان خود، که به قول خانلري ادعانامة زبان فارسي است بر ضد افراط و تفريط قديميها و متجددها، بر همان مضموني تأکيد ميکند که در ديباچة «يکي بود و يکي نبود» به تفصيل از آن سخن گفته است. محور داستان نمايش تباهي زبان فارسي و رديهاي است بر نفوذ کلام بيگانگان. جمالزاده گفته است:«در اين داستان ميخواستم به هموطنانم بگويم که اختلاف تربيت و محيط دارد زبان فارسي را، که زبان بسيار زيبا و شيريني است، فاسد ميسازد و استعمال کلمات و تعبيرات زياد عربي و فرنگي ممکن است کار را به جايي بکشاند که افراد و طبقات مختلف مردم ايران کمکم زبان يکديگر را نفهمند.»
اين مايه، قبل از جمالزاده و البته بعد از مراغهاي، توسط دهخدا در چرندپرند نيز استفاده شده است، در شماره شانزدهم صوراسرافيل. ماية مورد نظر دهخدا - و پيش از او مراغهاي- يعني غيرقابل فهم بودن زبان بعضي قشرهاي اجتماعي و طنز سياسي نهفته در آن در داستان «فارسي شکر است» به مراتب زندهتر و پروردهتر است، به ويژه اين که با توصيف دقيق و ترسيم چهرة آدمها همراه است. در داستان جمالزاده ما فقط با گفتوگو و بينش آدمها مواجه نيستيم، بلکه غريزه و احساس و جزييات چهرة آنها را نيز ميبينيم. در توصيف صحنة طبيعت و رفتار آدمها نيز همين نازککاري ديده ميشود - چيزي که موجب ميگردد تا داستان خودجوش و طبيعي به نظر برسد.
در واقع خصلت اصلي فارسي شکر است را کيفيت گفتوگوپردازي کمابيش هزلآميز آن ميسازد، و ماجرا و خصوصيت نمايشي (دراماتيک) داستان در مرتبة پايينتري قرار دارند. به عبارت ديگر فارسي شکر است نوعي «داستان گفتاري» است که با پايان گرفتن گفتار آدمها، که براي گفتوگو در باره نکتهاي گرد هم آمده بودند، پراکنده ميشوند و راوي و قهرمان، هر کدام، به راه خود ميروند. البته بر خلاف مقامههاي کلاسيک که راوي سخنگوي فعال مايشاء است و شنوندگان او را به دليل کلام حکمتآميز و بلاغتش تحسين ميکنند در اينجا مقام راوي از ديگران چندان برتر نيست، هم سخنگو است و هم مستمع. راوي -نويسنده- از قول آدمهاي داستان گفتوگو را نقل نميکند، بلکه آدمها بهجاي خودشان، به زبان خاص خود، سخن ميگويند. اين شيوه کمابيش در تمثيلات آخوندزاده و ترجمة حاجي باباي اصفهاني نيز به چشم ميخورد.
در «فارسي شکر است» گفتوگو بازتاب شخصيت آدمهاست. آدمها همان طور که هستند، متناسب با طبيعت و اخلاق خود، حرف ميزنند، همان طور که فکر ميکنند يا بايد فکر کنند. از اين لحاظ، چنان که اشاره شد، گفتوگو در داستان جمالزاده نقش ساختاري دارد، يعني جزو استخوانبندي داستان است. کلام شيخ و مرد فرنگيمآب از لحاظ خواننده موجه و باور کردني است، زيرا با جنمِ و گذشتة آنها - گذشتهاي که ما ميتوانيم فرض بگيريم- ميخواند، و در واقع همين کلام است که خصلت و فرديت آنها را تقويت ميکند. بر همين اساس است که هر گاه کمترين انحراف از «واقعي» بودن گفتوگو پيش آيد در نظر ما فضاي داستان کمرنگ و زايل ميشود.
اما نحوة اراية گفتوگو در فارسي شکر است همواره کيفيت طبيعي و حساس خود را ندارد. گاه اين حالت براي خواننده پيش ميآيد که گويي آدمها دارند براي خواننده - نه مخاطب خودشان- حرف ميزنند. به اين دليل گفتوگويشان، از لحاظ رابطة آدمهاي درون داستان، به گوش ما قدري نامربوط جلوه ميکند؛ زيرا در خدمت القاي معنايي است که نويسنده در نظر دارد. در واقع، در چنين لحظاتي، معني از طبيعت گفتوگو، از رابطة آدمها و از نقشة داستان، بر نميجوشد و از همين لحاظ روشن و سر راست نيست.
اين وضع کمابيش به زاوية ديد و لحني مربوط است که جمالزاده داستان خود را با آن روايت ميکند، يعني راوي اول شخص مفرد و خطابههاي اندرز گونهاي که جابهجا در داستان منعکس است. راوي آنچه را که در داستان رخ ميدهد براي خواننده معني ميکند. مثلاً پس از آنکه مرد فرنگيمآب به رمضان ميگويد:«من هم ساعتهاي طولاني هر چه کله خودم را حفر ميکنم...» راوي مينويسد - البته براي خواننده:«حفر کردن کله، ترجمه تحتالفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فکر و خيال کردن و به جاي آن در فارسي ميگويند «هر چه خودم را ميکشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار ميزنم...» در واقع نويسنده با اين افاضات يا «توضيحات زباني»، که نظاير آن در داستان پراکنده است، از خصوصيت نمايشي داستان ميکاهد، همينطور است وقتي که با آوردن مترادفات و معلومات لفظي آنچه را که به گفتة خودش ميتوان در چهار کلمه گفت به «چهل کلمه» مينويسد. قطعاتي در داستان وجود دارد که از اصطلاحات و تعبيرات متوالي اشباع است؛ توصيف در توصيف، تشبيه در تشبيه و مثال در مثال يکبهيک و با تأمل به دنبال هم ميآيند و داستان را «گران بار» ميسازند. گاه اينطور به نظر ميرسد که نويسنده خواسته است قلت معني را با کثرت لفظ جبران کند، يا براي پر کردن فضاي داستان، يا به قول خودش براي ازدياد «ثروت زبان» است، که به افاضات متوسل ميشود و آدمها را به گفتوگوهاي طولاني واميدارد. در واقع زبان، اختصاصاً زبان «اختلاط»، به جاي آن که وسيلهاي باشد در خدمت داستان به هدف داستان بدل شده است؛ بهطوري که داستان به صورت فرهنگ لغت عاميانه کوچکي در آمده است.
شايد توضيح اين نکته ضروري باشد که به کار بردن عبارات و اصطلاحات عاميانه به خودي خود زبان شخصيتهاي يک داستان را به زبان مردم نزديک نميکند. مردم آنقدر که در داستان جمالزاده ميبينيم از آنچه به «حرف کوچه» موسوم است، استفاده نميکنند. اصولاً کلمات عاميانه مشکل زبان را حل نميکنند، همين طور شکسته حرف زدن يا با لهجه حرف زدن. در واقع آن چه اهميت دارد بافت زبان و نحوة اجراي آن است، آن کيفيتي است که زبان را تابع شخصيت و موضوع معروض آن ميکند، اينکه چهقدر با طبيعت شخصيت سازگار و هماهنگ است.
اما انتشار «فارسي شکر است»، به عنوان اولين داستان کوتاه ايراني، قطع نظر از انگيزة نويسندة آن، حکايتي است چارچوبدار که عناصر هنر قصهگويي عاميانه و مساعي يک نسل کامل از نويسندگان ايراني در آن ديده ميشود. «فارسي شکر است» نمونهاي است از حد اعلاي نوآوري در نثر نوشتاري که بيش از هر چيز يک داستان کوتاه است به مفهوم مرسوم اين عبارت، با ساختاري که زيبندة اين نوع ادبي است.
0 comments:
Post a Comment