آن سه چهار دقیقه خیلی سخت گذشت . همان چند دقیقۀ کذایی که داشتم زیر نگاه بی تفاوت تو که روی بازوت لم داده بودی روی تشک دنبال لباس های زیرم می گشتم تا بپوشم شان . هیچ چیز بدتر از سکوت و خواندن ذهن آدم ها توی این لحظات نیست . میدانستم داری فکر میکنی من یک زنِ لونتیکِ نامتعادل ام که خودم خودم را نقض می کنم . میدانی چطور فکرت را میخوانم ؟ از انجا که بارها با صدای بلند همین ها را گفته یی . خب , حق هم داری . خودم شرط گذاشته بودم هیچوقت بعد از سکس وقتی روی تخت ولو شدیم و داریم سیگار شریکی می کشیم درباۀ تفاوت ها و تضادهایمان حرف نزنیم . دربارۀ چیزهایی که فقط چیزند و می توانند عیش مان را از دماغمان خالی کنند . دربارۀ حقیقت ها , نه واقعیت ها . اما هربار این من هستم که میزنم زیر حرفم . چرایش را هیچوقت نفهمیدم . اما حالا یقین دارم به طرز غریبی به این بحثِ خانه خراب کن بعداز همخوابه گی معتادم . به این که برای هزارمین بار این واقعیتِ تخمیِ به قول تو پررنگ را بکوبی توی صورتم که ما چقدر در جهت مخالفِ بدن هایمان از هم دوریم , که نمی شود با تن دادن حتی یک مویرگ از قلب کسی را صاحب شد چه برسد به ذهن اش را و تمام اتاق با شنیدن این دری وری ها برای هزارمین بار پتک می شود توی ملاجم , دلم می خواهد انگشت بیاندازم زیر پوستم و قلفتی لایه های تن م را که با تو خوابیده , که لذت برده که خواسته که مانده جدا کنم و فرو کنم توی حلقت . واقعیت و حقیقت و عیان و نهانم را مچاله کنم توی ماتحتت طوری که تا عمر داری از دهان برینی . صدایم می زنی . برمیگردم سمتت . با چشم اشاره می کنی زیر صندلی . لنگه کفشم را برمیدارم و میزنم به چاک .
انسیه اکبری/ شاعر-عکاس
10 years ago
0 comments:
Post a Comment