من زندگی ام را یک باره سر نمی کشم
جرعه جرعه از ساغری منحصر به فرد مزمزه می کنم.
جرعه جرعه از ساغری منحصر به فرد مزمزه می کنم.
داستان زندگي مارسل پروست، داستان زندگي مردي است که شيفتة دوران جادويي کودکي است. مردي که زيبايي کودکي را جاوداني ساخت، از زندان زمان و مکان خارج کرد و بر صفحههاي کاغذ جولان داد.
پروست، اين نويسندة تأثيرگذار و پر نفوذ نيمة اول قرن بيستم، از مادري يهودي و پدري کاتوليک زاده شد. مادرش دختر يک دلال ثروتمند بورس بود و پدرش پزشکي بسيار موفق. پروست از زندگي آسوده و مرفهاي برخوردار بود و هيچ کاري جز نويسندگي نکرد؛ گرچه زندگي آساني نگذراند و ضعف جسماني و بيماري آسم، که از نه سالگي به آن دچار شد و همة عمر گرفتار آن بود، روزگار را به او تلخ کرد. در بازگشت از سربازي، خانواده از او خواست که خود را براي پرداختن يه يکي از حرفههاي در خور موقعيت اجتماعياش آماده کند، در نتيجه او به دانشکدة حقوق دانشگاه سوربن رفت و در همان حال به کلاسهاي سياسي تا شايد بعدها ديپلمات شود؛ با اين حال هيچيک را جدي نگرفت و بيشتر وقت خود را در محافل اشرافي، که در آنها بسيار محبوب بود، گذراند و به رغم تن عليلش زندگي ولنگارانهاي پيش گرفت که بعدها مصالح آن به کار نوشتن داستانهايش آمد.
اولين کتابش«خوشيها و روزها» را يک سال بعد از فارغالتحصيل شدن از سوربن منتشر کرد. اين کتاب مجموعهاي از چند مقاله و داستان عشقي رومانتيک بود که خوانندگان را به اين باور ميرساند که«خوشي بر کار» مقدم است. ولي آن چه که او عملاً در زندگي به آن پرداخت حکايت از چيز ديگري دارد. پروست در زندگي ضربههاي سختي خورد و شلاق هوسهايش زخمهاي گزندهاي بر روحش به جا گذاشت و از او آدمي خشن و شرور ساخت؛ ولي مرگ پدر و مادر و درک اين که خودش هم به زودي خواهد مرد، تغيير ماهوي به زندگي او داد. او حس ميکرد که ديگرتاثيرات جديد و جاري زندگي بر او کمرنگ و کمرنگتر ميشود و زمان حال برايش رنگي ندارد و خاطرات کودکي است که پرجلوهتر و سرزندهتر است. موجي از تخيل او را دربرگرفته بود که به نوعي تکرار دقيق نخستين موج تأثيرات زندگياش بود. او در خانه را به روي خود بست، در ميان صندوقچههاي خاطراتش نشست و آنها را دوباره تجربه کرد و به«از زمان از دست رفته» عشق ورزيد؛ چون ميديد که توان آن را دارد که بارها و بارها«اين از دست رفتهها» را چون شالي در دست خود بگيرد و انگشت بر اين رنجها و شاديها بکشد. او خود را در دنياي خاطراتش حاکم مطلق ميديد؛ چرا که ميتوانست آنها را متوقف کند، در هم بريزد وکالبد شکافي کند. او با بزرگنمايي تکههاي ذرهبيني از گذشته توانست به عمق آن دست يابد و در واقع ميتوان گفت که در نيمة دوم زندگي، پروست، به عنوان انساني تجربهگر، ديگر زنده نيست و تنها نويسندة نيمة اول زندگي خود است و گذشته در هزارتوي معدهاش بارها و بارها گواريده ميشود. خودش گفته:«هنرمندانه دست پشت سر ميگذارم، دراز ميکشم و خود را بيقيد و راحت در لباس خوابي گلدوزي شده بر روي کاناپهاي مخملي رها ميکنم و به آرامي رعشة دوران سکونهاي مليح زندگيام را به خاطر ميآورم. من زندگيام را يکباره سر نميکشم؛ جرعه جرعه از ساغري منحصر به فرد مزمزه مي کنم.» اگر بتوانيم براي پروست مکتبي قايل شويم، ميتوان گفت که او متعلق به«فرهنگ خاطرات» است؛ کسي که توانسته رابطة بين هنر و خاطره را بشکافد. براي او مهمترين موضوع شخصيت انساني است و مهمتر از همه شخصيت خودش.«زندگي بيش از همه زندگي من است، به عبارتي ديگر هر نوع زندگي عيني نوعي در هم بافتن منهاي من است.» از نظر فلسفي پروست شاگرد برگسون محسوب ميشود که عقيده دارد زمان يعني تجمع، استمرار و تکامل. به عقيده برگسون زمان از گذشته تا حال ادامه دارد و در آن بالفعل موجود است و به فعاليت خود ادامه ميدهد.
اگر بخواهيم پروست را به هنگام نوشتن مجسم کنيم پر بيراه نيست اگر او را دراز کشيده و قلم به دست در رختخواب ببينيم که خود و ذهنش را به پردة سينماي خلاقي سپرده که بر روي آن خاطراتش نمايش داده ميشود. منتها چشمهاي بيننده اين پرده همانند گوش، فکر و عواطف او با قدرت روي بعضي از تصاوير درنگ ميکند و به آنها معنا ميدهد. او در اين فيلم بازيگر نقش خود است.
در مدت سيزده سال گوشه نشيني و تلاش زاهدانة نوشتن تا به هنگام مرگ، پروست زندگي خود را برخي تدارک و آفرينش کتاب عظيم«در جستوجوي زمان از دست رفته» کرد که البته عمرش کفاف نداد تا آن را، آن گونه که خود دوست داشت، به پايان برساند و چاپ جلدهاي آخر اثرش با سر هم بندي نمونههاي چاپي نامنظم و دست نوشتههاي نويسنده صورت گرفت. تا آن که در سال هزارو نهصد و پنجاه و چهار نسخة معروف پلياد در سه جلد قطور، هر يک بيش از هزار صفحه، به چاپ رسيد و از آن به بعد به عنوان روايت قطعي و رسمي پذيرفته شد.
«درجستو جوي زمان از دست رفته»، زندگينامة خودنوشتِ پروست نيست، هر چند در تار و پود آن بخشهايي از زندگي خودِ پروست وجود دارد، ولي به مانند هر اثر هنري ديگري، واقعيت در آن نشانهاي است که تأويل ميشود و بستري از نشانهها وحدت اين رمان را در عين کثرت شکل ميدهد. در اين رمان به رغم آن که خواننده صداي راوي را ميشنود ولي شناخت چنداني از او ندارد، تنها ميداند که راوي آدم تن درستي نيست و زندگي را به بطالت مي گذراند. ديگر آدمهاي داستان از ديدگاه راوي داوري و معرفي ميشوند؛ ولي خود او به طرز عجيبي مبهم و ناملموس باقي ميماند. کتاب بافتي حلقوي دارد، يعني در پايان کتاب به آغاز آن ميرسيم، و مضمون آن مفاهيم وکهن الگوهاي عام بشري:«عشق و مرگ»، «واقعيت و خيال» و«انديشه و آفرينش» است. پروست در اين کتاب تصوير نقادانهاي از خانوادههاي اشرافي و طبقة متوسط مرفه ارائه ميدهد و نشان ميدهد که چگونه طبقة متوسط به تدريج و به آرامي جايگزين اشراف ميشوند و چطور همه چيز از«کلايد اسکوپ» يا قانون تحول مدام-هيچ چيز ثابت نيست- پيروي ميکند. خودش گفته:«اگر کسي به اندازة کافي در جامعة اشراف و نخبگان جامعه زندگي کرده باشد، در مييابد قانون اسرارآميزي بر اين جامعه حکم ميراند که باعث افول يا طلوع ستارههاي مختلف ميشود.»
تحليل ژرف، کامل و گستردة پروست از عشق و چگونگي شکلگيري، پيشرفت و زوال آن بينظير است؛ گرچه شايد مورد پسند و پذيرش همه نباشد. او پايبند روانشناسي عشق است و جنبههاي فيزيکي را، يا آن چه که امروز اصطلاحاً رابطة جنسي ناميده ميشود، اساس عشق نميداند. از نظر او عشق زماني به اوج ميرسد که تمناهاي جسمي در آن بي اهميت و خواهشهاي فکري و ذهني مهمتر باشد و اين خلاف نظر رماننويسان خلفش، از جمله تولستوي است. تولستوي در کتاب آنا کارنينا و يا داستان نسبتاً بلند سونات کرويتسر نشان ميدهد که آتش عشق تا زماني که هم آغوشي پيش نيآمده سوزان است و بعد از آن ملاحظات ديگري سربرميآورند؛ اما از ديدگاه پروست تمناي جسمي- با آن که وجود دارد- عنصري نسبتاً جزيي از کل مسئلة عشق را، که پروست آن را بلاي مقدس مينامد، تشکيل ميدهد و براي عاشق وفاداري فيزيکي معشوق آن اندازه اهميت ندارد که اين باور که همة محبت معشوق براي او است.
به باور پروست آدمي نه از يک«من» ثابتِ يک پارچه و دائمي که از«من»هاي بسيار ساخته شده است که در دورههاي مختلف زندگي او شکوفا ميشوند، ميپژمرند و ميميرند«زندگي يک قاليچة باشکوه است که منهاي ذهني در تاروپود آن تنيده شدهاند تا شکلي از ابديت بسازند و کل هماهنگي را جلوهگر سازند.» و مرگ عشق زماني اتفاق ميافتد که ما آن«منِ» عاشق را ميکشيم و جاي آن را به«منِ» تازهاي که هيچ خاطرهاي از زمان دلدادگي ندارد ميدهيم:«آيا ميان تو وزني که ديگر دوست نداري و پس از سالها دوباره ميبيني، به همان اندازه مرگ حايل نميشود که ميان تو و او اگر از دنيا رفته بود، زيرا چون ديگر عشقي ميانتان نيست اوي آن زمانها يا خودِ توي آن زمانها ديگر مردهايد؟»
پروست واقعيت و خيال و ماهيت حافظه را نيز به چالش ميکشد؛ ميگويد:«حافظة فرد را ميتوان در چيزهايي که در اطراف او هستند سراغ کرد.» به تعبير او اين چيزها حافظة غير ارادي را فعال ميکنند و بخشهايي از گذشته به گونهاي در ذهن زنده ميشوند که فرد را غرقة غم و يا سرشار از شادي ميسازند، حال آن که شايد در زمان خود چنين تأثيراتي نداشتهاند، و آدمي حس ميکند نه در گذشته است و نه در حال؛ يکسره بيرون از زمان است، شايد در دنيايي که زمان در آن مفهومي ندارد. پروست به خاطرات محو و ريزي نظر دارد که در پشت و پسلههاي ذهن خانه کردهاند و تأثرات حسي گذرا و شادمانيهاي غير منتظره ربط غير مستقيمي با آنها دارد و نتيجهگيري ميکند که واقعيت زنده نه در بيرون از ما، که در درون ما است و هنرمند واقعي آن را جستوجو ميکند و با نشان دادن درک متفاوتي که آدمها از واقعيت دارند ما را به درون ضمير ديگران ميبرد و حقيقيترين و معتبرترين شکل رابطه را ايجاد مي کند:«آدمها در رابطه با ما پيوسته جابهجا ميشوند. در حرکت نامحسوس اما ازلي جهان ايشان را انگار ساکن در نظر ميآوريم؛ در نگاهي آني و آن چنان کوتاه که جابه جاييشان به چشممان نميآيد. اما کافي است در حافظهمان به دو تصويرِ دو زمان متفاوت ايشان نظر کنيم، حتي به فاصلهاي آن قدر نزديک که خود در درون خويشتن تغيير دستکم محسوسي نکرده باشند، تا از تفاوتِ دو تصوير به ميزان جابهجاييشان نسبت به خودمان پي ببريم.»
«اثر هنري تنها وسيلة بازيافتن زمان از دست رفته است.» کتاب حجيم در«جستوجوي زمان از دست رفته»، که حجم عظيم آن خيليها را از خواندنش منصرف کرده، به کساني که با صبر و بردباري صفحههاي اوليه آن را تحمل کردهاند و همراه آدمهاي داستاني بيشمار آن مخيل شدهاند جنبههايي از ظرايف وجودي انسان را، با چنان دقت و گويايي، آشکار ميکند که شايد در هيچ کتاب ديگري نظير آن را نتوان يافت. با خواندن کتاب«در جستوجوي زمان از دست دفته» خواننده به اين باور حتمي ميرسد که اگرچه خواندن پروست زمان و بردباري ميخواهد- به خصوص زمان- اما اين زمان هرگز«از دست رفته» نخواهد بود.
منبع: دیباچه
0 comments:
Post a Comment