زن با بی حوصلگی پیاز را خرد کرد و روی آتش گذاشت تا سرخ شود.چشمهایش می سوخت و گونه هایش
خیس شده بودند. با دستان مرطوب کتابش را ورق زدو سعی کرد دنباله جمله پروست را پیدا کند
"...ازخارق العاده هیچ چیز غائی پدید نمی آید واصولا خارق العاده وجود ندارد. بدین گونه است که هنرمند
برای رسیدن به خویشتن که همان رموز زیبائیست باید از افتادن به دام اسطوره پرستی بپرهیزد."
چشمان زن به نقطه نامعلومی در فضا- بالای صفحه کتابش میخکوب شد و عمیقا به فکر فرو رفت.
نفهمید چه مدتی گذشت...دود بدبوئی اطرافش را گرفته بود. با عصبانیت پیازهای سوخته را در زباله
سرازیر کرد و خورد کردن پیاز و سوزش چشم و اشک هایش همه تکرار شدند-زمانی که افکارش
همچنان" در جستجوی زمان از دست رفته" را جستجو می کرد.
0 comments:
Post a Comment