شبی دیگر
در این تاریکی
با دستانی
یخ بسته
چهره ام را
باز می یابم
خودرا می نگرم
رها گشته در بیکرانه
----------------------------
هر شب قبل از خواب چراغ کنار تختم را روشن می کنم
تا نگاهی بیاندازم به کتابی ، کاغذی، خطی. با روشن کردن
آن صورت مهربان مامان پر از شعاع نور میشود.
با لباس مشکی نشسته و به عادت همیشگی دستهایش
را روی زانوانش قلاب کرده است و باز به عادت همیشگی یا
آموزش دیرینه لبخندی بر لب ندارد، ولی کاملا به یاد دارم و
مطمئن هستم قبل و بعد از حرکت و فشار دکمه دوربین لیخند
تمام صورتش را می پوشاند. دلتنگش هستم این روزها زیاد
غصه می خورد. چون می داند من غصه دارم.من نمی گویم :
من غصه دارم، ولی او می داند. او همه چیز را می داند.
او غصه می خورد. من که غصه های او را می بینم دوباره غصه
می خورم و غصه هایم صد چندان می شود و غصه های او
دو صد چندان بیشتر. کاش غصه هایم را نمی یافت. حد اقل
یکی مان بی غصه می ماند.
انگار این روزها خوب زندگی کردن هم چندان آسان نیست،
درست مثل انسان بودن !
روزاروز
اینک آن دستهای اطمینان بخش را
فقط در رویاها می توانم ببوسم
و حرف می زنم، کار میکنم
و تغییر چندانی نکرده ام، سیگار میکشم ، نگرانم
چگونه رو در روی این همه شب ایستاده ام ؟...
خدا میداند که سالها
برایم چه وحشتهای دیگری را خواهند آورد.
اما اگر تو را در کنار خود می یاقتم
می توانستی مرا تسلی دهی...
0 comments:
Post a Comment