Spiga

به یاد طاهره مدرس پور __کیوان


پنجره هنوز باز است بیرون زیباست نقاشی بر دیوار آویخته

ولی افسوس که صندلی خالی شده...


دوست عزیزم طاهره

گرچه در میان ما نیستی اما میدانم که کلامم را میخوانی .

شاید هم در این لحظه بر فراز شانه هایم کلیدهای حروف را دنبال میکنی.

هنوز سالروز معراجت نشده ، روز تولدت هم نیست و روز تولد من هم نیست

ولی نمیدانم چرا چند روزی است تو را حس میکنم، در خاطرم ، افکارم رفت و آمد

میکنی. امشب هوای آن کردم تا به یادت بنویسم چرا که نامه نگاریهای ما بعد از۱۴

سال پایان گرفت تو رفتی و مرا با این هوس ناتمام تنها گذاشتی :اشتیاق یافتن

پاکتی با حاشیه قرمز و آبی با مهر پست هوائی در صندوق پستی ام که

برای همیشه پایان یافت

کتاب دست نوشته های دل نشینت جلوی رویم باز است که بعد از تو به همت

خانواده ات به چاپ رسید و با سخاوتمندی دختر کوچک تر شما نسخه ای از

آن نسیب من شد.

بخش همیشه طلوع را باز کردم و بسیار بر دلم نشست .

بر آن دیدم قسمتی از آن را با سایر دوستانم شریک شوم.

روحت شاد

همیشه طلوع

در آن نیمه شب ظلمانی شانه های نا شناخته ای مرا می بردند

به دوش. اصوات و اوراد در هم آمیخته بودند همه جا تاریک بود فقط

کورسوی پیه سوزی آن دورها را روشن میکرد. به همدیگر تنه

میزدند فشار می آوردندو توده انبوه مردم برای به دوش کشیدن من

با هم مبارزه میکردند های های گریه ها ، واقعیت گریه تمسخر داشت

مردی زجه میگشید که خوب میشناختمش. ضجه هایش مرا به یاد

خنده های دیوانه وار و غیر عادی او می انداخت. آن وقتها ، آن وقتها

که من هنوز نمرده بودم بارها و بارها از این خنده های رعشه آور به

تشنج نفرت کشیده شده بودم خنده هایش مثل گریه بود و شاید

گریه اش مثل خنده بود و حالا درست با همان آهنگ میگریست و من

دیگر مرز خنده ها و گریه هایش را گم کرده بودم..............

...وقتی خورشید من با تمام ابهت و عظمتش طلوع کردو آسمان را

غرق نور نمود آن احمقها مثل مورچگانی که آب در خوابگه شان بریزند

میگریختند. ولو شده بودند در هم و بر هم، همدیگر را لگد میزنند

فشار می آورند درست همانطور که برای به دوش کشیدن پیکرم

شتابزده و عجول بودندو من با نهایت وسعت قلبم طلوع را احساس

میکردم. شتابان به پا خاستم و این لحظه با شکوه همان لحظه موعود

بود، رستاخیز من، همان رستاخیز جاودانی که بسیار شنیده بودم.

و من در پیشگاه طلوع بپاخاسته، نور و حرارت و گرمای حیات، امواج

سیالی بودند که مرا در خود احاطه کرده بودند، آسمان با صدها

رنگین کمان زیبا آذین شده بودو من دستهایم را از هم گشودم و گیسوان

مرطوبم به دست نسیم افشان شده بود. فریاد بر آوردم.

خورشید من خوش آمدی ای طلوع جاودان به ظلمتکده من

خوش آمدی مرا به خویشتن بخوان مرا به ضیافت نور ببر مرا ببر

به سرزمبن نورها، بلورها ...

..............همیشه طلوع...

به قلم طاهره مدرس پور به تاریخ نا معلوم

0 comments: