Spiga

زنان - سیگار و ادبیات





در يک فيلم قديمي شوروي به نام « چهل و يکمين » که از روي رماني از بوريس لا ورينف به همين نام ساخته شده بود، صحنه اي وجود دارد که مرا هميشه به خود مشغول کرده است. فيلم داستان يک سرباز زن جوان و شجاع ارتش سرخ است که افسري خوش قيافه از ارتش سفيدها را دستگير مي کند. آن ها در يک کلبه قديمي در ميان صحرا قرار دارند و در انتظار بازگشت گروهان نظامي زن جوان هستند. سرباز ارتش سرخ که دگماتيسم به قلب مهربانش راه ندارد، عاشق دشمن ايدئولوژيک جذابش مي شود. در صحنه اي، وقتي که کاغذ سيگار افسر سفيد تمام مي شود، او با گشاده دستي، تنها چيز با ارزش اش، يعني دفتر رنگ و رو رفته اي که در آن شعرهاي خود را يادداشت مي کند، به افسر سفيد هديه مي کند




افسرسفيد سيگارش را با شعرهاي دختر جوان مي پيچد و در مقابل چشمان حيرت زده تماشاچيان، آن ها را به دود تبديل مي کند و به هوا مي فرستد، آن هم تا آخرين خط آنها را. آيا مي شود وضعيتي برعکس را تصور نمود؟ نه، چرا که اين صحنه هر چند هم که ساده لوحانه و متاثرکننده باشد، چيزي بيش از صحنه يک فيلم است؛ استعاره اي نمادين از تاريخ نوشته هاي زنان، موقعيت آنها در ارتباط با خلاقيت هايشان و هم چنين وضعيت مردان در مقابل خلاقيت همسرانشان.

در تمام طول تاريخ، مردان قريحه هاي ادبي زنان را به خاکستر تبديل کرده اند و زنان خود را به خاطر چند کلمه زيبا قرباني نموده اند. کم نبودند نويسندگان مرد بزرگي که در سخت ترين لحظات زندگي تنها به همت زن ها توانستند برپاي بايستند. به خاطر آوريم به عنوان مثال « نادژدا ماندلستام » که شعرهاي شوهرش « اوسيپ » را به خاطر مي سپرد و توانست بدين ترتيب اشعار فراواني از او را نجات دهد، آن هم در شرايطي که انگشت قدرتمند استالين بر روي دکمه « حذف » (١) فشار مي آورد.

تمام همسراني را به ياد آوريم که در عين حال همه چيز هستند: معشوقه، رفيق، ستايشگر، مترجم، همراه، ياري دهنده مالي، مشاور ادبي، تايپسيت، تصحيح کننده مطالب، ويراستاري مخلص، مذاکره کننده اي توانا در مورد قراردادها و نماينده تجاري هنرمند، الهام دهنده، قريحه، مشاور، همکاري پرشور و لطيف که در عين حال هم پيپ نويسنده را برايش آماده و هم دفتر کارش را مرتب مي کند، آشپزي با ذوق، مسئول آرشيو يا کتاب داري با ارزش، خواننده اي پرشور، محافظ امين دست نويس ها، الهه اي مستقر در معابد بزرگ ادبي، خدمتکار موزه هاي نويسندگان که هم به صحافي آثار بزرگ ادبي مشغول است و هم گرد و خاک کتاب هاي شعر را مي روبد، پايه گذار فعال بنيادهايي که به دنبال پخش کتاب هاي شاعران زنده و مرده هستند. بله، تمام اين زنان را به خاطر آوريم.

با وام گيري از زبان انفورماتيک مي شود گفت که زنان در طول تاريخ متن هاي ادبي را « ذخيره » (٢) کرده اند در حالي که مردان به دنبان « حذف » (١) آنان بوده اند.

چه تعداد از مردان (ديکتاتور، صاحب قدرت، مسئول سانسور، ديوانه، آتش افروز، فرمانده سپاه، امپراتور، رهبر) نفرتي عميق نسبت به «نوشته» داشته اند ! اين که گاه زني، ماهي تازه اي را در ميان ورق هاي شعر پيچيده است در مقابل تمام کتاب هايي که توسط امپراتور چين، چينگ هوان تي، به آتش کشيده شد چه ارزشي دارد؟ اگر اينجا و آن جا يک زن براي جمع کردن وسائل شيريني پزي اش از برگ هاي شعر استفاده کرده است در مقابل تن ها دست نويس نابود شده توسط کا.گ.ب. چه به حساب مي آيد؟ اگر موارد نادري بوده است که يک زن براي روشن کردن اجاق از صفحات يک کتاب استفاده کرده، اين مسئله در مقابل تمام کتاب هاي سوزانده ودود شده توسط نازي ها چه بهايي دارد؟ و اگر يکي از آنها براي پاک کردن شيشه از صفحات يک رمان استفاده کرده، اين کار در مقابل خاکستر کتابخانه سارايوو که به دست موشک هاي هاي کارازيک و ملاديک به آتش کشيده، چه داوري اي را بر مي انگيزد؟

آيا مي توان وضعيتي مشابه را بر عکس در نظر گرفت ؟ خير، اين مسئله در تصور هم نمي گنجد. در تمام طول تاريخ، زنان، اين خوانندگان متون، اين طعمه هاي کوچکي که به آساني صيد قلاب ماهيگيري نوشته ها مي شوند، همواره در کنار مردم قرار داشته اند. اين چنين است که در ادبيات نوپا کرواسي قرن نوزدهم، نويسندگان مرد، اين قلم به دستان توانا، تلاش مي کردند که زنان را متقاعد سازند که از خواندن مطالب آلماني دست بکشند، چرا که هيچ کس ديگري نوشته هاي آن ها، اين نويسندگان تازه کار، را نمي خواند.«هنگامي که يک ميهن پرست مي شنود که دختران، نه تنها از خانواده هاي مرفه ، بلکه حتي از ميان مردم عادي ، به زبان ملي بي توجهي مي کنند ، قلبش فشرده مي شود» و خوانندگان زن کرواسي ، اين زنان سخاوتمند، با ترحم نسبت به اين مردان، اما با بي حوصلگي و با خميازه به خواندن آثارشان پرداختند .... به اين ترتيب، مي توان گفت که ادبيات اين کشور کوچک به يمن اين زنان کتاب خوان پاگرفته است.

زنان همواره « روح » خانگي ادبيات بوده اند. استعاره اي از فرشتگان چيره دست، در پس پا گرفتن يک بنگاه نشر، مي توان سايه آن ها را همچون بنيان گزار حقيقي آن موسسه مشاهده نمود. در مقام تمام زحمات زنان، نويسندگان با گشاده دستي تنها نامي از آنها در ديپاچه کتاب مي برند، آن هم به صورت دسته جمعي. اين چنين است که نام زنان اغلب در مقدمه کتاب ها در پايان ليست افرادي قرار مي گيرد که از آنها تشکر مي شود : مسئولين ادبي، مشاورين ادبي، ويراستارها، دوستان و نهادها. در پايين اين هرم گاه نام يک « ماري « جين » يا «ورا » (٣) به چشم مي خورد.

برگرديم بر سر مسئله آغازي مان و و تکرار کنيم که تاريخ زنان، کتاب ، آتش و دود با هم يگانه است و غيرقابل تفکيک و حتي مي توان عجين. تنها زنان و کتاب ها بودند که در ميان شعله هاي آتش دوران تفتيش عقايد (انکيزيسيون) سوزانده شدند. مردان از لحاظ آماري جاي کم اهميتي در ميان اين خاکسترهاي تاريخ داشته اند. جادوگران (زنان باسواد) و کتاب ها (منابع دانش و لذت) هرگاه در طول تاريخ انسان لازم آمده، دستاورد شيطان معرفي شده اند (٤). اين حلقه با خودکشي استعاره اي شاعره آمريکايي، سيلويا پلات بسته مي شود که سرخود را در کوره اجاق آشپزي، اين نماد ياد آور دوزخ فرو برد.

براي پايان دادن به اين تاريخ تلخ، ماجرايي شادتر را تعريف کنيم. بازهم يک داستان روسي. مادري اهل مسکو، بي دليل، براي پسرش به شدت نگران بود: اين جوان شاگردي فوق العاده بود و عاشق ادبيات پوشکيني و غيره. با اين همه، مادر شک داشت که او از مواد مخدر استفاده مي کند. امري که به چشم او، بدترين کارها به حساب مي آمد. از اين رو مادر هر روز جيب هاي پسرش را مي کاويد. بالاخره يک روز آن چيزي را که به دنبالش بود، پيدا کرد : تکه اي معجون قهوه اي رنگ تيره که در ميان کاغذ آلومينيوم پيچيده شده بود. به جاي از بين بردن آن، اين زن تصميم مي گيرد که اثر مواد مخدر را بر روي خود آزمايش کند. با وجود نداشتن هيچ گونه تجربه اي در اين زمينه او موفق مي شود، درست و غلط، يک سيگاري براي خود بپيچد. ظهور ناگهاني پسر در آستانه در، مادررا از نشئه آرام بخشي که در آن فرو مي رفت، بيرون آورد

پسر فرياد زد : مهرچه کوچک من کجاست ؟

مادر با سبک بالي به او پاسخ داد : کشيدمش

در واقع معجون قهوه اي رنگ، آن چنان که مادر تصور مي کرد، حشيش نبود، بلکه قطعه اي از خاک مزار پوشکين بود که به چشم پسر مقدس مي آمد. اين زن در واقع خاک پوشکين را دود کرده بود و بدين ترتيب انتقام سرباز زن گشاده دست ارتش سرخ فيلم « چهل و يکمين » را گرفته بود، هماني که افسر « سفيد » خوش قيافه، شعرهايش را به خاکستر تبديل کرده بود.اين زن ناشناس شايد، بدون آن که بخواهد، صفحه انقلابي جديدي از تاريخ ادبيات را ورق زده باشد. مجددا متذکر مي شوم که « شايد » هرچه که باشد به هر حال بايد از اين زن تشکر نمود


پاورقي ها:

١. delete-1

٢. save

٣. Stacy Schiff نويسنده زندگي نامه « ورا » (خانم ولاديمير نابوکوف) مي نويسد. با توجه به ليست کارهايي که او هرگز انجام آن ها را فرانگرفت (تايپ کردن، رانندگي، آلماني حرف زدن، پيدا کردن اشيا گم شده، بستن يک چتر، پاسخ به تلفن، بريدن صفحات کتاب، صرف کمي وقت براي گياهان)، ساده است که تصور کنيم که « ورا » زندگي اش را صرف چه چيز کرده بود.

٤. در فيلم آمريکايي تايلور هاکفورد به نام وکلاي شيطان، نمايش مدرن شيطان بسيار قابل توجه است. در واقع شيطان (آل پاچينو) و همراهان مونثش خود را از روي دو نشانه مهم مي شناسند : آنها سيگار مي کشند (در آمريکا هيچ کس سيگار نمي کشد مگر آن که تحت تاثير نيروهاي شيطاني قرار گرفته باشد) و زبان خارجي را خيلي خوب صحبت مي کنند (آدم هاي باسواد هم تحت تاثير نيروهاي شيطاني قرار دارند).

منبع: مقالات لاموند دیپلماتیک

A Career Woman’s Short but Sweet Career in the 17th Century



Published: July 22, 2009
NYtimes

WASHINGTON — Think of “Judith Leyster, 1609-1660” at the National Gallery of Art as a 400-year-old answer to the art historian Linda Nochlin’s famous question “Why have there been no great women artists?”


Leyster wasn’t a great artist — not when compared to Rembrandt, Vermeer and other select contemporaries — but she was very, very good. And before her marriage to the painter Jan Miense Molenaer she managed to have an independent career, no small feat for a 17th-century woman.

After training with accomplished painters thought to include Frans Hals, Leyster earned membership in the prestigious Guild of St. Luke in Haarlem. The Dutch artist had her own workshop, her own students and her own style, one that combined the spontaneity of Hals’s brushwork with a Caravaggist chiaroscuro.

What happened next is a familiar story: She married, had children and painted less and less frequently. Her art, unlike her husband’s, fell off the radar. Many of her paintings were attributed to other artists and weren’t properly identified until the 1890s.

The National Gallery show, like Leyster’s brief career, is a bit of a tease. It includes just 10 of her paintings, orchestrated around a splendid self-portrait from the permanent collection. The rest is context: a smattering of work by contemporaries, as well as 17th-century musical instruments that relate to some of the images.

The exhibition was organized by Arthur K. Wheelock Jr., the museum’s curator of northern Baroque painting, in consultation with the Leyster scholar Frima Fox Hofrichter. It occupies the Dutch Cabinet Galleries, an intimate set of rooms intended to evoke period domestic interiors. This installation suits the generally modest scale of Leyster’s art, though the symbolism is unfortunate. (The galleries were carved out of storage space adjacent to the Rembrandts.)

read more

Judith Leyster's painting slide show

بهار میلان کوندرا






Le Monde Diplomatique

by: Guy SCARPETTA

ترجمه: آزیتا نیکنام
april 2009

آخرين نوشته ميلان کوندرا «يک ملاقات» همچون کتاب هاي ديگر اين نويسنده به مسائل سياسي، تنها به طور ضمني اشاره مي کند. آيا مي شود گفت که متن هاي او هيچ ارتباطي با سياست برقرار نمي کنند؟ اين قضاوتي عجولانه است. اگر اين ماجرا را دقيق تر بررسي کنيم ، شايد، مشکلاتي که اخيرا براي نويسنده کتاب «شوخي» و «بارهستي» به وجود آمده را بهتر درک کنيم

.

در ژوئن ١٩٦٧ در حالي که قدرت هنوز رسما در دست متوليان نو استاليني اي بود که نمي توانستند هيجان و تب روشنفکري- فرهنگي اي که همه جزم ها را به چالش کشيده بود مهار کنند، کنگره اتحاد نويسندگان در پراگ تشکيل شد. گزارش مقدماتي جلسه توسط نويسنده جواني ايراد شد که در خارج از مرز هاي کشور، عملا ناشناخته بود. با اين سخنراني جهت و موضع گيري جلسه مشخص شد:نگراني از سرنوشت « ملت هاي کوچک» اروپاي مرکزي که جوانند و مدام در معرض تهديد به وابستگي و يا حتي جذب شدن توسط امپراطوري هاي متنفذ همسايه هستند ( اشاره مستقيم به قيموميت اتحاد شوروي ) و مطالبه ، به ويژه، اصل بنيادي آزادي بيان – عليه هر گونه سانسور، « زيرا حقيقت تنها در گفتگوي آزاد عقايد مختلف بدست مي آيد»- و بدون آن، هستي يک فرهنگ آسيب مي بيند

اين گزارش مورد تشويق حاضران قرار گرفت و ساير افرادي که پس ازآن سخنراني کردند (به خصوص لودويک واکوليک، پاول کوهوت، آنتونن ليحم) نيز در همين جهت ادامه دادند. در واقع، اين جلسه، مقدمه اي بر«بهار پراگ» بود : در مواجهه با اين تمرد، قدرت حاکم، مواضعش را سخت تر کرد، اما ديگرفايده اي نداشت، زيرا اين اعتراضات که از قشر روشنفکر شروع شده بود به همه حوزه هاي جامعه مدني گسترش يافت. در ژانويه ١٩٦٨، الکساندر دوبچک، جانشين « آنتوان نووتني» رهبر حزب و رئيس دولت وقت شد و جنبش عظيم دمکراتيزه کردن رژيم آغاز گشت. آن نويسنده اي که عامل حرکت شده بود و کسي که شخص «نووتني» او را به عنوان « عامل و باني اصلي» اغتشاشاتي که از عهده آرام کردنشان بر نيامد، معرفي کرد(١) ميلان کوندرا نام داشت.

در پاييز ١٩٦٨ چند هفته پس از مداخله نظامي اتحاد شوروي که به طرز وحشيانه اي به جنبش بزرگ آزادي خواهي خاتمه داد ، رمان « شوخي» کوندرا، درفرانسه منتشر شد . اين کتاب با مقدمه اي از آراگون همراه بود که درآن با چندين دهه اطاعت داوطلبانه قطع رابطه کرده و بندگي و وابستگي چکسلواکي را سخت مورد انتقاد قرار داد. او همچنين « عادي سازي» اي را که در جريان بود به عنوان يک فاجعه و به عنوان «بيافراي روح» تعريف کرد

دنباله مطلب

.

پرستو فروهر و چهره ها


مصاحبه با پرستو فروهر (فرزند پروانه و داریوش فروهر)
دربرنامه " به عبارت دیگر/ چهره ها" در تلویزیون بی بی سی فارسی

another side of Iranian art

Aubrey V Beardsley




Aubrey Vincent Beardsley (August 21, 1872 – March 16, 1898) was an influential English artist, illustrator, and author. He was born in Brighton, England.

Beardsley was aligned with the Yellow Book coterie of artists and writers, and produced many illustrations for the magazine. He was also closely aligned with Aestheticism, the British counterpart to Decadence and Symbolism.

Most of his images are done in ink, and feature large dark areas contrasted with large blank ones, and areas of fine detail contrasted with areas with none at all.

Aubrey Beardsley was the most controversial artist of the Art Nouveau era, renowned for his dark and perverse images and the grotesque erotica, which themes he explored in his later work. His most famous erotic illustrations were on themes of history and mythology, including his illustrations for Lysistrata and Salomé.

Beardsley was a close friend of Oscar Wilde and illustrated his play Salomé in 1893 for its French release; it was released in English the following year. He also produced extensive illustrations for books and magazines (e.g. for a deluxe edition of Sir Thomas Malory's Le Morte d'Arthur) and worked for magazines like The Savoy and The Studio. Beardsley also wrote Under the Hill, an unfinished erotic tale based loosely on the legend of Tannhäuser.

Beardsley was also a caricaturist and even did some political cartoons, mirroring Wilde's irreverent wit in art. Beardsley's work reflected the decadence of his era and his influence was enormous, clearly visible in the work of the French Symbolists, the Poster Art Movement of the 1890s and the work of many later-period Art Nouveau artists like Pape, Mucha and Clarke.

Beardsley was a public character as well as a private eccentric. He said, "I have one aim — the grotesque. If I am not grotesque I am nothing." Wilde said he had "a face like a silver hatchet, and grass green hair."

Although Beardsley was aligned with the homosexual clique that included Oscar Wilde and other English aesthetes, the details of Beardsley's sexuality remain in question. Speculation about the artist's sexuality include the rumors of an incestuous relationship with his elder sister, Mabel, who may have borne his miscarried child.

Beardsley died of tuberculosis in Menton, France at the age of 25 on March 16, 1898.


در جستجوی مارسل پروست



من زندگی ام را یک باره سر نمی کشم
جرعه جرعه از ساغری منحصر به فرد مزمزه می کنم
.





داستان زندگي مارسل پروست، داستان زندگي مردي است که شيفتة دوران جادويي کودکي‌ است. مردي که زيبايي کودکي را جاوداني ساخت، از زندان زمان و مکان خارج کرد و بر صفحه‌هاي کاغذ جولان داد.

پروست، اين نويسندة تأثيرگذار و پر نفوذ نيمة اول قرن بيستم، از مادري يهودي و پدري کاتوليک زاده شد. مادرش دختر يک دلال ثروتمند بورس بود و پدرش پزشکي بسيار موفق. پروست از زندگي آسوده و مرفه‌اي برخوردار بود و هيچ کاري جز نويسندگي نکرد؛ گرچه زندگي آساني نگذراند و ضعف جسماني و بيماري آسم، که از نه سالگي به آن دچار شد و همة عمر گرفتار آن بود، روزگار را به او تلخ کرد. در بازگشت از سربازي، خانواده از او خواست که خود را براي پرداختن يه يکي از حرفه‌هاي در خور موقعيت اجتماعي‌اش آماده کند، در نتيجه او به دانش‌کدة حقوق دانش‌گاه سوربن رفت و در همان حال به کلاس‌هاي سياسي تا شايد بعدها ديپلمات شود؛ با اين حال هيچ‌يک را جدي نگرفت و بيش‌تر وقت خود را در محافل اشرافي، که در آن‌ها بسيار محبوب بود، گذراند و به رغم تن عليلش زندگي ولنگارانه‌اي پيش گرفت که بعدها مصالح آن به کار نوشتن داستان‌هايش آمد.
اولين کتابش«خوشي‌ها و روزها» را يک سال بعد از فارغ‌التحصيل شدن از سوربن منتشر کرد. اين کتاب مجموعه‌اي از چند مقاله و داستان عشقي رومانتيک بود که خوانندگان را به اين باور مي‌رساند که«خوشي بر کار» مقدم است. ولي آن چه که او عملاً در زندگي به آن پرداخت حکايت از چيز ديگري دارد. پروست در زندگي ضربه‌هاي سختي خورد و شلاق هوس‌هايش زخم‌هاي گزنده‌اي بر روحش به جا گذاشت و از او آدمي خشن و شرور ساخت؛ ولي مرگ پدر و مادر و درک اين‌ که خودش هم به زودي خواهد مرد، تغيير ماهوي به زندگي او داد. او حس مي‌کرد که ديگرتاثيرات جديد و جاري زندگي بر او کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر مي‌شود و زمان حال برايش رنگي ندارد و خاطرات کودکي است که پرجلوه‌تر و سرزنده‌تر است. موجي از تخيل او را دربرگرفته بود که به نوعي تکرار دقيق نخستين موج تأثيرات زندگي‌اش بود. او در خانه را به روي خود بست، در ميان صندوق‌چه‌هاي خاطراتش نشست و آن‌ها را دوباره تجربه کرد و به«از زمان از دست رفته» عشق ورزيد؛ چون مي‌ديد که توان آن را دارد که بارها و بارها«اين از دست رفته‌ها» را چون شالي در دست خود بگيرد و انگشت بر اين رنج‌ها و شادي‌ها بکشد. او خود را در دنياي خاطراتش حاکم مطلق مي‌ديد؛ چرا که مي‌توانست آن‌ها را متوقف کند، در هم بريزد وکالبد شکافي کند. او با بزرگ‌نمايي تکه‌هاي ذره‌بيني از گذشته توانست به عمق آن دست يابد و در واقع مي‌توان گفت که در نيمة دوم زندگي، پروست، به عنوان انساني تجربه‌گر، ديگر زنده نيست و تنها نويسندة نيمة اول زندگي خود است و گذشته در هزارتوي معده‌اش بارها و بارها گواريده مي‌شود. خودش گفته:«هنرمندانه دست پشت سر مي‌گذارم، دراز مي‌کشم و خود را بي‌قيد و راحت در لباس خوابي گل‌دوزي شده بر روي کاناپه‌اي مخملي رها مي‌کنم و به آرامي رعشة دوران سکون‌هاي مليح زندگي‌ام را به خاطر مي‌آورم. من زندگي‌ام را يک‌باره سر نمي‌کشم؛ جرعه جرعه از ساغري منحصر به فرد مزمزه مي کنم.» اگر بتوانيم براي پروست مکتبي قايل شويم، مي‌توان گفت که او متعلق به«فرهنگ خاطرات» است؛ کسي که توانسته رابطة بين هنر و خاطره را بشکافد. براي او مهم‌ترين موضوع شخصيت انساني است و مهم‌تر از همه شخصيت خودش.«زندگي بيش از همه زندگي من است، به عبارتي ديگر هر نوع زندگي عيني نوعي در هم بافتن من‌هاي من است.» از نظر فلسفي پروست شاگرد برگسون محسوب مي‌شود که عقيده دارد زمان يعني تجمع، استمرار و تکامل. به عقيده برگسون زمان از گذشته تا حال ادامه دارد و در آن بالفعل موجود است و به فعاليت خود ادامه مي‌دهد.
اگر بخواهيم پروست را به هنگام نوشتن مجسم کنيم پر بي‌راه نيست اگر او را دراز کشيده و قلم به دست در رختخواب ببينيم که خود و ذهنش را به پردة سينماي خلاقي سپرده که بر روي آن خاطراتش نمايش داده مي‌شود. منتها چشم‌هاي بيننده اين پرده همانند گوش، فکر و عواطف او با قدرت روي بعضي از تصاوير درنگ مي‌کند و به آن‌ها معنا مي‌دهد. او در اين فيلم بازي‌گر نقش خود است.
در مدت سيزده سال گوشه نشيني و تلاش زاهدانة نوشتن تا به هنگام مرگ، پروست زندگي خود را برخي تدارک و آفرينش کتاب عظيم«در جست‌وجوي زمان از دست رفته» کرد که البته عمرش کفاف نداد تا آن را، آن گونه که خود دوست داشت، به پايان برساند و چاپ جلدهاي آخر اثرش با سر هم بندي نمونه‌هاي چاپي نامنظم و دست نوشته‌هاي نويسنده صورت گرفت. تا آن که در سال هزارو نهصد و پنجاه و چهار نسخة معروف پلياد در سه جلد قطور، هر يک بيش از هزار صفحه، به چاپ رسيد و از آن به بعد به عنوان روايت قطعي و رسمي پذيرفته شد.
«درجست‌و جوي زمان از دست رفته»، زندگي‌نامة خودنوشتِ پروست نيست، هر چند در تار و پود آن بخش‌هايي از زندگي خودِ پروست وجود دارد، ولي به مانند هر اثر هنري ديگري، واقعيت در آن نشانه‌اي است که تأويل مي‌شود و بستري از نشانه‌ها وحدت اين رمان را در عين کثرت شکل مي‌دهد. در اين رمان به رغم آن که خواننده صداي راوي را مي‌شنود ولي شناخت چنداني از او ندارد، تنها مي‌داند که راوي آدم تن درستي نيست و زندگي را به بطالت مي گذراند. ديگر آدم‌هاي داستان از ديدگاه راوي داوري و معرفي مي‌شوند؛ ولي خود او به طرز عجيبي مبهم و ناملموس باقي مي‌ماند. کتاب بافتي حلقوي دارد، يعني در پايان کتاب به آغاز آن مي‌رسيم، و مضمون آن مفاهيم وکهن الگوهاي عام بشري:«عشق و مرگ»، «واقعيت و خيال» و«انديشه و آفرينش» است. پروست در اين کتاب تصوير نقادانه‌اي از خانواده‌هاي اشرافي و طبقة متوسط مرفه ارائه مي‌دهد و نشان مي‌دهد که چگونه طبقة متوسط به تدريج و به آرامي جاي‌گزين اشراف مي‌شوند و چطور همه چيز از«کلايد اسکوپ» يا قانون تحول مدام-هيچ چيز ثابت نيست- پيروي مي‌کند. خودش گفته:«اگر کسي به اندازة کافي در جامعة اشراف و نخبگان جامعه زندگي کرده باشد، در مي‌يابد قانون اسرارآميزي بر اين جامعه حکم مي‌راند که باعث افول يا طلوع ستاره‌هاي مختلف مي‌شود.»
تحليل ژرف، کامل و گستردة پروست از عشق و چگونگي شکل‌گيري، پيشرفت و زوال آن بي‌نظير است؛ گرچه شايد مورد پسند و پذيرش همه نباشد. او پاي‌بند روانشناسي عشق است و جنبه‌هاي فيزيکي را، يا آن چه که امروز اصطلاحاً رابطة جنسي ناميده مي‌شود، اساس عشق نمي‌داند. از نظر او عشق زماني به اوج مي‌رسد که تمناهاي جسمي در آن بي اهميت و خواهش‌هاي فکري و ذهني مهم‌تر باشد و اين خلاف نظر رمان‌نويسان خلفش، از جمله تولستوي است. تولستوي در کتاب آنا کارنينا و يا داستان نسبتاً بلند سونات کرويتسر نشان مي‌دهد که آتش عشق تا زماني که هم آغوشي پيش نيآمده سوزان است و بعد از آن ملاحظات ديگري سربرمي‌آورند؛ اما از ديدگاه پروست تمناي جسمي- با آن که وجود دارد- عنصري نسبتاً جزيي از کل مسئلة عشق را، که پروست آن را بلاي مقدس مي‌نامد، تشکيل مي‌دهد و براي عاشق وفاداري فيزيکي معشوق آن اندازه اهميت ندارد که اين باور که همة محبت معشوق براي او است.
به باور پروست آدمي نه از يک«من» ثابتِ يک پارچه و دائمي که از«من»هاي بسيار ساخته شده است که در دوره‌هاي مختلف زندگي او شکوفا مي‌شوند، مي‌پژمرند و مي‌ميرند«زندگي يک قالي‌چة باشکوه است که من‌هاي ذهني در تاروپود آن تنيده شده‌اند تا شکلي از ابديت بسازند و کل هماهنگي را جلوه‌گر سازند.» و مرگ عشق زماني اتفاق مي‌افتد که ما آن«منِ» عاشق را مي‌کشيم و جاي آن را به«منِ» تازه‌اي که هيچ خاطره‌اي از زمان دل‌دادگي ندارد مي‌دهيم:«آيا ميان تو وزني که ديگر دوست نداري و پس از سال‌ها دوباره مي‌بيني، به همان اندازه مرگ حايل نمي‌شود که ميان تو و او اگر از دنيا رفته بود، زيرا چون ديگر عشقي ميانتان نيست اوي آن زمان‌ها يا خودِ توي آن زمان‌ها ديگر مرده‌ايد؟»
پروست واقعيت و خيال و ماهيت حافظه را نيز به چالش مي‌کشد؛ مي‌گويد:«حافظة فرد را مي‌توان در چيزهايي که در اطراف او هستند سراغ کرد.» به تعبير او اين چيزها حافظة غير ارادي را فعال مي‌کنند و بخش‌هايي از گذشته به گونه‌اي در ذهن زنده مي‌شوند که فرد را غرقة غم و يا سرشار از شادي مي‌سازند، حال آن که شايد در زمان خود چنين تأثيراتي نداشته‌اند، و آدمي حس مي‌کند نه در گذشته است و نه در حال؛ يک‌سره بيرون از زمان است، شايد در دنيايي که زمان در آن مفهومي ندارد. پروست به خاطرات محو و ريزي نظر دارد که در پشت و پسله‌هاي ذهن خانه کرده‌اند و تأثرات حسي گذرا و شادماني‌هاي غير منتظره ربط غير مستقيمي با آن‌ها دارد و نتيجه‌گيري مي‌کند که واقعيت زنده نه در بيرون از ما، که در درون ما است و هنرمند واقعي آن را جست‌وجو مي‌کند و با نشان دادن درک متفاوتي که آدم‌ها از واقعيت دارند ما را به درون ضمير ديگران مي‌برد و حقيقي‌ترين و معتبرترين شکل رابطه را ايجاد مي کند:«آدم‌ها در رابطه با ما پيوسته جابه‌جا مي‌شوند. در حرکت نامحسوس اما ازلي جهان ايشان را انگار ساکن در نظر مي‌آوريم؛ در نگاهي آني و آن چنان کوتاه که جا‌به جايي‌شان به چشممان نمي‌آيد. اما کافي است در حافظه‌مان به دو تصويرِ دو زمان متفاوت ايشان نظر کنيم، حتي به فاصله‌اي آن قدر نزديک که خود در درون خويشتن تغيير دست‌کم محسوسي نکرده باشند، تا از تفاوتِ دو تصوير به ميزان جابه‌جايي‌شان نسبت به خودمان پي ببريم.»
«اثر هنري تنها وسيلة بازيافتن زمان از دست رفته است.» کتاب حجيم در«جست‌وجوي زمان از دست رفته»، که حجم عظيم آن خيلي‌ها را از خواندنش منصرف کرده، به کساني که با صبر و بردباري صفحه‌هاي اوليه آن را تحمل کرده‌اند و همراه آدم‌هاي داستاني بي‌شمار آن مخيل شده‌اند جنبه‌هايي از ظرايف وجودي انسان را، با چنان دقت و گويايي، آشکار مي‌کند که شايد در هيچ کتاب ديگري نظير آن را نتوان يافت. با خواندن کتاب«در جست‌وجوي زمان از دست دفته» خواننده به اين باور حتمي مي‌رسد که اگرچه خواندن پروست زمان و بردباري مي‌خواهد- به خصوص زمان- اما اين زمان هرگز«از دست رفته» نخواهد بود.


منبع: دیباچه


جفنگیات زنانه



داشتم به زنی به زنی فکر می کردم که مدتها پیش پستان هایش را بریده بودند ...
و شکم بر آمده اش که تنها برجستگی اندام نحیفش بودبیش ازهمیشه خودنمائی
میکرد. بسیار شکننده مینمود. م
ردی که همراهش بود درشت اندام و قد بلند بود
شانه های پهن و موهای انبوه- و فکر می کنم سبیل.گونه های صورتی رنگش
برق می زدند و از فاصله چند قدمی صدای تنفس اش شنیده می شد.
زن همیشه در حال کلنجار با دختر کوچکش بود که تمام کارهای غیر عادی دنیا را
انجام می داد.دختری که سن کمی داشت و قد بلند و شانه های پهنش را از پدر گرفته
بود. حتمن زن خوشحال است که زنده مانده - میتواند راه برود و با دخترش وقت
صرف کند ولی علت خوشحالی شوهرش را نمیدانم. و همینطور نمی دانم که دخترک
هم خوشحال است یا با آن رفتارهای نا به هنجار سعی دارد چیزی را بگوید که نمی تواند.
به نظر درون نا آرامی داشت.

رفتار بد-تشویش درونی و ناتوانی گفتارانسانهای اطرافت همه مسبب درون به-
هم ریخته ات میشوند. درونی که با کلامی یا حرکتی در صورت آرام و شاد می شود
و با حرکت و کلام بعدی دچارهزار یک احساس بد میشود. خیلی زود گرگی وحشی
با دندانهای تیز و پنجه های آماده در درونت جایگزین می شود. او آنجا نشسته و
خوشبختانه یا بدبختانه زمانه چنان قفل های محکمی به قفس وجودت زده که گرگ
را یارای حمله نیست گر چه همیشه آماده است.
بیرون هوا خوب است بسیار آرام و ملایم- لبخند بزن.ورزش کن میز شام را بچین.
اخبار ببین با صدای بلند. زن باش.«زنیت نداری- تو از زن بودن چه میدانی؟!
نمی دانم زنیت چیست؟ یک گرگ خون آشام در قفس؟ یا بره ای که تمام روز می چرد
و مقداری علف هم برای بقیه ذخیره میکند یا ندیمه ای که تمام روز در آشپزخانه
می خرامد.... واقعا نمی دانم.
او را هم که پستانهایش را بریده بودند نمیدانم زن بود یا نه؟ زنیت اش را شاید بریده
و به گردن شوهرش آویخته بودند. شوهری که هنگام قهقهه گونه های براقش
جلوی چشمانش را میگرفت شوهری که تمام هفته و ماه به مسافرتهای کار-ی می رود
وزن جلوی آینه به سینه صافش نگاه میکندو از آنجا چشمش به روی بازوها و
رانهای استخوانی اش می لغزد و به شرمگاهش که ز ن ی ت او را گواه است تنها
نشانه زن بودنش
خواب بدی دیدم و از جا پریدم.
یک روز به شیدائی در زلف تو آوییییییزم
یک روز دیگر بند بند خودم را از هم جدا کنم
و...یک روز به رسوائی...... چه بود؟ پوستم را می شکافم
نمیدانم این تکه را کجا نوشته ام قسمتی را از نامجو ندزدیدم قرض گرفتم.
چه اغتشاشی اینجاست - زمان سکوت است.... ...

women without men



Shirin Neshat's first feature film

اگر دل دلیل است



سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود ما دیده ایم
اگر خون دل بود ما خورده ایم

اگر دل دلیل است آورده ایم
اگر داغ شرط است ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان گردنیم!
اگر خنجر دوستان گرده ایم!

گواهی بخواهید اینک گواه:
همین زخم هائی که نشمرده ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم


قیصر امین پور



طرح از امید کلانتر معتمدی